eitaa logo
〖یـٰارانِ آخرالزمانۍ〗
294 دنبال‌کننده
562 عکس
47 ویدیو
2 فایل
﷽ #وقف‌علمدارِارباب :) مَن یَخافُ‌الیلِ و أنتَ القَمَر؟! چه کسی از شب‌ میترسه وقتی که تو ماهی .. #عمیَ‌_العباس♥️ . - مطالب‌هدیه‌به‌‌محضر #حضرت‌صاحب - کپی؟ چرا که نه .
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌈• اولین‌دیدارما درکتابخـانۂ‌دانشکدۂ‌ روانشناسےبود. آمده‌بود کتابـےرا بہ امانت بگیرد و من‌رامےبیند.من‌دانشـجوروانشناسے بودم و دانشجوسال‌دوم رشتۂ‌الکـترونیک بود. مدتے بعد وےخانوادهٔ‌خود را بہ دانشگاه آورد و پس ازگفت‌وگویـےکوتاه با خواهرشہـید دردانشگاه،براے بہ منزل‌مان آمدند و سـرانجام زندگےما با یک ازدواج دانشجویـےساده آغازشد.💞 زمانےکہ ما ازدواج کردیم، تامدت‌ها دانشجوبود.اعتقادات همسرم وبہ‌خصوص پاےبندے وے براےخواندن‌ مہـم‌ترین معیارمن براےازدواج‌بود. ایمـان باعث‌شد تابااطـمینان وےرا انتخاب‌کنم. سال۱۳۸۰بودکہ‌ازدواج‌کردیم. تااسفندسال۱۳۸۲ کہ‌پاسدارشود،بیکاربود. بسیارراست‌گوودرست‌کاربود. بہ‌نحوےکہ طے۱۲سال زندگےمشترک هیچ‌گاه از وے نشنیدم. احترام ویژه‌اے براے قائـل بود و همیشہ بہ‌من و بچہ‌ها احترام بہ والدین را تاکیدمےکرد. علاقۂ‌بسیارےبہ‌ داشت.💚 هرکجا کہ مےرفت،هدیہ براےمن تصویرے از حضرت‌آقامےآورد.آخرین مرتبہ گفت: «این‌باربہـترین هدیہ‌رابرایت آوردم». کہ‌چہـارتصویرسہ‌بعدےازحضرت‌آقابود. تمام‌تلاش‌خودرا مےکردم کہ هیچ‌گاه مانع ‌ نباشم. تنہـا یکےازاین موارداست.ما درتمام‌سفرها،حتےبراے پدرومادر را باخود میبردیم.سہ‌سال درکنارآنہـا زندگےکردیم. حتےبراےخریدهاےکوچک خودرا ملزم مےکردکہ پدرومادرش رابیاورد؛ومن هیچ‌گاه کوچکترین ناراحتےرا بروزندادم.چراکہ نمےخواستم مانع‌خیرباشم و درپیشگاه‌خدا پاسخگوباشد. خوشـحال‌هستم کہ‌خداچنین صبرےرا بہ من هدیہ‌نموده‌است. مطمئناً . آخرین نیمۂ‌شعبانےکہ کنارهم‌بودیم،بچہ‌هارا صداکردم کہ بیایند دعـاکنیم. امشب،هرکس هرجایـےدعاکند،برآورده مےشود. بچہ‌هادعا کردند کہ ماشین‌کنترلےبزرگے داشتہ‌باشند.وقتےاز پرسیدم"شما چہ‌دعایـےکردید؟"،خندید و چیزےنگفت. مےدانست اگـرازآرزوےخود بگوید،ما آرزوهاےخودرا ازدست مےدهیم. .💔 "یادشون‌باذڪر" •☘• •| @yaraneakharozamany |•
•🌈• نسبت‌فامیلےباهم‌داشتیم.پسرعموےبنده‌بود.کہ در۲۹دےماه‌سال۹۴پیشنہاد ازدواج داد و ماهم روےپیشنہادش فکرکردیم.🙂 اصلاانتظارنداشتم دراین‌سن ازدواج کنم ولےوقتے بہ خواستگارےام آمد،متعجب‌شدم اما خصوصیاتےکہ در ذهن‌من بود، همۂ‌آن‌را داشت.😌 ومہم‌ترین‌شرطم این بود کہ همسـر آینده‌ام درتہـران باشد کہ وے درآنجا بود.😊 درروز من تازه امتحاناتم تمام‌شده‌بود و دراین وادےنبودم.ولے دوبرگہ بہ‌همراه خود آورده‌بود ودربارۂ‌خصوصیات وزندگےآینده‌اش بہ صورت تیترنوشتہ‌بود. بہ زندگےساده و تاکیدبسیارےداشت.🇮🇷 بسیارمہـربان،خنده‌رو و شوخ‌طبع بود و وقتےدرجمعے حضورپیدامےکرد،همہ‌را بہ‌ خنده مےانداخت. در۲۹دےماه بہ خواستگارےام آمد وما در۲۸بہـمن‌ماه سال۹۴ صیغۂ‌محرمیت را خواندیـم و قراربود تابستان عقـدکنیم.💞 آن‌روزکہ‌مےخواست برود سوریہ،من مدرسہ‌بودم و ازروزهاے قبل هم امتحان داشتم،نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برایم یک نوشتہ‌بود. وقتےازسوریہ زنگ مےزد،دربارۂ اوضاع آنجا زیاد حرفےنمےزد و بیشتر من دربارهٔ اتفاقاتے کہ افتاده‌بود،برایش تعریف مےکردم.😊 درتلگـرام‌هم باهم درارتباط بودیم و وقتے یک‌هفتہ گذشتہ‌بود،توتلگرام بہـم گفت:"یک‌هفتہ بہ‌اندازۂ‌یک‌ماه‌برایم‌گذشت‌" آن‌روزےکہ‌اعزام‌شد،من مدرسہ بودم.وقتےبرگشتم،دیدم نامہ‌اے روےمیزم است.وقتے آن‌را خواندم خیلے مضطرب‌شدم.چون نوشتہ‌هایش طورےبود کہ‌مشخص مےشد نوشتہ‌هایش است.🌱 خیلےعارفانہ نوشتہ‌بود. همیشہ‌آرزوےشہادت داشت و دردعاهایش مےگفت"اللہم‌الرزقنا توفیق‌الشہادت"❤️ اولین‌بار براےصحبت‌کردن زمانِ‌خواستگارے و آخرین‌بار هم براےصحبت کردنِ‌قبل ازاعزام‌بہ سوریہ بہ گلزارشہـداےگمنام‌قصـرفیروزه تہـران مےرفتیم.😍 قراربود وقتے ازسوریہ مےآیدباهم بہ سمنان بیاییم و همۂ‌اقوام براےاستقبال بہ امامزاده‌اشرف بیایند،کہ این امر با یکے شد و همانطور کہ گفتہ‌بودیم،پیش‌رفت.🌹 وقتےپیکرش‌رابہ تہـران آوردند،من فقط همین جملہ‌را گفتم‌کہ: «یادتہ‌کہ مےخواستیم براےبعداز سوریہ بیاییم امامزاده و خوش‌بگذرونیم»!!!!💔 ✨یادشون‌باذڪر🌿 •🌼• •| @yaraneakharozamany |•
•🌈• مےخواستم‌گواهینامۂ‌رانندگےبگیرم. بہ‌همین‌دلیل دریک‌آموزشگاه ثبت‌نام کردم،پس ازمدتۍمربۍام گفت:راستۍ یک‌آقایۍ هم‌فامیلۍشما اینجا هنرجواست. پرسید:باهم‌فامیل‌هستین؟! چون را ندیده‌بودم،گفتم:والا خبرندارم. بعدازمدتےهمدیگررا اتفاقےدیدیم وشناختیم.فکرمےکنم یک‌هفتہ بعداز اولین دیدارما بود کہ باخانواده‌اش صحبت‌کردبیایند . آن‌موقع تازه ازسربازےبرگشتہ‌بود وحدود ۲۰سالش‌بود. هنوزکارےهم پیدانکرده‌بود،اما اصرارداشت ازدواج‌کند. یادمہ‌درجلسۂ‌خواستگارے پدرم ازاو پرسید؛درآمدتان‌ازکجاست؟! این‌درحالےبود کہ پدرش هم بہ‌اوگفتہ‌بود:من نمےتوانم کمکۍ در مخارج‌زندگے بہت‌بکنم.اما ایستادوگفت:من روےپاےخودم هستم وازهرکجا کہ‌باشد نانم رادرخواهم‌آورد. سال۸۵کہ رفتیم عقدکنیم،یک دستخطۍ نوشت وخواست‌آنرا امضاکنم. داخل‌کاغذ نوشتہ‌بود دلم‌نمےخواهد یک تارموےشما را نامحرمےببیند.من هم امضاکردم. یک‌سال‌کہ اززندگیمان‌گذشت بہ دنیا آمد.نامش رابا باهم‌انتخاب کردیم.دوست‌داشتم وقتے بزرگ مےشود مانندنامش متین وباوقار باشد.😌 بعدازاو دخترم بہ‌دنیا آمد. وقتےفہمیدیم فرزنددوممان دختراست، خیلےخوشحال شدیم.چون پسرکہ داشتیم وهردو دختر دلمان مےخواست. نام پیشنہادمن بود.اما مخالفت کرد و مےگفت باید نام مذهبـےبرایش انتخاب‌کنیم. اما من این اسم را دوست‌داشتم بہ‌خاطر ظرافتے کہ دراین‌نام حس مےکردم.🌱 بعداز نہـال زمانےکہ فرزند سوممان متولد شد،خیلےها بہ خورده‌مےگرفتند کہ‌چرا اینقدر بچہ مےآورید؟! اوهم مےگفت:چون سلامت روح‌وجسم داریم.هرکسےخودش مےداند چندفرزند براےزندگےاش لازم است. پرچم‌حرم‌حضرت‌عباس"علیہ‌السلام"را آوردند هیئت‌.آن‌را امانت گرفت وبرد چندتا ازروستاهاےهمـدان تا مردم آنجا هم تبرکےدست بزنند و حاجت‌بگیرند. مےگفت بگذار آنہاهم خوشحال شوند. واقعا عاشق بودم وعاشقانہ دوستش دارم.براےاثبات همین عشقم همین بس کہ با علاقہ ووابستگے بہ اواجازه دادم برود ورفت.💔 شب‌هازودتربچہ‌هارا مےخواباندم و دوتایـے بیداربودیم و میوه‌مےخوردیم وباهم صحبت مےکردیم و بعد یہو وسط حرفش مےگفت:خانم!اگر شہـیدشدم بہ‌من افتخار کن. مےگفتم:وا بہ‌چے افتخارکنم؟!بہ‌اینکہ شوهرندارم؟! مےگفت:نہ بہ‌این افتخارکن کہ‌من همہ‌را دوست‌دارم وبہ‌خاطر همۂ‌مردم مےروم.اگر نروم دشمن داخل‌خاک‌ما مےآید. گاهےبراےعزادارے مےرفت غذاے نذرےاش‌را مےآوردخانہ مےگفت این‌را یکدفعہ‌نخورید.بگذار هروقت غذا درست‌کردے توےهرغذا یک‌قاشق بریز براےتبرک. براےاینکہ بتواند داخل‌حسینیہ‌شود ازصبح مےرفت.مےگفتم:خستہ‌نمےشےاین همہ‌ساعت؟! مےگفت‌:نہ. هروقت کہ‌سخنرانےآقا پخش‌مےشد مےزد توے سینہ‌اش مےگفت:آقا,پیش‌مرگ شما شوم.💚 واقعاصادقانہ مےگفت.کہ‌بہ‌آرزویش هم‌رسید. بین‌سہ‌فرزندمان بیشتربادخترمان رابطہ‌اش نزدیک‌بود. مےگفت:بابارفتہ ڪربلا اما راهش را گم کرده ومیاد.😔 روزتشییع‌وخاکسپارے هنوزدر شک بودم.موقعے کہ پیکرش را داخل‌قبرگذاشتند،حلقہ‌ام را انداختم داخل‌قبر واین‌کار را براےدل‌‌خودم کردم کہ مثلا یادم یادش‌باشہ مراشفاعت‌کنہ. درپایان این‌گفتگو بایدبگویم واقعا عزیزتر از همسروفرزند،کسےنیست.🌱 "یادشون‌باذڪر" •🌸• •| @yaraneakharozamany |•
•🌈• سوم‌دبیرستان‌بودم‌وعلاقۂ‌شدیدےبہ شہید سیدمجتبۍ‌علمدار داشتم. یک‌شب‌خواب‌ایشان رادیدم کہ ازداخل کوچہ‌اے بہ‌سمت‌من مےآمد ویک‌جوانےهمراهشان‌بود.🙃 شہیدعلمدار بہ‌من گفت:امام‌حسین"علیہ‌السلام"حاجت شمارا داده‌است و این‌جوان هفتۂ‌دیگر بہ خواستگارےشما مےآید.نذرتان را اداکنید.🌱 . فرداشب سیدمجتبۍ بہ‌خواب‌مادرم آمده وبہ مادرم گفتہ‌بود:جوانے هفتۂ‌دیگر بہ خواستگارے دخترتان مےآید. مادرم‌درخواب‌گفتہ‌بود نمےشود،من دختربزرگتر دارم پدرشان اجازه‌نمےدهد. شہیدعلمدارگفتہ‌بود کہ‌ما این‌کارهارا آسان مےکنیم. درست‌هفتۂ‌بعدانجام‌شد. پدرم بدون هیچ‌تحقیقےرضایت‌داد ودرنہایت دوروز این وصلت‌جورشد و بہ‌عقد یکدیگر درآمدیم.💞 همسرم‌آن‌زمان درس‌طلبگےمےخواند و ميگفت من مالےازدنیا ندارم.الان درس‌مےخوانم و حقوقےندارم و دوست‌دارم همسرم ساده‌زیست‌باشد. همسرم بہ‌احترام بہ‌پدرومادر بسیار تاکید مےکرد. درمدت‌زندگے براے من مثل استاد اخلاق‌بود.😌 قبل‌ازشہادتش خواب‌دیدم رفتم حرم‌حضرت زینب"سلام‌اللہ‌علیہا". تمام عکس‌شہدا را درحرم چسبانده بودند. درمیان عکس‌ها تصویر من هم بود. خیلےنگران بودم تا اینکہ‌خبرشہادت را بہ‌من دادند.♥️ اتفاقا یکبار یک‌خوابۍ‌دید کہ‌براے تعریف‌آن محضرآیت‌اللہ‌بہجت شرفیاب مےشود. آقا هم دست‌روےزانوے گذاشتہ ومےگویند:جوان‌،شغل‌شما چیست؟ همسرم‌گفتہ‌بود طلبہ‌هستم.ایشان فرموده‌بودند:بایدبہ سپاه‌ملحق‌شوے و لباس‌سبزمقدس‌سپاه را بپوشے. آیت‌اللہ‌بہجت‌درادامہ پرسیده‌بودند:اسم‌شما چیست‌؟ گفتہ‌بودفرهاد."اسم‌همسرم‌قبلا‌فرهادبود" ایشان‌فرمودند حتما‌اسمت راعوض‌کن. اسمتان را عبدالصالح‌یا عبدالمہدے بگذارید. ایشان‌فرموده‌بودند شما‌در آغازامامت امام‌‌زمان بہ‌شہادت خواهیدشد.شما یکے ازسربازان امام‌زمان هستید وهنگام ظہورباایشان رجوع‌مےکنید.😌🌱 درشب‌امامت امام‌زمان همانطورکہ‌آیت‌اللہ‌بہجت‌فرموده‌بودندبہ شہادت رسید. ۲۹دۍ‌ماه۱۳۹۴بود. با اصابت موشک کورنت بہ‌شہادت‌رسید.💔 من‌و ۹سال‌باهم زندگےکردیم. ۷سالہ و ۲سالہ یادگارےهاے شہیدم‌هستند.💗 خیلے وابستہ‌بہ پدرش‌بود.خیلے باپدرش حرف‌مےزد. •☘• •| @yaraneakharozamany |•