🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: علیرضا اصلانیمهر
دانشآموز: مهگل اصلانیمهر
″مقاومت دلیرانه″
ماههای اول جنگ ایران و عراق یگان ما به تعداد ۱۲۰ نفر در غرب سرپل ذهاب مستقر بود تعداد تانکها و نفربرها بسیار اندک و هوا بسیار گرم و طاقت فرسا بود و تاب و توان را از همه گرفته بود. یگان ما را به سه دسته ۴۰ نفری تقسیم کرده بودند و هر دسته در فاصله چند صد متری از دسته دیگری قرار داشت. تعداد زیادی از ضد انقلاب که به ملت و انقلاب پشت کرده بودند در سنگر عراقیها به عنوان مزدور خدمت میکردند.
هر شب تعداد زیادی از آنها با کمک توپخانه ارتش عراق به یگان ما حمله ور میشدند ولی در همان حال با مقاومت یگانهای موجود در منطقه مواجه میشدند عقب نشینی میکردند.
خاطرم هست این مزدوران به نزدیکی سنگرهای ما میآمدند از ما میخواستند تا تسلیم شویم ولی هر بار با مقاومت دلیرمردان ارتش روبرو میشدند فرار میکردند. ما که در ابتدای جنگ به عنوان یگانهای ارتش جمهوری اسلامی در این منطقه حضور داشتیم هر روز احساس میکردیم که اینجا آخر کار ما خواهد بود.
چون یگانهای نظامی انسجام کاملی نداشتند و سپاه و بسیج به صورت جدی تشکیل نشده بود و جنایتهای بسیاری از طرف بعضی عمّال آمریکا که بعداً مجبور شدند با لباس زنانه فرار کنند دامنگیر ارتش شده بود در این ایام حملات مزدوران و توپخانه عراق روز به روز بیشتر میشد، به شکلی که تعدادی از برادران ما در آن روزها شهید و یا مجروح شدند.
«سلامتی غیور مردان ارتش ج.ا.ا صلوات»
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: حبیب الله انصافی
دانشآموز: حنان انصافی
″سوت آفتابه یا سوت خمپاره؟″
در پایان عملیات هنوز خط مستحکم نشده بود یکی از بچهها شبانه به دستشویی رفته بود، در حالت خواب و خستگی به طرف دشمن رفته بود چون از خاکریز نمیتوانست بالا برود به سرباز عراقی گفته بود دستم را بگیر!
سرباز عراقی گفت تعال (بیا بالا) تا این کلمه را شنید، فوراً دست خود را کشید و به سمت ما دوید. چهرهاش از ترس زرد شده بود. همین فرد اتفاقی در یک روز که به دستشویی رفته بود مرتب صدای سوت میشنید با خود گفته بود:
- خدایا این کیه که سوت میزنه؟
یه بار دو بار... بسیار دقیق و کنجکاوانه دنبال صدا گشت، با خود فکر کرده بود چگونه فرار کند. بار چهارم که صدای سوت را شنید، مشاهده کرد که لوله آفتابه پر از آب چون در جهت وزش باد قرار گرفته سوت میکشد. پس از اینکه فهمید بلند داد زد که:
- ای لامذهب من زهره ترک شدم!!
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: حمزه دیندار مهربان
دانشآموز: زهره دیندار مهربان
″تیر خلاص″
آخرین عملیات بود دیگه همه چی تموم شده بود. نه گرد و خاک و نه صدای توپ و تانک به گوش میرسید. همه جا رو سکوت فرا گرفته بود. حتی صدای نفس کشیدن دوستام که کنار من دراز کشیده بودند هم نمیاومد. همه ما یعنی من و بچههای عملیات توی یک ردیف منظم کنار هم بودیم. وقتی چشامو باز کردم تازه داشتم میفهمیدم چی شده، تازه فهمیدم همه اونایی که تو یه ردیف با من خوابیده بودن شهید شدند. فقط خودم موندم و خدای خودم.
یک دفعه صدای تیر شنیدم برگشتم و دقیق نگاه کردم تا بفهمم صدا از کجا بود تعجب کردم، فکر کردم بچههامون اومدن و دوباره درگیری پیش اومده ولی نه، یه چیز وحشتناک و جالبتر بود. نیروهای بعثی یکی یکی میاومدن بالا سر همه و با یه تیر خلاص کارشونو تموم میکردند. یکی یکی و بدون وقفه پیش میومدند و هر کسی یه تیر خلاصی نصیبش میشد منم دیگه کم کم داشتم وداع میکردم و شهادتین رو زیر لب زمزمه میکردم و آماده رفتن شدم چند نفری به من مونده بود.
چشمامو بستم و منتظر شدم همین که نوبت من شد منتظر تیر خلاص بودم ولی از تیر خبری نبود. چشمامو کمی باز کردم تا ببینم چه خبره همین که به من رسیدند فرمانده نیروهای بعثی اونا را صدا کرد تا برگردند به مقر خودشون. یه چیز باورنکردنی واقعاً خاص خدا بود ولی من بعد از این در انتظار یه حسرت همیشگی بودم برای اینکه دوستانم همه رفته بودند و من...
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: ابوالفضل علیزاده
دانشآموز: مریم علیزاده
″برادران همسنگر″
سه ماهی بود که ازدواج کرده بودم با این وجود به جبهه رفتم برادرم مجرد بود و توی دژبانی خط خدمت سربازی میکرد. به من گفته بود اگر رفتی مرخصی دیگه به جبهه برنگرد. من هم به خاطر اینکه برادرم ناراحت نشود گفتم چشم. اما دو، سه روز بیشتر از مرخصیم نگذشته بود که برگشتم. خوب نمیتوانستم بیتفاوت در کنج خانه بنشینم و توی آن اوضاع برادرم را تنها بگذارم، گردان ما در حالی که به طرف خط مقدم میرفت حدود پنج، شش تا مینی بوس و چند تا تویوتا و چند تا جیپ توپدار بود. من داخل یکی از این مینی بوسها بودم که به دژبانی خط رسیدم. تا برادرم را دیدم سرم را از پنجره بیرون آوردم و گفتم:
- سلام داداش خسته نباشی محمود.
برادرم وقتی صدای منو شنید فورا به طرفم آمد و گفت:
- مگه نگفته بودم که دوباره به اینجا برنگردی...
من با تبسمی بر لب فقط تماشایش میکردم او خیلی سعی کرد که مینی بوس ما به عقب برگردد ولی موفق نشد. به خاطر من محمود هم داوطلب شد که به خط مقدم بیاید در حالی که توی سنگر با هم نشسته بودیم گفت:
- ببین ابوالفضل جان اگر من مانع آمدنت به جنگ میشدم فقط به خاطر سن کم تو بود ولی حالا که آمدیم پا به پای هم میجنگیم تا پای جان یا با هم به شهادت میرسیم یا با هم برمیگردیم.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: روشن عزیزی
دانشآموز: احمد عزیزی
″عمل نابخردانه″
در یکی از روزهای گرم و داغ مرداد ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق تمام ۱۷۰۰ اسیر دربند اردوگاه ما را به خط کرده بود از ساعت ۸ صبح به بند دیگری از اردوگاه رفتیم و تا ساعت ۴ بعد از ظهر در آن گرمای سوزان عراق در حالت نشسته زانو به بغل بدون انجام کاری نشستیم. برای همه ما سوال شده بود که این کار چه معنایی دارد آنها با ما چه کار دارند و چه میخواهند بکنند؟ هر یک از ما دلیلی برای این کار آنها مطرح میکرد یکی گفت:
- شاید میخواهند ما را به رگبار ببندند.
دیگری میگفت:
- حتماً میخواهند زنده به گورمان کنند و...
در هر صورت تا ساعت ۴ بعد از ظهر نشستیم و بعد هم به دستور خودشان به اردوگاه بازگشتیم. بعد از چند روز تازه متوجه این رفتار آنها شدیم. رژیم بعث عراق در عملیات غرورآفرین مرصاد از رزمندگان ایران شکست خورده بود و پریشان و مستاصل از این امر، اقدام به این عمل نابخردانه کرده بود.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: روشن عزیزی
دانشآموز: احمد عزیزی
″عمل نابخردانه″
در یکی از روزهای گرم و داغ مرداد ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق تمام ۱۷۰۰ اسیر دربند اردوگاه ما را به خط کرده بود از ساعت ۸ صبح به بند دیگری از اردوگاه رفتیم و تا ساعت ۴ بعد از ظهر در آن گرمای سوزان عراق در حالت نشسته زانو به بغل بدون انجام کاری نشستیم. برای همه ما سوال شده بود که این کار چه معنایی دارد آنها با ما چه کار دارند و چه میخواهند بکنند؟ هر یک از ما دلیلی برای این کار آنها مطرح میکرد یکی گفت:
- شاید میخواهند ما را به رگبار ببندند.
دیگری میگفت:
- حتماً میخواهند زنده به گورمان کنند و...
در هر صورت تا ساعت ۴ بعد از ظهر نشستیم و بعد هم به دستور خودشان به اردوگاه بازگشتیم. بعد از چند روز تازه متوجه این رفتار آنها شدیم. رژیم بعث عراق در عملیات غرورآفرین مرصاد از رزمندگان ایران شکست خورده بود و پریشان و مستاصل از این امر، اقدام به این عمل نابخردانه کرده بود.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: روشن عزیزی
دانشآموز: احمد عزیزی
″عمل نابخردانه″
در یکی از روزهای گرم و داغ مرداد ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق تمام ۱۷۰۰ اسیر دربند اردوگاه ما را به خط کرده بود از ساعت ۸ صبح به بند دیگری از اردوگاه رفتیم و تا ساعت ۴ بعد از ظهر در آن گرمای سوزان عراق در حالت نشسته زانو به بغل بدون انجام کاری نشستیم. برای همه ما سوال شده بود که این کار چه معنایی دارد آنها با ما چه کار دارند و چه میخواهند بکنند؟ هر یک از ما دلیلی برای این کار آنها مطرح میکرد یکی گفت:
- شاید میخواهند ما را به رگبار ببندند.
دیگری میگفت:
- حتماً میخواهند زنده به گورمان کنند و...
در هر صورت تا ساعت ۴ بعد از ظهر نشستیم و بعد هم به دستور خودشان به اردوگاه بازگشتیم. بعد از چند روز تازه متوجه این رفتار آنها شدیم. رژیم بعث عراق در عملیات غرورآفرین مرصاد از رزمندگان ایران شکست خورده بود و پریشان و مستاصل از این امر، اقدام به این عمل نابخردانه کرده بود.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: روشن عزیزی
دانشآموز: احمد عزیزی
″عمل نابخردانه″
در یکی از روزهای گرم و داغ مرداد ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق تمام ۱۷۰۰ اسیر دربند اردوگاه ما را به خط کرده بود از ساعت ۸ صبح به بند دیگری از اردوگاه رفتیم و تا ساعت ۴ بعد از ظهر در آن گرمای سوزان عراق در حالت نشسته زانو به بغل بدون انجام کاری نشستیم. برای همه ما سوال شده بود که این کار چه معنایی دارد آنها با ما چه کار دارند و چه میخواهند بکنند؟ هر یک از ما دلیلی برای این کار آنها مطرح میکرد یکی گفت:
- شاید میخواهند ما را به رگبار ببندند.
دیگری میگفت:
- حتماً میخواهند زنده به گورمان کنند و...
در هر صورت تا ساعت ۴ بعد از ظهر نشستیم و بعد هم به دستور خودشان به اردوگاه بازگشتیم. بعد از چند روز تازه متوجه این رفتار آنها شدیم. رژیم بعث عراق در عملیات غرورآفرین مرصاد از رزمندگان ایران شکست خورده بود و پریشان و مستاصل از این امر، اقدام به این عمل نابخردانه کرده بود.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: حسن جناز نایاب
دانشآموز: شایان جناز نایاب
″شهادت دوست″
یک شب در ساعت ۹ عملیات سختی برپا شد جا را دشمن میکوبید. مثل اینکه میخواستند آن شب مهران را تصاحب کنند همه جا را آتش فرا گرفته بود. خطهای ارتباطی ما از بیسیم و تلفنهای مخابراتی قطع شد چون ما مسئول تعمیر خطها بودیم با دوست همرزم محلی با موتور به جلوی خط رفتیم چون فکر میکردیم که سیم در اثر اصابت گلولهها قطع شده است.
پس تصمیم گرفتم به جلو برویم و وقتی سیمها را وصل کردیم پیغام فرمانده خود را بدهیم. ما سوار موتور جلو رفتیم اما شدت آتش خمپاره آنقدر زیاد بود که جاده دیده نمیشد. از موتور پیاده شدیم و کمی به جلو رفتیم هنوز چند قدمی به جلو نرفته بودیم که موتور منهدم شد. خیلی ترسیده بودیم ولی چون کاری که به ما گفته بودند باید به هر سختی به اتمام میرساندیم به یاری خدا پیاده به سوی خط مرزی حرکت کردیم.
وقتی آنجا رسیدیم با سختی فراوان سیمها را تعمیر کردیم و پیغام را با بیسیم خطی منتقل کردیم و من از دوست خود جدا شدم تا بقیه سیمها را تعمیر کنم ولی در همین زمان خمپارهای زدند وقتی برگشتم دیدم دوستم در خون میغلتد.
بدترین خاطره من این بود که ماموریت خود را انجام دادیم ولی بهترین دوستم را از دست داده بودم دیگر نمیتوانستم حرکت کنم کمی نگذشته بود که دوباره خمپاره زدند و من دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان هستم.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: محمد اسداللهی
دانشآموز: علی اسداللهی
″خبر فاسق″
یکی از تلخترین و دردآورترین لحظات اسارت زمانی بود که مامور عراقی خبر رحلت جانسوز حضرت امام (ره) را با حالتی خاص در آسایشگاه پخش کرد. با این خبر تلخ آسایشگاه را سکوتی مرگبار فرو برد. هر کس در کمال ناباوری از این خبر زانوی غم در بغل گرفت تا اینکه آن مامور به پشت پنجرهای رفت که برادر حسن اصغرینژاد در آن آسایشگاه بود و شادی کنان سعی کرد با این عمل اعصاب اُسرا را خُرد کند و برای خود غروری کسب نماید ولی برادر آزاده با برائت یک آیه قرآن مبنی بر اینکه: «اگر شخص فاسقی خبری را برای شما آورد آن را قبول نکرده پیرامون آن تحقیق کنید» در هم شکسته شد و شروع به فحاشی کرد و دیگر اثری از شادی در چهره او دیده نمیشد.
صبح فردای آن شب برادر آزاده را مورد تنبیه شدید قرار دادند هرچند که شنیدن این خبر ناگوار زخمی بر دل ایجاد میکرد که با هیچ مرهمی التیام پذیر نبود، ولی برخورد شجاعانه حسن با آن مامور و در هم شکستن او که واقعاً فاسد بود، زخمی را که او ایجاد کرده بود تا حدودی التیام بخشید.
«شادی روح امام راحل صلوات»
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: اکبر مهدیآبادی
دانشآموز: زهرا مهدی آبادی
″بوی باروت″
ساعت ۱۲ شب بود فرمانده دسته آمد توی سوله آسایشگاه آرام بچهها را بیدار کرد و گفت آماده رفتن باشید، تا چند ساعت دیگر اتوبوسها برای انتقال شما به خرمشهر خواهند آمد. در این فرصت شما میتوانید برای نوشتن وصیتنامه و انجام کارهای شخصی خود اقدام کنید. ما وصیت نامه خود را نوشته، آماده رفتن شدیم. ساعت تقریباً ۳ بامداد ماشینها آمدند و ما را به خرمشهر منتقل کردند. وقتی وارد آنجا شدیم بوی عجیبی شهر را فرا گرفته بود. بوی باروت و مواد شیمیایی بود. ما به ناچار دو روز در خرابههای آن شهر ماندیم و شب سوم از آنجا به منطقه شلمچه انتقال یافتیم. وقتی وارد آن منطقه شدیم عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود و ما افتخار شرکت در آن عملیات پیروزمندانه که کمر دشمن را شکست داشتیم اگرچه متاسفانه به علت اصابت ترکش خمپاره نتوانستم تا آخر عملیات در خدمت رزمندگان دلیر اسلام باشم.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان
راوی: اکبر مهدیآبادی
دانشآموز: زهرا مهدی آبادی
″بوی باروت″
ساعت ۱۲ شب بود فرمانده دسته آمد توی سوله آسایشگاه آرام بچهها را بیدار کرد و گفت آماده رفتن باشید، تا چند ساعت دیگر اتوبوسها برای انتقال شما به خرمشهر خواهند آمد. در این فرصت شما میتوانید برای نوشتن وصیتنامه و انجام کارهای شخصی خود اقدام کنید. ما وصیت نامه خود را نوشته، آماده رفتن شدیم. ساعت تقریباً ۳ بامداد ماشینها آمدند و ما را به خرمشهر منتقل کردند. وقتی وارد آنجا شدیم بوی عجیبی شهر را فرا گرفته بود. بوی باروت و مواد شیمیایی بود. ما به ناچار دو روز در خرابههای آن شهر ماندیم و شب سوم از آنجا به منطقه شلمچه انتقال یافتیم. وقتی وارد آن منطقه شدیم عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود و ما افتخار شرکت در آن عملیات پیروزمندانه که کمر دشمن را شکست داشتیم اگرچه متاسفانه به علت اصابت ترکش خمپاره نتوانستم تا آخر عملیات در خدمت رزمندگان دلیر اسلام باشم.
منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانشآموزان
#خاطرات_ماندگار
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel