eitaa logo
سربازان امام زمان
2.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
9هزار ویدیو
700 فایل
کپی ازاد لینک دعوت کانال تلگرام ما روبیکا ما صفحه ما در روبینو https://rubika.ir/yaranmontaazer http://rubika.ir/yaranmontazerr https://t.me/fuunny_patog https://eitaa.com/yaranmontaazer @sarbaz_emamee_zaman
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️سربازان امام زمان 🔴سه دقیقه در قیامت!(قسمت اول ) 🌸ضمن عرض سلام و ادب خدمت شما بزرگواران... 🌕 پارسال طی ارتباطی که با نشریه شهید هادی داشتیم اجازه نوشتن کتاب فوق العاده زیبای رو به صورت هر شب داخل کانال گرفتیم، هرشب مینوشتیم و داخل کانال میذاشتیم. 🛑با توجه به اینکه کتاب دوباره ویرایش شده و مطالب جدیدی بهش اضافه شده دوباره این کتاب رو به صورت هرشب داخل کانال قرار میدیم و هرجا اضافه شده باشه ما هم اضافه میکنیم... 🍀کتاب داستان زندگی یک مدافع و جانباز حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. 🔴اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... 🔆در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:👇👇👇 💠پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🍃در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. ♻️سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💠 با اصرار و التماس و دعا و ناله به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. 🌷اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ♦️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💠یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! ادامه دارد... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
✳️منتظران ظهور 🔴سه دقیقه در قیامت!(قسمت اول ) 🌸ضمن عرض سلام و ادب خدمت شما بزرگواران... 🌕 پارسال طی ارتباطی که با نشریه شهید هادی داشتیم اجازه نوشتن کتاب فوق العاده زیبای رو به صورت هر شب داخل کانال گرفتیم، هرشب مینوشتیم و داخل کانال میذاشتیم. 🛑با توجه به اینکه کتاب دوباره ویرایش شده و مطالب جدیدی بهش اضافه شده دوباره این کتاب رو به صورت هرشب داخل کانال قرار میدیم و هرجا اضافه شده باشه ما هم اضافه میکنیم... 🍀کتاب داستان زندگی یک مدافع و جانباز حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. 🔴اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... 🔆در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:👇👇👇 💠پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🍃در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. ♻️سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💠 با اصرار و التماس و دعا و ناله به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. 🌷اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ♦️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💠یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! ادامه دارد... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 قسمت اول
✳️منتظران ظهور 🔴سه دقیقه در قیامت!(قسمت اول ) 🌸ضمن عرض سلام و ادب خدمت شما بزرگواران... 🌕 پارسال طی ارتباطی که با نشریه شهید هادی داشتیم اجازه نوشتن کتاب فوق العاده زیبای رو به صورت هر شب داخل کانال گرفتیم، هرشب مینوشتیم و داخل کانال میذاشتیم. 🛑با توجه به اینکه کتاب دوباره ویرایش شده و مطالب جدیدی بهش اضافه شده دوباره این کتاب رو به صورت هرشب داخل کانال قرار میدیم و هرجا اضافه شده باشه ما هم اضافه میکنیم... 🍀کتاب داستان زندگی یک مدافع و جانباز حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. 🔴اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... 🔆در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:👇👇👇 💠پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🍃در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. ♻️سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💠 با اصرار و التماس و دعا و ناله به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. 🌷اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ♦️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💠یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! ادامه دارد... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃