🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۶ ″و لا يمكن الفرار من حکومتک″
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۷۷
″قرمز و آبی در جبهه!″
شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسلیم میشدند. من و دوستم «فریبرز» از يك هفته قبل از عملیات با هم حرف نمیزدیم. شاید علتش خیلی عجیب و غریب باشد. ما سر تیمهای فوتبال استقلال و پرسپولیس دعوایمان شد. من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی. يك هفته قبل از عملیات در سنگر طبق معمول داشتیم با هم کرکری میخواندیم و از تیمهای مورد علاقهمان حمایت میکردیم که بحث مان جدی شد و در نهایت با هم قهر کردیم و سرسنگین شدیم
حالا دلم پیش فریبرز مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عملیات دیگر او را ندیده بودم دلم هزار راه رفته بود هی فکر میکردم، نکند فریبرز شهید یا
اسیر شده باشد و نکند بدجوری مجروح شده باشد ای خدا، اگر چیزیش شده باشد من جواب ننه باباش را چی بدهم. يك هو دیدم بچهها میخندند و
هیاهو میکنند. از سنگر آمدم بیرون و اشکهایم را پاک کردم. یک هو شنیدم عده ای با لهجه فارسی دارند شعار میدهند که پرسپولیس سروره استقلاله سرم را چرخاندم به طرف صدا باورم نمیشد. دهها اسیر عراقی پابرهنه و شعارگویان به طرف مان میآمدند. پیشاپیش آنان فریبرز سوار شانه های یک درجهدار سبیل کلفت بعثی بود و یک پرچم سرخ را تکان میداد و عراقی ها هم با دستور او شعار میدادند پرسپولیس سروره استقلاله...
باور کنید بار اول و آخر در عمرم بود که به این شعار حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم. دویدم به استقبال فریبرز، با دیدن من از قلمدوش درجهدار بعثی پرید پایین و بغلم کرد. تندتند صورتش را بوسیدم. فریبرز هم صورتم را بوسید و خنده کنان گفت: میبینی اکبر، حتی عراقیها هم طرفدار پرسپولیس هستند!... هر دو غش غش خندیدیم. عراقی ها که نمیدانستند دارند چه شعاری میدهند با ترس و لرز همچنان فریاد میزدند پرسپولیس سروره، استقلاله....
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۷ ″قرمز و آبی در جبهه!″ شهر فا
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۷۸
″لباس های پاره؟؟″
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباسهایمان نبود یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود.
فرمانده گردانمان از آن ناخن خشكها بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد زیر بار نمی رفت...
فرمانده گردان میگفت: لباسهاتون که چیزی نیست با یک كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس میشود.
آخرسر هم دست به دامان فریبرز شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان فریبرز اول با شوخی و خنده حرفش را زد اما وقتی به دل فرمانده گردان اثر نکرد. عصبانی شد و گفت: ببین اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار پیراهن ندی آبرو واسهات نمی گذارم. فریبرز به یکی از بچهها گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس. فریبرز.... از
نیروهای گردان... به فرماندهی ..... من هم نوشتم يك هو فريبرز شلوار زانو جر خوردهاش را درآورد و با یک شورت مامان دوز که تا روی زانویش بود ایستاد. همه جا خوردند و بعد هم زدیم زیر خنده فریبرز گفت الان راه
میرم تو لشگر و می چرخم و به همه میگم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت میخواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش پدر و مادر و همسرم آبروم برود و سکه یه پول بشم! بعد محکم و با اراده راه افتاد طرف نمازخانه لشگر... فرمانده گردان که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست فریبرز را گرفت و گفت نرو باشه میگم تا به شما لباس بدهند!... فریبرز گفت: نشد باید به کل گردان لباس نو بدهى... والله می روم... بروم؟ سرانجام فرمانده تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نونوار شدیم از تصدق سر فریبرز.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۸ ″لباس های پاره؟؟″ از عملیات ب
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۷۹
″ایست″
در روزهای سخت دفاع خرمشهر یک بار در خانههای پیش ساخته متوجه حضور یک عراقی شدیم آهسته با هم هماهنگ کردیم و قرار شد فریبرز برای دستگیری او جلو برود... فریبرز سلاح خود را مسلح کرد و آهسته به عراقی نزدیک شد و در نهایت اسلحه اش را به سوی او گرفت و گفت:
«ایست و گرنه دستها بالا»
عراقی میخواست عکسالعمل نشان بدهد که ما از پشت کمینگاه بیرون آمدیم و او را مجبور کردیم تسلیم شود.
در حال تخلیه عراقی بودیم که به فریبرز گفتم فلانی قرار بود تو به زبان عراقی ایست بدهی و به زبان عربی با او صحبت کنی چه طور شد این جملات را گفتی او نگاهی به من کرد و گفت:
«آقا به خدا آن قدر هیجان زده شده بودم که نمیدانستم به چه زبانی با او صحبت کنم...»
گفتم: این بار اول بود برای دفعات بعد سعی کن بر اعصابت مسلط شوی و درست صحبت کنی. گفت:
«مگر من چه گفتم؟»
گفتم:
«تو به اسیر عراقی گفتی ایست وگرنه دستها بالا»
او لبخندی زد و گفت:
«دفعه بعد میگویم قف و إلا take your hands up .....»
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۹ ″ایست″ در روزهای سخت دفاع خر
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۰
″صدام جارو برقیه″
صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند. روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد. از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی
را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم. برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت
خارج شود، فریبرز جلوی اسیران عراقی ایستاد و شروع به شعار دادن کرد و بیچارهها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند.
فریبرز مشتش را بالا برد و فریاد زد: «صدام» جارو برقيه و اونا هم جواب میدادند. فرمانده گروهان، برادر قربانی هم کناری ایستاده بود و میخندید فریبرز هم شیطونیش گل کرد و برای نشاط رزمندهها فریاد زد: الموت قربانی؛ اسیران عراقی شعار را جواب میدادند. بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید و میگفت قربانی من هستم. انا قربانی و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی فریبرز شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می دادند و میگفتند «لا» موت لا موت یعنی ما اشتباه کردیم.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۰ ″صدام جارو برقیه″ صبح روز عم
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۱
″خنده عراقیها″
ساعت ۲ نیمه شب بود که در میان همهمه و شلیک توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ کربلای ۵ فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من بالاخره پیدایم کرد و گفت فریبرز هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل کمپ اسرا بده.
سریع آماده شدم ۳۲ نفر اسیر عراقی که بیشترشان مجروح بودند سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با يك قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم. مسافتی طی نکرده بودیم که متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندیدند...
اول تعجب کردم که اینها اسم مرا از کجا می دانند!...
زود به خاطر آوردم، صدا زدنهای فرماندهمان را که به دنبال من میگشت و اسیران عراقی نیز یاد گرفته بودند. من با ۲۲ سال سنی که داشتم از لحاظ سن و هیکل از همه آنها کوچکتر بودم بگی نگی کمی ترس برم داشت. گفتم نکند در این نیمه شب اسرا با هم یکی شوند و من و راننده بی سلاح را بکشند و فرار کنند. دنبال کلمه ای گشتم که به زبان عربی معنای نخندید یا ساکت باشید بدهد. کلمه «ضحك» به خاطرم آمد که به معنای خنده بود. با خودم گفتم خوب اگر به عربی بگویم نخندید آنها میترسند و ساکت میشوند. لذا با تحکم و بلند داد زدم «لا اضحك»... با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری که می خندیدند بقیه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند. چند بار دیگر «لا اضحك» را تکرار کردم ولی توفیری نکرد. سکوت کردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده کردم چند کیلومتری که طی کردیم به کمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن اسیران به مسئولین کمپ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم... در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف کردم. بعد از تعریف ماجرا دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجو بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند شروع به خنده کردند و گفتند فلانی میدانی به آنها چه میگفتی که آنها بیشتر میخندیدند تو به عربی به آنها میگفتی «لا اضحك» که معنی آن می شود «من نمیخندم و برای اینکه به آنها بگویی نخند یا نخندید باید میگفتی «لا تضحك».
آن جا بود که به راز خنده عراقیها پی بردم.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۱ ″خنده عراقیها″ ساعت ۲ نیمه
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۲
🔹ترکش نخودی
فریبرز از بچه های قدیمی گردان بود در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و مدام پز میداد که من نظر کرده هستم و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای بابا قوریتان ببینید و ما چقدر حرص میخوردیم و همه لحظه شماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. فریبرز خونی و نیمه جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود همه میخندیدند.
فریبرز گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید بچه ها فریبرز را کنار خاکریز گذاشتند و خندهکنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و فریبرز. شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید راننده اش که یک جوان لاغر مردنی بود.
ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد راننده ترسید و سوار شد و گازش را گرفت و رفتیم. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغون مثل ماشین مسابقه از روی چاله چوله ها پرواز میکرد! بس که سرم به سقف خورده بود داشتم از
حال می رفتم فریاد زدم بابا کمی آهسته ترا چه خبرته؟ بنده خدا که گریه اش گرفته بود گفت: من اصلاً این کاره نیستم راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم و حسابی گاز داد. گفتم فکر فریبرز بیچاره باش که عقب افتاده سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد ناگهان جیغ کشید و گفت: پس دوستت چی شد؟ ترمز کرد پریدم پایین و رفتم عقب دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از فریبرز نبود راننده ضعف کرد و نشست پشت فرمان راه آمده را دوباره برگشتیم سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود آقای معجزه فریبرز بی هوش وسط جاده دراز شده بود هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چش شده. بهیار روی فریبرز خم شد و فریبرز ناگهان چنان نعره ای زد که بهیار مادر مرده جیغی کشید و غش کرد... فریبرز نشست و شروع کرد به خندیدن با ناراحتی گفتم تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چه کاری بود؟ درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم بعد از فریبرز سراغ بهیار غش کرده رفتم با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به فریبرز گفتم: فقط تو رو به جدت آروم برو من هم عقب میشینم پرتمون نکنی بیرون.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۲ 🔹ترکش نخودی فریبرز از بچه ها
بیائید فریبرز را امتحان کنیم. باندی که به پای چپش بسته بود باز کردیم و بستیم به پای راستش صبح طبق معمول صبحانهاش را خورد و پاشد با پای راستش لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن... بچه ها که فهمیدند سرکار هستند همه با هم پتو سربازیها را ریختند روش و به تلافی این چند هفته سرکار گذاشتن فریبرز، حسابی از خجالتش بیرون آمدند و خوب مشت و مالش دادند و به مدت یک هفته شد شهردار ثابت چادر و مجبورش کردیم تمام لباس تمام بچهها را بشورد و پوتینهایمان را نیز واکس بزند و...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۳ بعثی مزدور میکشمت زد و فریبر
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۴
ببین بغل دستیت سر نداره؟
.... یکی از بچه ها در خط مقدم برای اولین بارش بود که مجروح میشد و زیاد بی تابی میکرد یکی از برادران امدادگر باتفاق فریبرز خودشان را رساندند بالای سر مجروح و امدادگر شروع کرد به بستن زخمهای برادر مجروح
و فریبرز هم برای اینکه به آن برادر مجروح روحیه بدهد با خونسردی گفت:
چیه چه خبره؟ تو که چیزیت نشده بایا تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی. آن وقت داری ناله و گریه میکنی؟ تو فقط یک ترکش نقلی خوردی ببین بغل دستیت سر نداره و هیچی هم نمیگه...
این را که گفت بی اختیار مجروح برگشت و چشمش افتاد به بنده خدایی که بغل دستش شهید شده بود. بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نداشت کلی خندید و سپس با خودش گفت: عجب عتیقهای هستی آقا فریبرز.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۴ ببین بغل دستیت سر نداره؟ ...
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۴
″انار خوردن″
نوع شیطنتها و شوخیهای آقا فریبرز خدائی با همه فرق می کرد.
خوردنش، خوابیدنش، بازی کردنش، دعا کردنش
با همه متفاوت بود.
گفتیم بفرما انار، با کلی ناز و کرشمه یک انار برداشت رفت بیرون سنگر. هم انار را شسته بود هم وضو گرفته بود. یه دستمال سفید پهن کرد رو به قبله انار را با سلام و صلوات گذاشت روی آن و با خشوع و تضرع شروع کرد به دعا کردن و شکر خدا گفتن. بعد از یک ربع ساعت حمد گفتن و صلوات فرستادن و فوت کردن و.... شروع کرد به حدیثی راجع به خوردن انار که باید آنرا به تنهائی خورد و چون یک دانه بهشتی در آن است باید دانه دانه آنرا بخوری. گفت و گفت تا سرانجام گرفت کنار انار خوابیدن همه را سرکار گذاشته بود بعد یه مدت که آب از آسیاب افتاد یه حمد و یه قل هوالله خواند و انار را پاره کرد و شروع کرد دانه دانه خوردن.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۴ ″انار خوردن″ نوع شیطنتها و
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۵
آموزش نارنجک
شلمچه بودیم فریبرز میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت: بچه ها خوب نگاه کنید. محمد حواست اینجا باشه. احمد این جوری نارنجک رو پرتاب می کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بستهای رو نفله نکنید. من توی پادگان بهترین نارنجکزن بودم. اول دستتون رو میذارین اینجا بعد فریبرز ضامن رو کشید و گفت حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر می شه. داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانیاش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد آهای فریبرز چی کار میکنی؟ فریبرز یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد؛ نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز. بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک رو نگاه میکردند که حاجی داد زد: بخواب برادر بخواب... انگار همه رو برق بگیره هیچکس از جاش تکون نخورد. چند ثانیه گذشت همه زل زده بودند به سر خاکریز که نارنجک قِل خورد و رفت اون طرف خاکريز و منفجر شد. فریبرز رو به بچه ها کرد و گفت: هان یاد گرفتید؟ دیدید چه راحت بود. فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعهای صدایی از پشت خاکریز اومد که میگفت: «اللهاكبر و الموت لصدام» بچهها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای کیه؟... دیدند یه عراقی زخمی شده و به خودش میپیچه. فریبرز عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید فریبرز کار بلد نیست؟!... ببینید چی کار کردم.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۵ آموزش نارنجک شلمچه بودیم فر
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۶
″مريض″
مرخصی رفته بود شهر خودشان. فریبرز عمهاش در بیمارستان بستری بود. فریبرز هم مثل بقیه فامیل به ملاقات او میرود، میبیند هرکس از در وارد میشود چیزی برای مریض میآورد. به عمه میگوید عمه جان یک خرده برو اون طرفتر که منم جا بشم بلکه برای منم میوه بیارن.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۸۶ ″مريض″ مرخصی رفته بود شهر خ
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۸۷
″عاشالصدام″
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود توی کوچه پس کوچههای شهر با فریبرز برای خودمان میگشتیم. روی دیوار خانهای بعثیها نوشته بودند عاشالصدام...
یکدفعه یکی از بچهها گفت: پس شغل این مرتیکه، صدام آش فروشه...
فریبرز بهش گفت: ای بابا آبرومون رو بردی بی سواد... عاش یعنی زنده باد.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel