eitaa logo
🫂یاران همدل
87 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
17.8هزار ویدیو
162 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۱ از بین داوطلبان، بعضی ها را جدا می‌کردند و به جایی خاص راهنمایی می‌کردند
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۲ مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت: دنبالم بیا... با نگاهی به قد و قامت و اسبت، دریافتم که شما هم باید از نگاه تیزبین کاووس‌خان گذر کنی... سهراب با حالتی سؤالی گفت: کاووس‌خان کیست و این کارها برای چیست؟ شکیب در حین رفتن، صدایش را بالا برد انگار که می خواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست می دارد و گفت: کاووس‌خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد... حکماً می‌خواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی تو را برای سپاه قصر برگزیند ، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می‌گیرد. سهراب سری تکان داد و گفت: عجب...عجب که اینطور.. نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت: از من می‌شنوی، مهارتهای خودت را نشان نده، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری... سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و‌ گفت: تو خود میگویی او‌ نیروهای ماهر را برای قصر شکار می کند، چه کسی می آید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟ شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت: این ظاهر قضیه است جوان!! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است ، اما اینک، این تقفتیش مهارت، دستور کسی دیگر به کاووس‌خان است... کسی که می خواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بر دارد تا با خیال راحت خودش عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلاً دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد، همراه هرکس که راهی قصر شد ، شدم ، این راز را در گوشش گفتم... پس به نفعت است حرفم را گوش کنی... سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود ، لبخندی زد ، دست در شال کمرش کرد ، دو سکه بیرون آورد و گفت: اگر نام آن شخص اصلی و هدفش را از این کار گفتی این سکه ها مال تو میشود ، در ضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم ، شک نکن سکه‌های طلا انتظارت را خواهد کشید. شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب ، چشمانش برقی زد و گفت: ببین جوان ، تو‌ که هیچ‌ از کاووس و هدفش نمی دانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواسته‌اش نرسد، آخر من دل خوشی از او‌ ندارم اصلاً دوست دارم سر به تنش نباشد... لحن صادقانه شکیب خبر از راستی گفتارش داشت پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرامتر گفت: حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو‌ او‌ کیست و چرا چنین کاری می‌کند؟ شکیب خوشحال سکه‌ها را در شال کمرش جا داد و گفت: او کسی جز بهادر، بهادرخان نیست پسر وزیر دربار خراسان...او...او... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۲ مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت: چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز و نعمت است که اصلاً احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و در ثانی، با نظر لطف پدرش می‌تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی است، چون من انگیزه‌ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی‌بینم. شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت: پشت درب نمی‌شود حرف زد چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرفهای ما را بشنود... سهراب سری تکان داد و گفت: خوب صحیح... حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرفهای عجیب تو چیست؟ شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت: مشخص است که غریبه ای چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند... سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد: اصلاً من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه وزیر بوده ، او‌ می خواهد با انجام این مسابقه قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند. سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت: خوب که اینطور پس از شواهد بر می آید مسابقه سنگینی در پیش دارم... شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت: اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط آنکه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پا چلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟ سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت: نامم سهراب است از سیستان می آیم. حال برویم دیگر... شکیب سری تکان داد و گفت: من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان، دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه هنرنمایی‌ها کنی... سهراب لبخندی زد و گفت: من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم... و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت... رستم... سهراب... رخش... عجب حکایتی است زندگی ما... شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت: باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم.. درب چوبی با صدای قیژی باز شد و... ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۳ سهراب با لحنی آهسته گفت: چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار اس
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۴ با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی‌شد، اما سهراب با دیدن شکوه و عظمت ساختمانهای پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او، با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلک‌ کشیده دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند. سهراب محو دیدن ساختمانهایی بود که از دور به چشم او‌ می آمدند، ساختمانهایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه آن را خارج از قصر ندیده بود. شکیب با لبخند سهراب را که متعجب قصر را زیر و رو می کرد نگاه کرد و گفت: تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله قصر است. اگر قسمت ساختمانهای اصلی و شاه‌نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد. سهراب سری تکان داد و‌ گفت: انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکماً زندگی در اینجا بسیار هیجان‌انگیز است. شکیب سری تکان داد و گفت: شاید، اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی... با همین حرفها، آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند. رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن کرد. شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت: برو آنجا در بزن و بگو‌ فرستاده یاورخان هستی، من هم اسبت را در این چمن‌های هرس نشده، اندکی می‌گردانم تا دلی از عزا در آورد. ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۴ با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیا
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۵ سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد، صداها قطع و درب بلافاصله باز شد. مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت: بفرمایید... سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت: مرا یاورخان فرستاده ، گفتند قرار است با شخصی به نام کاووس‌خان ، ملاقاتی داشته باشم. آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست، دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت: کاووس خان من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟ سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او تکان داد. کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت: اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می‌دانی؟ آیا شمشیر زنی‌ات هم به مانند هیکلت، چشمگیر است؟ و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت. پشت کلبه فضای وسیع چمن‌کاری بود که چمن‌هایش زیادی بلند شده بود و کاملاً مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند. سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلاً متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت: نامم سهراب است ، از سیستان می‌آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعاً نمی دانم در این کار مهارت دارم یا نه؟ کاووس سری تکان داد و گفت: صبر کن الان معلوم می شود. کاووس با صدای بلند فریاد زد: آهای سرباز، شمشیر بیاور... و خودش هم دست به قبضه شمشیرش برد. ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلاً سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد‌. سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبروی کاووس رساند و آماده حمله شد. کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود، شمشیر را در دست چرخاند و در یک حرکت به سمت سهراب حمله برد. سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می‌خواست حمله‌ای جانانه کند، اما.‌‌.. ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۵ سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را ز
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۶ سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد، پس با هر حمله کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می‌گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی‌داد، شمشیر قلبش را از هم می شکافت. اما کاووس دست بردار نبود، پشت سر هم حمله میکرد، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد، در حمله ای شدید، نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد. کاووس فی‌الفور کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت. سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف کاووس خان وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش، رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت: قربان؛ چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادرخان همانطور که دستهایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت: از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملاً مشخص است که این جوان فربه، به خاطر جایزه وسوسه‌انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمی‌خواست روی حرف بهادرخان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد، پس با من و من گفت: اگر شما صلاح می‌دانید ادامه ندهیم، همان می کنم، اما من فکر می کنم که این جوانک... بهادرخان به میان حرف کاووس پرید و گفت: پس اگر صلاح با من است، برو مرخصش کن، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را، یاور بفرستد... برو... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهربینی بهادرخان لجش گرفته بود، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد. شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند، برمی‌گشتند. شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب پیدا کند. او می‌خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۶ سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهار
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت می کنند، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمی شدند ، اما او باید تمام تلاشش را می کرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود بلکه می‌بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن به خاندانش برسد. وقت سحر، بعد از خواندن نماز صبح، داوطلبین را فراخواندند. ابتدا ناشتایی مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها را به صف کردند ، لباسهای یک شکل و مخصوصی آوردند. به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند و تأکید کردند زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند. سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود. گرچه شمشیر خودش خوش دست بود و به آن عادت داشت اما قانون مسابقه بود و نمی‌شد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت کنندگان ، می توانست باعث باخت آنان شود چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزار دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه‌ای بود برای به سر دواندن داوطلبین... همه داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه‌ای رنگ با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود اما نه از جنس آهن بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاهتر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک می کرد و دست و پاگیر نبود. چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار می‌شد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند. سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه‌اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد. از قصر حاکم تا میدان اصلی راهی نبود اما به دلیل جمعیت زیاد، حرکتشان کند بود. بالاخره به میدان رسیدند ، سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش می‌دید که به قسمتهای مختلف تقسیم شده بود . یک قسمت آن آدمکهایی مانند مترسک درست کرده بودند. احتمالاً برای مسابقه تیراندازی بود. این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف‌تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی‌های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالاً اینجا هم برای مسابقه سوارکاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود. درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصرنشینان است. سمت چپ جایگاه، راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین، داوطلبین حضور داشتند. دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی‌ها، در نظر گرفته شده بود. سهراب همه جا را از نظر گذراند، جمعیت می‌آمد و می‌آمد ، انگار تمامی نداشت ، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا می‌زد. سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، با دیدن مردم و شور و حالشان، سر ذوق آمده بود. او صحنه‌هایی می‌دید که در عمرش ندیده بود. سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی هوراکنان به هوا برخاست... ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد، چ
🔰روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۸ گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف فرما شدند‌. صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند ، ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند ، سهراب نگاهی به جایگاه انداخت و دو زن با چادرهای زرق و برق‌دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها همان فرنگیس، دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه تولد او برگزار شده بود. بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا(ع)، یکی از مقامات جلو آمد بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم، رو به جمعیت داد. دل درون سینه تمام حضار به تپش افتاده بود ، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود ، پس هر کسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری می کرد. بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه تیراندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله دور ، قرارگرفته بود بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله آدمک بر خورد می کرد آن داوطلب به مرحله بعدی راه پیدا می کرد و در غیر این صورت از ادامه مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد. نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود. سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست می کردند تا نشانه ای دقیق بروند. بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آنهمه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله بعدی راه پیدا کنند. سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت. سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمی دانست چرا اینچنین مضطرب است، شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید. سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد. سهراب، بهادرخان را نمی شناخت اما بهادرخان چهره این شمشیرباز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخرآمیز به سهراب ، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت، اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد. کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند. بهادرخان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد. سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد کمانی است سنگین و بد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر، تیر چوبی قبل را می‌شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست. با این هنرنمایی سهراب جمعیت همه به وجد آمده بود اما در آن بین، دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه می کرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می‌کرد... و در کنارش بهادرخان با بغض و کینه‌ای شدید سهراب را می‌پایید و مسابقه ادامه داشت... ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۸ گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سهرا
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۹ اندکی بعد از مسابقه سخت و نفس گیر تیر اندازی حضار و داوطلبان استراحت کردند حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله بعدی راه پیدا کرده است. سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت که صدای شور و هلهله ای بر پا شد و شکیب با صدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب می کردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند. شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد. سهراب با لبخندی شیرین تشکرش را ابراز داشت و یک نفس شربت گوارا را سر کشید. همه منتظر ادامه مسابقه بودند، بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت کنندگان می دانست ، در آن سوی صحنه و‌ بین طرفداران خودش با نگاهی مملو از خشم و نفرت به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز می کرد ، می‌خواست بداند این رقیب جوان و اسبش آیا قادر است که مسابقه سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه؟ اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقاً شبیه اسب خودش است، گویی از یک نژاد و اصالتند. هر دو سیاه و با هیبت، فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان انگار خال بزرگی به اندازه کف دست یک مرد، حک شده بود. بالاخره شیپور مرحله دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند ، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر می توانست دور میدان را برود، او برنده این مرحله بود و فقط نفر اول و دوم این مرحله به مرحله بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود راه پیدا می کرد. با شروع شدن مسابقه، عده ای سهراب سهراب می کردند و جمعی از سربازان بهادرخان را تشویق می کردند و تک و توک صدایی هم به گوش می‌رسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند. بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو می‌رفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان می کرد که سهراب باشد اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ، پس سهراب نمی توانست باشد. بهادرخان این‌بار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمی رسد چون می دید، سهراب کمی از او عقب‌تر است. از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده صحرا و بیابان بود و کاملاً رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد ، دو چشم در بین حضار تماشاچی که انگار درون سهراب را می‌دید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد می‌شد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود می‌فشرد. نُه دور، دور میدان تاخته بودند ، رمضان که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلو‌ بود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی‌اش می‌تاخت و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند. بهادرخان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت. مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت و در حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد. اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد. بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه عمل ناجوانمردانه‌اش بود و اصلاً متوجه مانع جلویش نشد و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده می‌خواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب.‌... بهادرخان با دستپاچگی سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد اما با چشم خود، گذشتن، سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...‌ ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۳۹ اندکی بعد از مسابقه سخت و نفس گیر تیر اندازی حضار و داوطلبان استراحت کرد
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۰ برنده مرحله دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ، وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند هیاهوی مردم بر هوا شد و صدای اعتراض رمضان بیچاره که می‌گفت: بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد، به گوش کسی نرسید... درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود اما اگر هم کسی می‌شنید به آن توجهی نمی کرد ، چون خاطی، بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود. بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرو نشست ، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند. بهادرخان و سهراب روبروی هم قرار گرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود بالاخره بعد از گذشت لحظه ای صدای چکاچک شمشیر، سکوت میدان را شکست. اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد ، پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله بهادرخان را با حمله ای ناگهانی داد ، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت، هر بیننده ای کاملاً می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است. شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملاً آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین‌ترین شمشیرهایی است که در عمرش دیده ، اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب، بازی مناسبی به نمایش می گذاشت. هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ، یکی خود را برنده مسابقه می‌دید تا رخت دامادی حاکم به تن کند و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر از اصالتش درآورد. هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند. عرق هر دو جوان در آمده بود. دو شمشیر به هم برخورد کرده بود و هر کدام سعی می کرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند‌. انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند. سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد، تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ، ناگهان دست روح‌انگیز، مادرش روی زانویش آمد و گفت: چرا چنین می کنی؟ اگر نمی‌دانستم که چقدر از بهادرخان متنفری، با این حرکتت فکر می‌کردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان، بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد خصوصاً که پدرش قدیرخان، آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد... فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش، تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی می‌شد ذهن او را درگیر کرده بود و اصلاً التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبروی سهراب بر زمین افتاده بود.‌‌ ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۰ برنده مرحله دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرن
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۱ سهراب بدون آنکه بداند به کجا می رود، با سرعت رخش را هی می کرد و به جلو میرف، چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه به میدان بزرگ خراسان رفته بودند، کوچه و خیابانهای شهر خلوت بود، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار می‌گرفتند با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد مسیر را می پیمود. رخش بعد از طی مسیری نامشخص، انگار که تشنه شده بود، قدمهایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت. سهراب هم که انگار در این عالم نبود، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد. بی توجه به اطرافش کنار جوی آب از اسب به زیر آمد. رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد. سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد. ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد: سلام جوان، معلومه خیلی تشنه ای ، راستی آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟ سهراب سر از آب بیرون آورد، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود، از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه دیدش قرار گرفت، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آهی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد، چه از شما خواستم و چه تحویل گرفتم، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواسته هایشان ممکن نخواهد بود و سپس رو به پیرمرد گفت: سلام از ماست پدرجان، نه، قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت. پیرمرد نورانی که خود را غلام رضا معرفی کرد، افسار اسب را در دست گرفت و گفت: این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی است از دوازده حجت خدا، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی. بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسبهای زوار است می‌برم، تو هم با امام رضا(ع) خلوتی داشته باش، زمان را دریاب، امروز به خاطر جشن حاکم، حرم خلوت‌تر از همیشه است. سهراب بدون زدن حرفی، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا می آید راه پیموده بود، احساس می کرد فقط در این مکان است که آرام می گیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد. غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۱ سهراب بدون آنکه بداند به کجا می رود، با سرعت رخش را هی می کرد و به جلو می
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۲ سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد. اطراف ضریح تک و توک افرادی به چشم می خورد. سهراب بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش، جلو رفت. دست به شبکه های ضریح انداخت و همان جا زانو زد. سرش را به ضریح مطهر تکیه داد و در دل شروع به حرف زدن با مولایش نمود: سلام امام رضا(ع)، تو خود مرا به بارگاهت دعوت نمودی که اگر نبود اینچنین، من هرگز با این بار گناه و روی سیاه، جسارت ورود به این آستان قدسی را به خود نمی دادم، اما آقا سید می گفت: اینجا مأمن گنهکاران و پناه بی پناهان، یاری دهنده یاری جویان است، من گنهکارم، بی پناهم و یاری خواه... چرا مرا دعوت نمودی و دست رد به سینه ام زدی و هیچ یک از دعاهایم را اجابت نکردید؟ مگر حرمت میهمان و برآورده کردن خواسته‌اش بر عهده میزبان نیست؟ من که از سِرّ کار شما باخبر نیستم امّا از گذشته و اعمال خودم خوب خبر دارم، حکماً دلیل عدم اجابت خواسته‌هایم و مفتضح شدن احوالاتم، همان اعمال گناه آلودم بوده است. پس..‌‌. پس... نیت کردم مُحرم حرمت باشم تا اشاره ای کوچک نمایی و دنیایم آن شود که شما می خواهی، آنقدر ساکن اینجا می شوم تا شما دلتان نرم شود و گوشه چشمی نگاهی به این بنده غافل اندازید. سهراب از ظن خود، با امامش رازها گفت و سپس از جا برخاست. نزدیک ظهر بود و باید برای نماز آماده می شد، عقب عقب به سمت درب حرکت کرد تا دست نماز بگیرد و گوشه‌ای‌ترین جای حرم را که از دید زائران کمی پنهان بود، برای خلوتی که شاید روزها و ماه ها طول می کشید، برای خود در نظر گرفت. از آن طرف با پایان گرفتن مسابقه، شور و ولوله‌ای دیگر در میدان بزرگ خراسان در گرفته بود. جمعیت معترض به نتیجه نا عادلانه مسابقه، هرکس حرفی میزد، اما فایده‌ای نداشت، چون گوشی برای شنیدن نبود و مقامات دربار همه جایگاه را ترک کرده بودند. در این شلوغی جمعیت، گلناز با دو چشم جستجوگرش از زیر روبنده حریر سفید رنگش، در بین سربازان به دنبال شخصی خاص می گشت، که بالاخره او را در جایی کمی دورتر یافت. از ترس اینکه او را در بین جمعیت گم کند، بدون تعلل و با شتاب، راه را برای خود باز می کرد و به پیش می رفت. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۲ سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد. اطراف ضریح تک و توک افرادی ب
🔰 روایت دلدادگی 🎬قسمت ۴۴ گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت: س‌‌...سلام شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود با شنیدن صدای نازک زنانه ای، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد و همانطور که همقدم با گلناز شده بود با سری پایین و لحنی ملایم گفت: سلام بانوی جوان، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند مو به مو انجام دادم، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان گرفتار آیند، آگاه کردم، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود. همین «سهراب» را من آگاه کردم، وگرنه بهادر و کاووس کلکش را همان انتهای قصر می کندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد. گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت: از ... از این جوان که گفتی نشانی ، چیزی می دانی؟ شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود خیره شد و گفت: نشانی سهراب را برای چه می‌خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانه بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند، برای چه.... گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت: ببین شکیب، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم. غروب نشده، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر می آیی، همان جای همیشگی منتظرت هستم، اما اینبار شاهزاده خانم هم خودش حضور خواهد داشت، در ضمن اگر چنته‌ات پر باشد، پول خوبی نصیبت می شود، همانطور که تا به حال شده... شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود بدون آنکه حرفی بزند ، سرش را تکان داد . گلناز پشت به شکیب کرد تا برود، ناگاه روی پاشنه پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت: اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها کسی بو ببرد، می دانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه کنند‌. شکیب که با این تهدید دخترک قصر نشین به خود آمده بود، خنده ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: خیالتان راحت، شکیب دهانش قرص قرص است، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند و چون جوابی از گلناز نشنید سرش را بالا آورد تا عکس‌العمل گلناز را ببیند که متوجه شد، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست... شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود، به طرفی میرفت با خود زمزمه کرد: تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد، اما وجودت برکت است، از وقتی دیدمت مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد‌.‌.. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel