یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۵۳ فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکر
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۵۴
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:
-اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده...
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:
-نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
🍃🌹🍃
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟
اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..
اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:
-پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که
-نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:
-چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
🍃🌹🍃
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد. اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم.
درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:
-دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟
🍃🌹🍃
آره دیگه!!!!
این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:
-نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :
-همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم:
-الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
-میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم.
دلم شور افتاد.پرسیدم:
-با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:
-با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:
-آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:
-نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت
-رسیدی زنگ بزن.
🍃🌹🍃
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.
و من دوباره میخ شدم..!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🇮🇷
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۵۴ حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشین
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۵۵
تماما چشم شدم.!
بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نزدیکم آمد.پرسید :
-هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:
-نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:
-مگه شما هم محلی نیستید؟؟
🍃🌹🍃
خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم:
-نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت
-کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:
-من کسی رو ندارم.
گفت:
-خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:
-مسیرتون کجاست؟
گفتم:
-پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:
-رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
🍃🌹🍃
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.
سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:
-رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.
-ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:
-نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:
-نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:
-تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:
-من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:
-زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :
-ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود. ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:
-خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:
-عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:
-بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.
بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
🍃🌹🍃
اذان میگفتند.
ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!
راستی راستی من نماز خون شده بودم!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
مراسم شب شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیه با سخنرانی حجت الاسلام شاد و مداحی کربلایی سید تقی جلالی در مسجد الغدیر تالش محله برگزار شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ دلنشین حلالم کن محمد حسین حدادیان
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
پنچشنبه🌸 ۱۵ آذر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۳ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔹امام علی علیه السلام میفرماید:
✧ بار خدايا! تو مىدانى كه آنچه از ما سر زد، رقابت در سلطنت (و حكومت) و آرزوى زيادىِ مال دنيا نبود ؛ بلكه تا نشانههاى دينت را بازگردانيم و اصلاح را در شهرهايتْ آشكار سازيم تا در سايه آن، بندگان ستمديدهات امنيت پيدا كنند و حدودِ معطّل مانده، اقامه گردد. (۱)
◈ این همه تفاوت در اهداف، رفتار، گفتار و آثار (با وجود وحدت قانون) به خوبی روشن میسازد که شخصیت مجریان، نقش تعیین کنندهای در اجرای قوانین دارد و از این جهت است که در نظام اسلامی، توجّه خاصّی به «رکن اجرایی» جامعه شده تا حقّ مردم تضییع نگردد.
📗۱) نهج البلاغه: خطبه۱۳۱
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترس کیلو چند 😍😀🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
بنا به توصیه رهبر معظم انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت برگزار می شود:
👈 پویش مردمی قرائت سوره فتح
جهت شرکت در این پویش ۵ آیه اول را به هر روشی که دوست دارید (قرائت، ترتیل، روخوانی) با گوشی ضبط و از طریق سامانه مشکات MQMeshkat.com فیلم خود را برای ما ارسال نمایید.
آخرین مهلت ارسال ۳۰ آذرماه
بدیهی است از میان شرکت کنندگان به قید قرعه به ۵۰ نفر هدیه نقدی یک میلیون تومانی اهدا خواهد شد.
#فتحا_مبینا
•┈┈••✾••┈┈•
📣 کانال موسسه قرآنی مشکات 👇
🆔 @MQMeshkat_ir
ماسک: آمریکا خیلی سریع بهسمت ورشکستگی میرود
🔹میلیاردر مشهور آمریکایی در واکنش به افزایش شدید بدهیهای ملیِ آمریکا نوشت: آمریکا خیلی سریع بهسمت ورشکستگیِ واقعی حرکت میکند.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
4_5947066431077095610.mp3
10.44M
🎧 نماهنگ چادر مادر
با نوای امیر کرامتی
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🏴همزمان با سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر شهید امنیت شهرستان صومعهسرا شهید سید مهیار کیا زاده و هیئت سوگواری سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)ساعت ۱۲:۱۵ روز پنجشنبه مورخ ۱۵ آذر ماه ۱۴۰۳ از مقابل سپاه ناحیه صومعهسرا برگزار می گردد
( ستاد برگزاری مراسم شهرستان صومعهسرا)🏴
👈لینک عضویت
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
4_386451888754655678.ogg
970.9K
نوحه خوانی
مرحوم استاد موذن زاده اردبیلی،
خدا او را بیامرزد😢😥😪
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
◼️
✦خوش رویى هنگام روبه رو شدن با مؤمن؛ بهشت را بـر فرد خوش رو واجب مى کند✦
[ #حضرت_زهرا سلام الله علیها ]
📚 بحار الأنوار: ج ۷۵، ص ۴۰۱
■شهادت جانسوز ام ابیها حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد ■
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۵۵ تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون این
ضمن عرض سلام و خوش آمدگویی به اعضای محترم جدیدی که به کانال یاران وفادار پیوسته اند از همه دعوت می کنم این رمان جذاب را بخوانند.
می تونید هر قسمت را کلیک کرده و از قسمت اول دنبال کنید ( بالای هز قسمت - سمت چپ )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار عراقی: "عراق اشتباهی را که در سال ۲۰۱۳ مرتکب شد، تکرار نخواهد کرد. ما منتظر نخواهیم ماند تا تروریستها به مرزهای ما برسند.
تاکنون ۳۳,۰۰۰ جنگجو از عراق وارد سوریه شده اند
#انقلابیون
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
جمعه🌸 ۱۶ آذر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۴ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هندوستان و مداحی فوقالعاده زیبا در سوگواری حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
السلام علیکِ یا فاطمه الزهرا س
شهادتت تسلیت باد .....
گاهی اوقات دلِ آدم میخواد حرف بزنه ، یه چیزی بگه ! ولی کلمه و جمله ای پیدا نمی کنه که اصل حرفشو برسونه ! .
گاه کلمه و جمله کم میان ، و حریف اون حرف مونده ی تهِ دلت ، نمیشه !!
از شهادت حضرت فاطمه الزهرا ، بی بی دو عالم ، از میون این همه حرف و کلمه آدم چی بگه که ادای وظیفه بشه و خلوص آدمو نشون بده ؟ ! خیلی دشواره !!
دو کلمه حرف تهِ دلتو بگو که به تهِ دل من بی معرفت برسه و بچسبه !
تو درکش می کنی ، حسش می کنی ولی نمیتونی بیانش کنی ، سر آخر هم بُغضت می ترکه و میزنی زیر گریه !!
خب باشه ! قبول . التماس دعا !
اما بی بی که از تهِ دلت خبر داره ، خودش کافیه ! هواتو هم داره ، به شرطی !!
به شرطی که تو هواشو داشته باشی !
مهم نیس که به دیگران وانمود کنی !
همین که خودت حال پیدا کردی ، همه چیز ، حله !
بی بی هم به تو توجه داره ، بی بی اینقدر با وفاس که به همه توجه داره !!
خصوصاً به تو که شیعه هستی و مریدش .
دردِدل خودمونی
نویسنده:
غلامحسین رمزی
بمناسبت شهادت بانوی دو عالم
پانزدهم آذر ۱۴۰۳
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar