eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد شانه‌هایم مرتب تکان می خورد. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد از گود زورخانه تا گیلانغرب و... بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد رفتم لب خاکریز، میخواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت چه کار می کنی؟با رفتن تو که ابراهیم بر نمی گرده نگاه کن چه آتشی می ریزن. آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند. وقتی وارد دو کوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت: ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان صدای گریه بچه ها بیشتر شد خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم به خدا اگر پسرم شهید می شد انقدر ناراحت نمیشدم هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود. روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران. هیچکس جرأت نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید. «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
اوج مظلومیت راوی: مهدی رمضانی با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشم. ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم. این کانال کوچک بود و تقریباً یک متر ارتفاع داشت برخلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب که همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالی که بعدها به نام «کانال کمیل» معروف شد من به همراه دیگر نیروها ۵ روز را در این کانال سپری کردم. از صبح روز بعد تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند. ما در آن روزهای محاصره دوران عجیبی را سپری کردیم. یادم هست که ابراهیم هادی با آن قدرت بدنی و با آن صلابت کانال را سر پا نگه داشته بود. فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند برای همین تنها کسی که نیروها را مدیریت می کرد ابراهیم بود. او این نیروها را تقسیم کرد هر سه نفر را یک گروه هر گروه را با فاصله در نقطه‌ای از کانال مستقر نمود. یک نفر روی لبه ی کانال بود و اوضاع را مراقبت می کرد دو نفر دیگر هم در داخل کانال در کنار او بودند. انتهای کانال یک انحنا داشت ابراهیم و چند نفر دیگر شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچه ها دور باشند مجروحین را هم به گوشه‌ای از کانال برد تا زیر آتش نباشند. 🗨️ ادامه...👇
ابراهیم در آن روزها با ندای اذان بچه ها را برای نماز آماده می کرد ما در آن شرایط سخت در هر سه وعده، نماز جماعت برگزار می‌کردیم. ابراهیم با این کارها به ما روحیه میداد و همه نیروها را به آینده امیدوار می کرد. دو روز بعد از شروع عملیات و بعد از پایان ناموفق مرحله دوم تلاش بچه ها بیشتر شد! میخواستیم راهی را برای خروج از بن بست پیدا کنیم. در آخرین تماسی که با لشکر داشتیم سردار شهید حاجی پور با ناراحتی گفت: هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم اگر می توانید به هر طریق ممکن عقب بیآیید. پنجشنبه ۲۱ بهمن بود که از روبه رو و پشت سر ما صدای تانک و نفربر بیشتر شد. بچه ها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند. برخی فکر کردند نیروی کمکی برای ما آمده اما نه، محاصره ما تنگ تر شده بود. کماندوهای عراقی تحت پوشش تانک ها جلو آمدند آنها فهمیده بودند که در این دشت فقط داخل این کانال نیرو مانده. یادم هست که یک نوجوان به نام شهید سید جعفر طاهری قبضه آرپی جی را برداشت و از پله ها بالا رفت و با یک شلیک دقیق تانک دشمن را زد همین باعث شد که آنها عقب نشینی کنند. بچه ها هم با شلیک پیاپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و چند نفر از نیروهایی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند. در آن شرایط سخت حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد. نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بیشترین نیروها بیرون آمد و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تانک هایی که از کانال فاصله گرفتند بلندگو های خود را روشن کردند. فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانی ها بیایید تسلیم شوید کاری با شما نداریم آب خنک و غذا برای شما آماده است بیایید... و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق میکرد. 🗨️ ادامه...👇
تشنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود چند نفر از بچه ها گفتند بیایید برویم تسلیم شویم ما وظیفه خودمان را انجام دادیم دیگر هیچ امیدی به نجات ما نیست. یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ همین صحبت باعث شد که کسی خود را تسلیم نکند ابراهیم وقتی نظر بچه ها را فهمید و خوشحال شد و گفت: پس باید هرچه مهمات و آذوقه داریم جمع کنیم و بین نیروها تقسیم کنیم. هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم او به هر ۵ نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد به آن پنج اسیر عراقی هم هرکدام یک قمقمه آب داد!! برخی از بچه ها از این کار ناراحت شدند اما ابراهیم گفت: آنها مهمان ما هستند. مهمات ها را هم جمع کردیم و در اختیار افراد سالم قرار دادیم تا بتوانند نگهبانی بدهند. سحر روز بعد یعنی ۲۲ بهمن تانک های دشمن کمی عقب رفتند. تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب رفتند اما برخی از آنها به اشتباه روی مین رفتند و... ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیاد تر شد دیگر هیچ کس نمی توانست کاری انجام دهد. عصر ۲۲ بهمن کماندوهای دشمن پس از گلوله باران شدید کانال خودشان را به ما رساندند! یک دفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی‌ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد. یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد یک سرباز هم پشت سرش بود. اولین مجروح ما یک لگد زد وقتی فهمید که او زنده است به سرباز گفت شلیک کن. سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت بزن. سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد اما سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد! افسر هم اسلحه کلت خودش را بیرون آورد و گلوله‌ای به صورت او زد. سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال بیرون رفت بعد به نیروهایش دستور شلیک داد و... دقایقی بعد عراقی ها با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده‌اند برگشتند. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد. من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم کمی به اطراف نگاه کردیم کسی آنجا نبود بیشتر آنها که زنده بودند جراحت داشتند. هوا کاملاً تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم و... «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
اسارت راوی: امیر منجر از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد جعفر جنگرودی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد. مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت میکردیم یکدفعه محمدآقا تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید!؟ یک دفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم آمدیم جلو و گفتیم چی شده!؟ چی میگی!؟ بنده خدا خیلی هول شد گفت: هیچی بابا برادر خانم من چند ماه که مفقود شده من هر شب ساعت ۱۲ رادیو بغداد رو گوش می کنم عراق اسم اسیر ها رو آخر شب ها اعلام می کنه! دیشب داشتم گوش میکردم یک دفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف میزد برنامه هاش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب به اسارت نیروهای ما در آمده. داشتیم بال در می آوردیم همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم. 🗨️ ادامه...👇
نمیدانستیم چه کار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم. سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد. رضا هور یار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند. 🔅🔅🔅 مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید. در جواب نامه آمده بود که من ابراهیم هادی ۱۵ ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید! هرچند جواب نامه آمد ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند. بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد. «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
فراق راوی: عباس هادی یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت هیچکدام از رفقای ابراهیم حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم. برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم رضا گودینی هم آنجا بود وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده، بلند بلند گریه می کرد. بعد گفت بچه ها دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست مطمئن باشید من در اولین عملیات شهید می شم! یکی دیگر از بچه ها گفت ما نفهمیدیم ابراهیم که بود بنده خالص خدا بود بین ما آمد و مدتی با او زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست. دیگری گفت ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود یک عارف پهلوان. 🔅🔅🔅 پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت هر چه مادر از ما می پرسید چرا ابراهیم مرخصی نمی آید با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم! ما می گفتیم الان عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم. تا این که یک بار مادر آمده بود داخل اتاق. 🗨️ ادامه...👇
روبه روی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریخت جلو آمدم گفتم: مادر چی شده!؟ گفت من بوی ابراهیم رو حس می کنم ابراهیم الان توی این اتاقه همینجاست و... وقتی گریه اشک کمتر شد گفت من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده. ما در ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری می خوام دامادت کنم اما او میگفت نه مادر من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه! چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دایرا بیاوریم تا به ما در حقیقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد ناراحتی قلبی او شدید تر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد. سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا سلام الله علیها میبردیم بیشتر دوست داشت به قطعه۴۴ برود. به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست. هرچند گریه برای او بد بود اما عقده دلش را آنجا باز میکرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می‌گفت. «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
تفحص راوی: سعید قاسمی و راوی دوم خواهر شهید سال ۱۳۶۹ آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهیم بودند (هرچند دو نفر به نام‌های ابراهیم هادی در بین آزادگان بودند) ولی امید همه بچه‌ها ناامید شد. سال بعد از آن تعدادی از رفقای ابراهیم برای بازدید از مناطق عملیاتی راهی فکه شدند. در این سفر اعضای گروه با پیکر چند شهید برخورد کردند و آنها را به تهران منتقل کردند. چند روز بعد رفته بودیم بازدید از خانواده شهدا. مادر شهیدی به من گفت شما میدانید پسر من کجا شهید شده؟ گفتم بله ما باهم بودیم. پرسید حالا که جنگ تمام شده نمی توانید پیکرش را پیدا کنید و برگردانید؟ با حرف این مادر خیلی به فکر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردم باهم قرار گذاشتیم به دنبال پیکر رفقای خود باشیم مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فکه رفتیم. پس از جستجوی مجدد پیکرهای ۳۰۰ شهید از جمله فرزند همان مادر پیدا شد. ایشان ضمن بیان خاطراتی گفت زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می‌خواسته گمنام باشد بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 🗨️ ادامه...👇
اواخر دهه هفتاد بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد بازهم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد اما تقریباً اکثر آنها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور هر پنج شهید را در یک نقطه از خاک ایران را به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم با موتور جلوی درب خانه ایستاد با شور و حال خاصی گفت: ماهم برگشتیم و شروع کرد به دست تکان دادن. بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان نخورد و ابراهیم از آن بیرون آمد با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردای آن روز مردم قدرشناس با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
مزار یادبود راوی: خواهر شهید بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه زندگی من بود خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر که مربی ما نیز بود. بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است، ایمان یک زن، وقتی کامل میشود که حجاب را کامل رعایت کند و... وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می‌کرد و... اما هیچ گاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود. در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ما را برای نماز صبح صدا میزد و می گفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت» همیشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می‌کرد. می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند پروردگار را صدا کنید و اذن بگویید. زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم. خوب به یاد دارم که دوستانش به دیدنش آمدند ابراهیم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ستیزند اگر با تیغ، خونم بریزند اگر شویند با خون پیکرم را اگر گیرند از پیکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم ز خط سرخ رهبر برنگردم 🗨️ ادامه...👇
بارها شنیده بودم که ابراهیم از این حرف که برخی می گفتند فقط میرویم جبهه برای شهید شدن و... اصلاً خوشش نمی آمد! به دوستانش می گفت همیشه بگویید ما تا لحظه آخر تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم،اگر خدا خواست و نمره ما ۲۰ شد آن وقت شهید شویم. ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم. میگفت باید انقدر با این بدن کار کنیم اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. 🔅🔅🔅 سالها از شهادت ابراهیم گذشت هیچ کس نمی توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و... تا اینکه در سال ۱۳۹۰ سنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا سلام الله علیها ساخته شود. ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم. روزی که برای اولین بار در مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود. درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر پسر عموی مادرم شهید حسن سراجیان به شهادت رسید. آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا سلام الله علیها آمد. وقتی حسن را دفن کردند ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن،چه جای خوبی هستی! قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی. هرکی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات میخونه و تو رو یاد می کنه. بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند سال بعد درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود یک شهید گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجیبی سنگ یادبود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! «شادی روحش صلوات» ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel