ان شاءالله از امروز قسمتی از کتاب داستانی جانباز آقای تاجیک در کانال بارگذاری خواهیم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمحض شروع حمله نيروهاى مسلح ما عليه رژیم صهیونیستی غاصب، چنین عمل کنید🇮🇷
🇮🇷#استاد_رائفی_پور | حتماعضوشوید👇
@ostad_aliakbarraefipour
#قسمت۱
مقدمه:
«شما جانبازان، مجاهدانفداکاروشهیدان زندهاید. چشم و دل شما با پاداش الهی روشن خواهد شد ان شاءالله»
بخشی از بیانات حضرت آقا
«آقای» مجید تاجیك فرزند «آقای» محمد حسین و «خانم» زهرا
در تاریخ ۱۳۴۶/۱/۴ در باغ خواص ورامین چشم به جهان گشودند.
از همان کودکی روحیه ای شاد و گفتاری طنزگونه داشتند به طوری که اغلب بین دوستان و اشنایان به فرزند شیرین سخن معروف بودند. سال ۱۳۶۱در حالی که ۱۵سال سن نداشتند داوطلبانه به جبهه های حق علیه باطل اعزام گردیدند ایشان در جبهه ها هم با بیان و رفتارهای طنزگونه باعث تقویت روحیه ی رزمنده ها می شدند. همانطور که مطلع هستید در جنگ غم و اندوه فراوان است
خاطرات آقای مجید تاجیک اغلب طنز امیز و روحیه بخش است که لبخند بر لب خواننده مینشاند و خیلی از ناگفته های جبهه را باهمان زبان شیوا بیان میکنند
آقای تاجیک در راه خطیر دفاع مقدس به افتخار جانبازی نائل گردیدند و با درجه سرهنگ تمامی بازنشسته شدند.
تا که قبول افتد و که در نظر آید
و من الله التوفیق
نویسنده: فاطمه نودهی
#دفاعمقدس
خدانگهدار ماه محرم....
خدانگهدار نذری روضه علمدار....
خدانگهدار کتیبه های روی دیوار....
ان شاءالله که صاحب این عزا عزاداری ما را قبول کرده باشد.
ترس از ان دارم که در ماه محرم سال بعد نباشم....
یا صاحب الزمان عج کوتاهی در عزاداری جدتان دیدید حلالمان کنید آقا...
ما جز اشک چیزی نداریم...
ان شاءالله رزق تمامی شما دیدن شش گوشه اباعبدالله الحسین علیه السلام
مراقب امام زمان «عج» قلبتان باشید
نگذارید در گوشه و کناره قلبتان خدایی نکرده نامشون یادشون خاک بخورد...
اخر شب ها، صبح که بیدار میشید ابتدا به امام حاضرمون عرض سلام کنیم...
میشنوند، مطمئن باشید اگر همیشه یادشون باشید ایشان هم به یاد شما خواهد بود
یادتان نرود که برای چه کاری در فضای مجازی هستیم، وقتمان را بیهوده هدر ندهیم!
امام زمان عج سرباز میخواهد، نه، سربار...!
ان شاءالله که سرباز باشیم...
البته سرباز وفادار، نه سربازی که در سختی های دنیوی از پا درآید
خداوند نمیگذارد به راحتی سرباز ولی اش در زمین باشیم
خداوند از سرباز امتحان میگیرد
امتحان های اسان تا سخت...
مراقب باشیم مردود نشویم....
امروز در شام چهخبر است؟
🔹اول صفر سال ۶۱ هجری قمری است. شام امروز غرق شادی است. آخر قرار است بهزعم شامیان سر خروجکردگان از دین به همراه خانوادهشان که اسیر شدهاند وارد شهر شوند. گفته میشود نیممیلیون نفر به استقبال فرزندان امیرالمومنین(ع) آمدهاند.
حضرت امکلثوم(س) قبل از ورود به شهر به شمر فرمود از تو میخواهم ما را از مسیری وارد کنی که کمتر ما دیده شویم. شمر هم خوب حرف آن داغدیده را پذیرفت و از دروازهٔ ساعات که شلوغترین ورودی بود اسرا را وارد کرد.🥀🥀
از دورازهٔ ساعات تا کاخ یزید مسیر نسبتا کوتاه است اما منابع میگویند اسرا صبح وارد شهر شدند ولی زمان غروب به کاخ رسیدند.
از ذکر اتفاقات شهر به این بسنده میکنیم که خاندان اهلبیت ساعاتی در پلههای مسجد جامع که محل تماشای اسرا بود نگه داشته شدند.
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#قسمت۱ مقدمه: «شما جانبازان، مجاهدانفداکاروشهیدان زندهاید. چشم و دل شما با پاداش الهی روشن خوا
ان شاءالله قسمت بعدی ارسال خواهد شد.
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
مراقب امام زمان «عج» قلبتان باشید نگذارید در گوشه و کناره قلبتان خدایی نکرده نامشون یادشون خاک بخور
_وبالوالدیناحسانا
فصلششم
یک شب گرم تابستان چون آقای محمد حسین سر ابیاری بود زهرا بانو و بچه هایش برای شام به خانه ی برادرش که همسایه دیوار به دیوارشان بود رفتند، بعداز خوردن شام، شب نشینی، گفتوگو، برق ها قطع شد، زندایی فانوسی روشن و به میخ دیوار آویزان کرد، زهرا بانو رو به بچه هایش گفت:«بلندیشن بریم دیگه نصف شبه، بنده خدا دایی هم میخواد فردا بره سرکار.»
دایی حسین گفت:« نه ابجی بشینین به من کاری نداشته باشین.خوابم بیاد، میرممیخوابم،»
زندایی گفت:«آره بشینین، الان هم که برقا رفته دور هم باشیم بهتره.»
زهرا بانو از جا بلند شد، چادر رنگیاش را بر سر انداخت:«قربون دست و پنجهت ولی بریم بهتره.»
رو به بچههایش که مشغول بازی با بچه های برادرش بودند، کرد:«پاشین دیگه»
محسن گفت:«ننه یه ذره دیگه بشینیم»
پسربرادرش گفت:«عمه هنوز بازیمون تموم نشده.»
مجید گفت:«ننه نیم ساعت دیگه فقط نیم ساعت دیگه.»
زهرا بانو:
_بقیه بازی رو بذارین برای فردا، به صلاح نیست تو تاریکی بازی کنین
مجید گفت:«اما تاریک نیست فانوس روشنه.»
_نور فانوس مثل نور لامپ نیست، چشمهاتون ضعیف میشه، پاشین یاالله.
بچه ها بلند شدند. زهرا بانو خم شد و محمدرضای کوچک را از روی رختخوابی که زندایی پهن کرده بود برداشت.
زنداییگفت:«میذاشتیهمینجابخوابه.»
_نه زنداداش میترسمشببیدار شه بهونه بگیره شما رو هم از خواب بندازه. ببرمش، بهتره.
خداخافظی کرده و در حیاط رابازکردند، هنوز در خانه دایی را نبسته بودند که زهرا بانو بچه در بغل به محسن گفت:«توجیبای من رو بگرد ببین دست کلید رو کجا گذاشتم.»
همین که محسن پر چادر مادر را کنار زد و خواست دست توی جیبش کند. مجید گفت:«من از نردبون تو حیاط دایی اینا میرم خونهٔ خودمون و در رو باز میکنم.»
این را که گفت
منتظر جواب نماند در چشم بهم زدنی پله های نردبان را بالا رفت اما به دلیل تاریکی تا خواست پایش را لبهٔ دیوارخانهٔ خودشان بگذارد با صدای وحشتناکی پرت شد به پایین زهرا بانو فریاد زد: یاابوالفضل العباس «ع» یافاطمهزهرا«س»
#ادامهدارد
نویسنده: خانمفاطمهنودهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-راهی که خوف و حزن ندارد ...🥀
کسب مقام چهارم المپیاد جهانی فیزیک توسط دانش آموختگان کشورمان در خبرها گم شد
محض اطلاع سری پیش ایران هفدهم شده بود
#شهیدانه
اینخندههارومیبینید؟
چقدرازتَهِدله! ..
انگاردارنمیگنایندنیایِکوچیک
برایِشماها،ماکهرفتیم!
شهید بهشتی(ره):
شهادت در راه آرمان الهی
«معشوق» ماست، آیا شنیدهای
عاشقی را از معشوق بترسانند؟
#شهیدآقایبهشتی
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
_وبالوالدیناحسانا فصلششم یک شب گرم تابستان چون آقای محمد حسین سر ابیاری بود زهرا بانو و بچه های
#قسمت۲
صدای فریادش تاهفتخانهآنطرفتر هم شنیدهشد. زهرابانو سراسیمهبهخانهٔ خودشان رفت دایی، زندایی و بچههایش وحشتزده از خانه بیرون آمدند. زهرابانو محمدرضا را در بغل زنبرادر گذاشت.
برادر، خواهر، مجیداز ترس خشکشان زده بود. زهرا بانو بر صورت میکوبیدو بادستانی لرزان در جیبهایش دنبال دسته کلید میگشت وقتی آن را پیدا کرد خواست در راباز کند که برادرش دسته کلید را از او گرفت. در را باز کرد به پسرش گفت:«بجنب برو فانوس رو بیار.»
در چشم بهم زدنی فانوس را آورد، زهرا بانو فانوس را گرفت و داخلرفت. جیغ کشید، مجید روی زمین افتاده و جوی خونی کوچک از گوشش روی موزاییک های حیاط به راه افتاده و از دهانش کف آمده بود. زهرا بانو فانوس را روی زمین گذاشت و کنار پسرش نشست:«مجید! مجیدجان! دردوبلات به جونم چه بلایی سرت اومده؟
اشک میریخت و از ائمه«ع» کمک میطلبید. طولی نکشید که همسایهها توی حیاط جمع شدند. هرکس نظری میداد.
#ادامهدارد