16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول 👆👆
✅ گوشه های از سخنرانی حجت الاسلام حیدریان در مراسم جشن میلاد امام زمان (عج)
🌹 مجمع عاشقان بقیع اردکان
1401/12/19
💻فیلم وتدوین: علی ابوطالبی
@yasegharibardakan
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
ورامین-سال1370
آنروزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشتمو و پوشیدن شلوارهای پیلدار، از تیپهای خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقهاش را چکمهای برمیداشت، خیلی باید مراقبش میبودند که زیرآبی نرود. چه برسد به اینکه پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکسهای هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود.
این شاهپسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشمهایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشهی خدا صاف و برقانداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شبها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعتها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانهات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستارهها را تماشا کنی.
لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام میشد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری مینشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را میگرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان میکرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را میبرد تا دوردستها!
تا اینکه بعد از اینکه یک دورِ بازارخرابکن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا میبرد، پشتِ یکی از پارکها خود را به شعله میرساند.
شعله هم از آن آتیشپارهها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایینتر نمیآمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفهای بزک میکرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار میکرد. آنهم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد.
شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر میشناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازیاش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله!
🔺اما آن روز...
منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز میکرد که خدایی نکرده، ذرهای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟»
منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همینجا چند دقیقه حرف میزنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلیاش لم داد.
شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟»
منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ میخواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟»
منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله اینبار جدیتر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمیدونست که امروز میزنی تو ذوقم!»
منصور همین طور که داشت سیگار میکشید گفت: «ننهام چند روز پیش اومده و دربارهات پرسوجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.»
@Mohamadrezahadadpour
شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننهام یه روز که با خالهام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش میبینه و...»
شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریتهات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک میکنم، چیکار میکنه؟»
منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبونبازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.»
ادامه👇
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
به نام خدا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست.
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟
فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند.
در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_اول🎬:
فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت وجستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند.
مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد.
فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا وحتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها همکه به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق وپژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
30.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول
🔰طبق روال هر ساله موقع نمک زدن غذای تبرکی
◾روضه خوانی و سینه زنی کنار دیگ آش حسین....😔 در شب شهادت حضرت زهرا س
این آش واقعا خوردن داره...😋
💖عشق مجازی💖
#قسمت_اول
سلام,من نسیم هستم بچه سوم, حاج مرتضی درخانواده ای شش نفره بزرگ شدم,داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار,بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام ,البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم,بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست.
دیروز بین اقوام مجلس شورومشورت بود تایکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم خاله خانم باشد😄
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه ی بابا هست وخاله ی بابامه,خاله خانم دوتا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد ,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر وبارسفرعقبا بست.خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,اونجا متوجه میشوند شوهر حیله بازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند وباکلی مال ومنال که از شوهرسابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدربزرگوارشون میشوند,منتها به فاصله ی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه,شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند وباردیگر مهرتنهایی برپشانی خاله خانم میخورد.
خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان وماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست وهرچندسالی,یک بار به مادرپیرش سرمیزند وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد واینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود,قرعه ی فال به نام من خورده.....
ازنظرمن زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار😊
ان شاالله قدم خونه اش به من بیافته😂
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
❣عشق رنگین❣
#قسمت_اول
داستان از زمانی شروع شد که با شکیلا دوست شدم,کاش حرف مامان راگوش میدادم وبا کسی که ازنظر فرهنگی بامن تفاوت داشت دوست نمیشدم...
اه همه چی از اون کلاس نقاشی لعنتی شروع شد وگرنه من دختر سربه راه باباومامانم بودم.
اسمم سمیه است دختربزرگ وفرزند ارشد خانواده,داداش مهدی ازمن کوچکتره وکلاس دوم دبستانه,منم سال سوم دبیرستان,مامانم خانه دارو بابام یه دکه ی روزنامه فروشی داره,زندگیمون خوبه ومیگذره اما خیلی راحت نه,بعضی چیزایی راکه هم سن وسالام دارند برای من شده آرزو...
خانواده ی مذهبی ومعتقدی دارم وهمین دیانتمون باعث شده,همیشه شکرگذار خدا باشیم.
تو مدرسه شاگرد ممتازم وهمیشه باباحسین بهم افتخارمیکند,گاه گاهی توخونه تفننی برای خودم نقاشی میکشیدم ,اما از حق نگذریم ,خیلی قشنگ از اب درمیامد,مامان نرگس میگه:سمیه جان ,دخترم تو شاهکاری .
یک روز که از راه مدرسه برمیگشتم,چشمم به آگهی روی دیوار خورد,اگهی برای پذیرش هنرجو برای کلاس نقاشی بود,خیلی دوست داشتم بروم,اگهی رااز روی دیوار دراوردم وگذاشتم توکیفم,تا به مامان نشون بدهم ویه جورایی دلش رابدست بیارم تا رضایت بدهد وباباهم راضی کند تا توکلاس شرکت کنم.
اخه دو تا امتحان دیگه بدهم,کارتموم ودور درس ومدرسه را تا سال تحصیلی دیگه خط میکشم وراحت میتونم به عشقم یعنی نقاشی برسم...
درحالی که توفکر این بودم که چه طوری بگم تا مامان ,نه نیاره ,وارد خونه شدم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_اول
📸 گزارش تصویری مراسم دعای پرفیض عرفه در جوار شهید گمنام پارک آزادی اردکان
✅عکس از: علی بهشتیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
👇👇
#روز
#مباهله
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
#قسمت_اول
🌹 مباهله؛ روز برتری اسلام
🔸پس از فتح مکه معظمه و طائف و مسلمان شدن اهالی یمن و عمان، تقریباً تمامی مناطق جزیرة العرب در پوشش نظام اسلامی و حکومت توحیدی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قرار گرفت. اما در این منطقه بزرگ عربی، اقوام، قبائل و طوایفی بودند که هنوز در برابر اسلام تسلیم نشده و یا حتی دشمنی و فتنهانگیزی میکردند.
منطقه نجران که در حد فاصل حجاز و یمن قرار دارد در عصر پیامبر صلی الله علیه و آله تنها منطقه مسیحینشین حجاز بود که مسیحیان مقیم آن با پشتیبانیهای کشورهای مسیحی شمال آفریقا و قیصر روم ادامه حیات میدادند.
🔹پیامبر صلی الله علیه و آله برای بزرگان این منطقه نامههایی ارسال کردند و آنان را به پذیرش دین اسلام و یا پرداخت جزیه (مالیات ویژه اهل کتاب) فراخواند.
سران مسیحی نجران درباره نامه پیامبر صلی الله علیه و آله به مشورت پرداخته و با افراد زیادی در این باره گفتگو کردند.
ولی به خاطر تبلیغات و فضای ویژه مسیحیان در آن منطقه، آنان هیچ یک از پیشنهادهای رسول خدا صلی الله علیه و آله را نپذیرفتند و برای رفع این معضل سه تن از بزرگان نجران، یعنی ابوحارثة بن علقمه (اسقف اعظم نجران و نماینده رسمی کلیسای روم در حجاز)، عبدالمسیح بن شرحبیل معروف به عاقب (پیشوای اهالی این منطقه) و اهتم (یا ایهم) بن نعمان معروف به سید (شخصی کهن سال و ریشسفید و مورد احترام نجرانیان) به همراه ده تن و به روایتی سی تن و به روایتی دیگر شصت تن از مسیحیان نجران عازم مدینه منوره شده تا با رسول خدا صلی الله علیه و آله به گفتگو بپردازند و راه حلی پیدا نمایند.
🔸آنان پس از ورود به مدینه منوره، وارد بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در مسجد النبی شدند ولی پیامبر صلی الله علیه و آله اعتنای چندانی به آنان ننمود. مسیحیان علت آن را نمیدانستند و به نزد عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف که پیشینه آشنایی با آنان داشته رفتند و علت آن را جویا شدند.
ولی آن دو نیز چیزی در این باره نمیدانستند و آنان را به نزد امام علی بن ابیطالب علیهالسلام راهنمایی کرده و از آن حضرت، علت آن را پرسیدند.
امام علی علیهالسلام فرمودند: «چون شما با لباسهای فاخر و تزئین کرده و صلیب به گردن آویخته وارد مسجد شدید، پیامبر صلی الله علیه و آله را از کردارتان ناخوش آمد
باید لباسهای خود را تغییر داده و با وضع ساده و بدون هیچگونه تزیین به زر و زیوری بر آن حضرت وارد شوید تا مورد استقبال وی قرار گیرید.»
🔹 مسیحیان نجران بر اساس فرموده حضرت علی علیهالسلام لباس و ظاهر خود را تغییر داده و با وضع ساده و عادی بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شدند و با آن حضرت به گفتگو پرداختند. پیامبر صلی الله علیه و آله با آنان درباره توحید و شرک، نحوه آفرینش حضرت عیسی علیهالسلام و ارتباط وی با خدای سبحان و باطل دانستن عقاید مسیحیان گفتگو کرد، اما سران نجران گفتار آن حضرت را نپذیرفته و بر عقاید باطل خویش اصرار ورزیدند.
آنان برای فرار از پذیرش حق، پیشنهاد مباهله دادند. بدین معنا که در وقت معین در جایی به عبادت و راز و نیاز به درگاه خداوند متعال پرداخته و بر طرف مقابل نفرین کنند تا خداوند متعال بر دروغگو و باطلگرا عذابی نازل کرده و او را نابود سازد. در همین زمان بر پیامبر صلی الله علیه و آله آیهای نازل شد و از مباهله با مسیحیان استقبال کرد:
🌹«فَمَنْ حَاجَّک فِیهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَک مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْکاذِبِینَ.»(۱)
بنابراین، طرفین به مباهله رضایت داده و قرار شد در روز دیگر در مکانی در بیرون شهر مدینه گرد هم آمده و اقدام به مباهله نمایند. سران نجران پیش از رسیدن به مکان مباهله به یکدیگر گفتند
اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله با فرماندهان و یاران خود به مباهله آمد، معلوم است که مقاصد دنیوی دارد و از رسالت و نبوت او خبری نیست و ما باید با وی مباهله کنیم.
اما اگر با فرزندان و اهل بیتش برای این کار اقدام کرد، دانسته میشود که او مقاصد دنیوی ندارد و قصدش هدایت و راهنمایی انسانها از جهالت و کفر و شرک است. در آن صورت مباهله کردن با او خطرناک است و باید به او ایمان آورد و یا حداقل با وی مصالحه کرد.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم
#قسمت_اول
☑️ گوشه هایی از عرض ارادت های محبین به ساحت مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها...
▪️مداح: کربلایی آرش پیله ور
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان
#دههاولفاطمیه۱۴۰۳
#مثل_زهراس_پای_حق_میایستیم
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم
#قسمت_اول
▫️هرکس کهنام طفل خودش راعلی گذاشت
▫️تنها به عشق گفتن نامت پدر شدم❤️
▪️مداح: رضا شیخی از مشهد
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان
#دههاولفاطمیه۱۴۰۳
#مثل_زهراس_پای_حق_میایستیم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن و فرشته ، دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو....ش
https://eitaa.com/yasegharibardakan
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄