چهزیباستایننصحیتشھادت:
ماازحلالشگذشتیم
شماازحرامشبگذرید🙂!'
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
+ وفاداری یعنی چی؟
- یعنی اگه هزار تا گل دورت بود ،تو عاشق گل خودت باشیپے👌
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
دل من گم شد، اگر پیدا شد
بسپارید امانات رضا💔...
و اگر از تپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا:)))
از رضا خواسته ام تا شاید
بگذارد که غلامش بشوم😄✋
همه گفتند محال است اما
دل خوشم من به محالات رضا...♥️✨!
#بیادِداداشاحمدم #غریبِطوس
دڣٺڔ ڔسیڋڱۍ بِہـ ڱݦشدڱآݩ! بیاااا
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگهدِلتبرازیارتتنگشده:)!..
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•🌿•
_
امـامخـامنـهایجوانانخودسازیکنند! همخودسازیعلمی،همخودسازیاخلاقی ومعنویودینی ،همخودسازیجسمی! وروحیهوامیدخودرابرایدفاعازاین کشورحفظنمایند؛کهاینسرمایهی بسیاربزرگیاست! 📃⃟🔗|#رهبرانھ🎙" ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•✨🌱•
زندراسلام
زنده،سازندهورزمنـدهاست!
بهشرطآنکهلباسرزمش
لباسعفتشباشد.
🔗⃟♥️|#شهیـدبهشتـی🎙
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ویکم
💖به روایت حانیه💖
صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود.
وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم،😊
وقتی به این فکر میکنی که #لیاقت پیدا کردی #دربرابرپروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این #ناب_ترین حسه دنیاس. انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری.
با ذوق و شوق تمام، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز خوندم.
با دیدن اشکای😢☺️ مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود.😃
خاله مرضیه_خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم.
_ چشم.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه.
بابا_ بدو بدو.
_ چشم.
سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم....
فاطمه_جونم خانوم حواس پرت.😉
_ فاطی گوش...😅
فاطمه_ بله.تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. 😂
_ خب درو بزن.........
در باز شد. فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس.😍
فاطمه_اینم برای شماست.😊
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه_ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.😅
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم.
_ ولی فا...
فاطمه_خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده.😉
_ مرسی☺️
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار😊👋
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
_جونم داداش؟
محمدجواد_سلام. خوبی؟
_ مرسی. توخوبی؟😊
محمد جواد_مگه تو دکتری؟ دهع.😄
_ نه په تو دکتری.حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو.😃
محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که....😄
_جواد بگو الان کلاس شروع میشه.
محمدجواد_دانشگاه بدون من خوش میگذره؟
_ عالی.کارتو میگی یا قطع کنم.😕
محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟😇
_ وای معلومه که اره.از خدامه.کی؟😍😃
محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.خجالت بکش. پنج شنبه حرکته.😄
_ اوه اوه استاد اومد فعلا.....😯
بهترین خبر برای من
همین رفتن به راهیان بود، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه.😐
.
.
تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره، صدای سرشار از محبت مامان بود.
مامان_کیه؟
_بازکن مامان جان.
مامان_خوش اومدی عزیزم.😊
.
.
بابا_همین که گفتم نه نه نه....اونجا امنیت
نداره😐
_ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.😕سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه. بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.الانم میگید امنیت
نداره.😟
بابا_کی؟😕
_ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه😍
بابا_خیلی خب.من که حریف تو نمیشم.😐
_پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.☺️😍
با ذوق دوییدم سمت اتاق.😍🏃😄
شماره محمد جواد📲 رو گرفتم، بعد از 3 تا بوق برداشت.
_ سلام محمد.ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.فقط ساعت و روزشو اینارو بگو.😄 راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه.😜😄 همه کارات سربه زنگاس.
اون طرف خط_سلام مادر.نفس بکش.من مادر محمد جوادم. 😊واقعا هم بیچاره زنش
_ای وای سلام حاج خانوم.😱شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی....🙊
حاج خانوم _اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.☺️
_ بازم شرمنده.ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی😅
حاج خانوم _دشمنت شرمنده. علی یارت مادر.
وای ابروم رفت 😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم.😂
.
_ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت..😄
محمدجواد _ که خاک تو سرم اره؟بیچاره زنم اره؟😂
_ عه. راستی یکی طلبم.ابروم رفت.😄
محمدجواد_ مگه داشتی؟😃
_ نه په تو داشتی؟😜
محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی.
_ اره بابا اجازه رو صادر کرد.
محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره.
_ الان مسجدی؟
محمدجواد_ بله.مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.😠😄
_ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟😃
محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست.شهر شما رو نمیدونم.😉
_ خب حالا. باش.من 11 اونجام
محمدجواد_ خسته نشی یه وقت😃
_ نگران نباش.خدانگهدار مزاحم نشو
محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت.
😂خدایا این دوست خل منو شفا نده
خواهشا 😂.
مامان_ امیرحسین.نمیخوای پاشی؟
_ بیدارم مامان.
مامان_ خب بیا صبحانه.
_ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد.
.
.
_سلام حاج آقا😊✋
حاج آقا_علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان.😃
_ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه
بودم.😅
حاج آقا_بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟
_ بله حاج آقا.
حاج آقا _خب شما مسئول اتوبوسایی. چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه.😊
_ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو ....
حاج آقا _همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه.
_ پس فردا حرکته دیگه؟
حاج آقا _بله.
💙💙💙💙💙💙💙
اینجا چقدر با همه جا فرق میکند
اینجا شلمچه نیست که...دنیای دیگریس
💙💙💙💙
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_سوم
چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه.با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم.
_ مامان. ماااامان.😵
مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی.😐
_ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. 😱
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم،
هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم.
فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام
دنبالت.😄
بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود.
_ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم.😃
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم.
_ سلام. ببخشید دیر شد.😅
بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم.😊
فاطمه_ و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای.
.
.
_ مرسی عمو. خداحافظ
بابای فاطمه_ خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت
_حدس بزن چی شده؟😏
_عه چته؟ چمدونم چی شده.😃
فاطمه_میخوان ببرنمون راهیان نور.😇
_ واااات؟😟
فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟😧
_ ای وای. بدو😨
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر.
_ سلام خسته نباشید.
مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت
_ کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد.
من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم.
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی_ ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد.
_ بله. ایرادی داره.
خانم عظیمی_نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه_ ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی_ هه. هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم.
فاطمه آروم خطاب به من گفت
_میخوای تو برو سرکلاست.🙁
_ نه نمیخواد.😠
خانم عظیمی_هی دخترخانم. بیا بگیر اینو. 😏
_ فاطمه هستش.😐
خانم عظیمی_حالا هرچی.
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم.
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_چی شد؟
فاطمه_تو چرا نرفتی؟
_چی شد؟
فاطمه_گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو.
_ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط.
فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب.😊
_ بیا بریم بابا.😬
فاطمه_ عه.
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد.
_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟😕
فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی.😇
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال😟
فاطمه_ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی.😕
_ کی؟
فاطمه_ پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه_ اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم.🙁
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_چهارم
_عه امیر نرو دیگه🙁
امیرعلی _خب تو هم بیا😉
_امتحان دارما😕
امیرعلی_خب نیا😄
_ مرسی از راهنماییتون😐
امیرعلی_ خواهش😇
_ عه. مسخره. نرو دیگه
امیرعلی _خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .😬
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم؟🙁
مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه.نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.😐
_ چییییییی؟😳
مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی؟
مامان_ نخیر. برای.....😢
یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟😒
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .😇
امیرعلی_مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.😉
_ تو حرف نزن😕
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.😄✋
_ به فاطمه سلام برسون.😉
امیرعلی_ چیییی؟😳
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت
_نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار.
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما. خوشحال نشی😉
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.😄
_ لوس.
.
.
خاله مرضیه_فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه_چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه_ به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت
_امیر جان یه لحظه، ببخشید.
امیرعلی_جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.😀
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست.😉
امیرعلی_چشم خاله.☺️
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟😳😜
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت
_چی؟ ها؟ 😧🙈
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.🙈☺️
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.😉
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. 😬 منم بیخیال شونمو انداختم بالا.
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.😇😉
امیرعلی_ مواظب خودت باش.😊
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....😟
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین💖
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.😊☝️
دنبال حاج اقا رفتم.
رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا_امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه_جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت
_امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.😊
بعد خطاب به امیرعلی گفت
_امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.😊
آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق 💨🚌
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن
رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _....
_ با توام😕
محمد جواد _....
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات😏
سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.
پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت
_یا فاطمه الزهرا جنگ شده😰😱
و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.
منم که اون جا ترکیده بودم😂 از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد😂😂 و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت
_چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂😂
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .😂
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟😉
محمد جواد_ چی؟😧
_ کتابتون.توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.
که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . 😂 یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو.....😂 هههه....برعکس گرفتی که😂😂
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
به سوی منزلگه عشق
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•💛🌱•
بین این آشفتگی ها
بیشتر حس میکنیم
جای خالی کسی را
در جهان این روزها
#امام_زمان ♥️
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصور کن 🖤 .
تصورشم سخته 💔🥺
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
حــالشوخریـدارم(:🖤"
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
مـٰـاییمنـوایبــینوا🕶'
بسـماللهاگرحریـفمایی✌️🏼-
#عکاسیخودمون
#گنگ
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
وشهـادتنامگرفت!
هنگـامیکـهخداکسـیراکشت.
ازشـدتعـ.شــ.ق♥️"
#شهیدانه
#عکاسیخودمون
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
[شهــیدعبـاسدوران🎙]
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
جایخالیتوراهیچکساحساسنکرد
بهگمانمکهبهدوریتوعادتکردیم:))
#امام_زمان
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
بــــسپر به خودش. . .🤍✨"
#خدایمن
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فکر کنید روی این متن عمیــــق!
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313