عارفانه
سیلِ دریا دیده هرگز برنمیگردد به جوی
نیست ممکن هرکه مجنون شد دگر عاقل شود
#صائب_تبریزی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبتون خوش خوش خووووووش 😊🌹
https://eitaa.com/yasegharibardakan
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎بوسه شوهر به سر همسر وسط خیابون
میخوام ارایشم و پاک کنم 😊
مشاهده کنید
امر به معروف یا همان لحظه تأثیر دارد
یا اجازه بدین زمان
و نظر اهل بیت علیهم السلام
نتیجه خودش و برسونه
#بی تفاوت نباشیم 👏👏
@yasegharibardakan
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول 👆👆
✅ گوشه های از سخنرانی حجت الاسلام حیدریان در مراسم جشن میلاد امام زمان (عج)
🌹 مجمع عاشقان بقیع اردکان
1401/12/19
💻فیلم وتدوین: علی ابوطالبی
@yasegharibardakan
ارسالی از طرف شما:
مطالب کانالتون خیلی از هر لحاظ عالیه ممنون.
سپاس
بزرگترین و کاملترین مرکز پخش
لباس احرام و ملزومات حجاج بیت الله در اردکان یزد
لباس کامل احرام زنانه و مردانه
کفشهای طبی مخصوص حج( زنانه و مردانه )
لوازم بهداشتی بدون بو و چربی ( صابون ، شامپو ،خمیردندان ، کرم ضدآفتاب ، پودرلباس شویی ، مایع دست شویی ، ژل ضدعفونی، پودرعرق سوز ، ماسک ، پد یکبار مصرف توآلت فرنگی )
کلاه افتابگیر_ لباس زیر و...
لوازم مورد نیاز در ایام تشریق ( زیرانداز ، ماشین تیغ و تیغ و پیش بند یکبار مصرف و...) و سایر لوازم جانبی مورد نیاز حجاج
نماینده ۴شرکت تولید لوازم احرام در کشور
اردکان ، بلوار آیت الله خامنه ای ، روبه روی مسجد حاج محمدحسین ، فروشگاه صوت الزهرا س
۰۹۱۳۲۵۶۸۹۸۱-۳۲۲۲۷۶۳۳
چشم بابا...چششششششم...الان رمان رو میزارم....کشتید منو😡😊
هنوز دارم عدد اون بالا رو میخونم😁
چنده؟!!! ۲۳۰۵؟!!!! خدایااااااااااا شکرت که روز به روز داره به اعضاء این پایگاه حضرت زهرا س اضافه میشه... الهی شکر 😭😭😭
پس تر بایستید اشکی نشید😂🤪😁😂
عزیزان جدیدالورود به کانال مجمع عاشقان بقیع اردکان
سلام
به کانال مجمع خوش آمدید.
الهے خونه دلتون خالے از غم، زندگیتون پرازشادی، سرمایه تون دوبرابر، نان سفرتون پربرکت ونگاه خدا همراهتون باشه...
قدمتون روی چشم....
رمان
راز پیراهن
قسمت سوم:
حلما در ذهنش روزی را مرور می کرد که وحید با ماشین داداش حمید جلوی مدرسه به دنبال او آمد و وقتی که بقیهٔ همشاگردی هاش متوجه شدند اون پسرهٔ خوش تیپ که چشم همه را گرفته بود ،پزشک این مملکت هست و خواستگار حلما ، کلی بهش حسودی می کردند، قند در دلش آب می شد.
درست یک هفته بعد از اون موضوع، ژینوس در حلقهٔ دوستان حلما در آمد و اینقدر رابطهٔ بین این دو دختر قوی شد که حلما، ژینوس را مثل خواهر نداشته اش دوست می داشت و کم کم طوری شد که ژینوس از تمام اسرار خانواده مرادی ، خبر داشت.
پدر حلما مغز ریاضی بود و مادرش دبیر ادبیات و خانواده چهار نفرهٔ آنها ، خانواده ای گرم و مهربان بود که با ورود وحید به جمع آنها مهربان تر هم شد، وحید هم دانشگاهی داداش حمید بود ، داداش حمید داروسازی و وحید پزشکی می خوند والان هم که هر دوشون فارغ التحصیل شده بودند.
حلما در همین افکار بود که زنگ گوشی اش اورا از عالم خود بیرون کشید .
با دیدن اسم روی گوشی ، حلما نفسش را بیرون داد و تماس را وصل کرد: الو سلام ژینوس
_: کجایی دختر؟! هم هستی و هم نیستی، پیام را باز می کنی و محل نمی دی...ده بار حرفم را تکرار می کنم ،بازم انگار نه انگار...
خوب حالا بگو بینم ، هستی یا نه؟؟
حلما آه کوتاهی کشید و گفت : به نظرت جرأت دارم که نباشم؟!
من چه موافق باشم و چه مخالف تو بالاخره حرف خودت را به کرسی مینشونی...
ژینوس خنده بلندی کرد و گفت : این یعنی ببببببله...درسته؟
حلما سرش را تکان داد و گفت : برای اولین و آخرین بار باشه...
ژینوس خنده اش بلندتر شد و گفت : تو عشقی حلما جوووونم....خبرش را بهت میدم و...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان
راز پیراهن
قسمت چهارم:
اتاقی سه در چهار که روی دیوارهایش پوشیده شده بود از تصویر حیوانات مختلف ، حیواناتی که شاید در واقعیت نمونه اش وجود نداشت و به نوعی از تخیلات نشأت می گرفت .
تصاویری که اصلا معلوم نبود مربوط به حیوان باشد یا نه؟ اما آنقدر عجیب و غریب بود که نمیشد نام انسان را بر آنها گذاشت.
تصاویری که انگار نگاه حیوان داخل قاب، تا عمق جان بیننده را می خواند.
حلما نگاهی به اطرافش کرد و همانطور که دست ژینوس را که در دستش بود ، محکم فشار میداد گفت : ژینوس، من میترسم دختر، این چه جایی هست که منو آوردی؟!
ژینوس لبخند شیطنت آمیزی زد و همانطور که اشاره به صندلی روبه رویش می کرد گفت : این حرفا چیه میزنی؟ این دفعه هم مثل دفعه قبل که اومدی ،چه اتفاقی برات افتاد؟ یه طالع بینی ساده بود ، منتها اتاقش فرق کرده همین...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : نه اونبار فرق می کرد ،حسم چیز دیگه ای بود ، اما الان واقعا میترسم اونم با وجود این اتاق ترسناک...وااای من به خودم قول دادم فقط یک بار این کار را کنم اما نمی دونم چی به خوردم دادی که الان دوباره اومدم اینجا...
ژینوس همانطور که دستش را به میز شیشه ای پیش رویش تکیه میدادگفت : ببین تو خیلی روحت قوی بوده که زر زری اجازه داده بیای توی این اتاق ، خیلیا را میشناسم که مدتهاست مشتری زر زری هستند اما هنوز پاشون به اینجا باز نشده...
حلما دهانش را باز کرد تا جواب ژینوس را بدهد ،در همین حین درب اتاق باز شد و...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
https://eitaa.com/yasegharibardakan