eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
شیر و کیک و خرما😁
ومرحله آخر 😁😐😐😐 انا لله وانا الیه راجعون 😁😂🙈🙈🙈 یعنی عین قحطی زده ها😂😂 یعنی السلام علیک تشهد رو نگفته بود که نی من توو شیر بود😁😳😳😳
عارفانه در عاشقی گریز نباشد زِ سوز و ساز اِستادِه ام چو شمع مَترسان از آتشم
❤️🍃❤️ بعد از ازدواج با یک فرد، 👈باید همیشه یادتان باشد که ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید. 👈اما تعهد و مسئولیت پذیری 👈✅یعنی چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی 🙏 و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشته اید.
شادی 9.mp3
9.29M
🌱 تجهیزات سرور آخرتی را در خود ایجاد کنیم.... 🌱 تا با آن شادی و نشاط ابدی همخوانی داشته باشیم !! ۹
این یه خانواده ی ۵ نفری تحت پوشش خیریه مجمع هست که یه دختر روزه اولی دارن... وقتی امشب بن خرید مواد غذایی براشون بردیم متوجه شدیم که با نون وپنیر و هندونه افطار کردند..😔😔 البته هندونه رو هم یکی براشون آورده بود!!😔😔 کمک های شما به این خانواده ها میرسه.... خیالتون راحت باشه....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون نره واریزی های امشب خیریه ، به نیت حاج قاسمه ها.....
ساعت۲۳:۲۰ پنجشنبه شب - حرم مطهر السلطان ، علی بن موسی الرضا ع گزارش طرح یه لقمه مهربونی..... سلاااام آقا جان ...عرض ادب و ارادت و احترام . قبل از هر چیز آقا ، می‌دونم شب جمعه است و همه امشب کربلایین و زائر جدتون ، امام حسین ع😢 اگه درخواست زیادی نیست یه سلام هم از طرف همه مجمعی ها و مستمعین مجمع و اعضاء کانال و خیرین 🙈 به امام حسین ع بدین😢 امشب هم آقا با دست پر رسیدم خدمتتون☺️ ۱۳ مورد واریزی داشتیم امروز آقا ... راستی آقا پنج میلیونی ها دوباره پیداشون شد امروز☺️☺️ دوتا پنج میلیونی داشتیم، سه میلیونی،دو میلیونی، یک میلیونی و بیا تا ده هزار تومانی به مبلغ : ۱۵۶/۳۵۹/۵۰۱ریال که جمع کل واریزی ها رو به : ۷۷۳/۳۵۹/۵۰۱ریال رسوند😳😁 حتما آقاجان میپرسید این یک ریال آخرش چیه؟ آخه یه واریزی داشتیم به مبلغ: 4,559,501ریال😁😂 بعضیا اذیت میکنن آقا 😁 آخه این یک ریال چیه دیگه؟!😊 ولی آقا واقعا چه مردمی داریم !! توو این اوضاع گرانی و نامطلوب اقتصادی، چه کمکی کردند تا امروز!! خداوکیلی جاشون توو حرم شما خالی نیست آقا ؟! اینجوری دل نیازمندان رو دارن شاد میکنن...ایتام ...کودکان...روزه اولی ها و.... یه اجازه زیارتت بهشون بده. مثل هر شب اجر و مزدشون با خودتت و مادرت🌹 راستی اگه آقا امشب، کربلا، حاج قاسم ،خدمتتون رسید ، لطف کنید بفرمایید مردم اردکان امروز برات خیرات کردند.... دوستت دارن😭😭 بیشتر مزاحم نشم.... از طرف همه نوکرات التماس دعا.... تا فرداشب انشاالله با اجازتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام... وقت برشما خووش🙏 ان‌شاءالله که حالتون خوب باشه و چرخش و گردش ایام به کام🙏 خواستم یه خواهشی ازتون داشته باشم وبه عبارت بهتررر؛دعوتتون کنم به یک کار خیر که انجامش بسیار ساده و راحت ولی آثار و برکاتش بسیار فراوان و عمیق هست....🙏 اما قبلش می خوام یه نکته ای رو بهتون بگم دیدین داخل ِبرنامه ی *زندگی پس از زندگی* شبکه چهار قسمت بیست و دوم جوانی بود به نام آقای *حامدطهماسبی* که یکی از بهترین و تاثیرگذارترین و آموزنده ترین؛قسمت های این برنامه به شمارمی رفت... اونجایی که تعریف می‌کردند.. زمانی که بچه بودند داخل یکی ازاین مراسمات مذهبی،پیرمردی که موقع خروج، کفشاشونو،گم کرده بودن رو میبینن و.. ایشون کفشای پیرمرد رو پیدا میکنن و جلوی پاهاشون جفت میکنن.. پیرمرد خیلی خوشحال می شن و براشون دعا میکنن و میگن که: " *الهی پاهات بلا نبینه جوون*" و بعد در عالم بعد از مرگ بهشون  نشون داده بودند که ایشون در طول زندگی سه مرتبه با موتور تصادف کرده بوده و یک بار از بالای درخت افتاده بوده و یک بار هم که همون تصادف آخرش  که منجر به تجربه مرگش میشه که دکتر ها بهش گفته بودند باید پاهات قطع می‌شد اما و صدامااا..... امادر هیچ کدوم از این حوادث هیچ وقت هیچ آسیبی به پاهاشون نرسیده و... و این در اثر همون دعای ساده و مختصری بود که این پیرمرد در حقشون کرده بودن و گفته بودن که: *"الهی پاهات بلا نبینه جوون"* حالا خواهشی که من ازتون داشتم همینه که بیاییم از این به بعد همه مون به بهانه های مختلف بیشتر در حق همدیگه دعا کنیم و این دعا ها رو ساده نبینیم و از اثرات این دعاها غافل نشیم....🙏 مثلاً وقتی کسی برامون کاری انجام داد به جای این که فقط بهش بگیم *"مرسی"* (که یک واژه بیگانه هست و هیچ لطفی هم نداره )و چه حتی وقتی که میگیم خیلی ممنون، متشکرم ،لطف کردین ، در کنارش یه دعای کوچیک و قشنگ هم داشته باشیم مثلاً بگیم : *"خدا امواتت رو بیامرزه"* یا *" الهی همیشه جیبت پر از پول باشه"* یا *" الهی خدا ازت راضی باشه "* یا اینکه *الهی خدا بیشمار به شما مال و برکت دهد ان شاء الله* *الهی خداوند؛ بیشمار خوشی و راحتی بهت ارزانی کنه * و یه دعای خیلی مهم که بگیم:"👇 *الهی که هر کس حقی به گردنت داره ازت راضی  بشه و هیچ حق الناسی به گردنت نمونه"* و یا مثلاً بگیم که:" *الهی عاقبت بخیر بشی"* و یا خیلی دعاهای مادی و معنوی زیبا و عمیقی که خود شما خیلی بهتر از من بلد هستید!! مطمئناً وقتی که ما صادقانه و خالصانه در حق کسی دعایی بکنیم خداوند هم _که از ما بسیار بسیار مهربون تر و بخشنده تر هست_  همون دعاها رو در حق خود ما هم به اجابت میرسونه به امید آنکه خیرمند باشیم و مروج و مبلغ کار خیر🙏 الهی همیشه شاد و خوشحال باشید 🤲 الهی روزی تون پر برکت و بیشمار باشه🤲 الهی عاقبت بخیر باشید🤲 الهی خیر دو دنیا نصیبتون بشه 🤲 الهی خدا برکت بده به رزق و روزیتون 🤲 الهی در دو دنیا رو سفیدو سربلند باشید🤲
Dars4-2.mp3
22.35M
📘دوره آموزشـــــی 🔹قسمت چهارم 💙حجه الاسلام امیرحسین‌دریایــــــــــی
رمان راز پیراهن قسمت سی و پنجم: ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیره اش به پیراهنی ماند که گویا زیر پای او پهن شده بود. زری همانطور که خم میشد پیراهن را بردارد به ژینوس گفت : برو سوار ماشین بشو ، امیدوارم برات درسی شده باشه که دیگه برای من امداد غیبی نخواهی و از مقدساتتان کمک نگیری اما ژینوس انگار در این عالم نبود ، او اصلا چیزی به یاد نمی آورد ، نمی دانست این زن کیست و چه می گوید، نمی دانست اینجا کجاست و او از کجا آمده و به کجا می رود ، گویی او فراموش شده ای در دیار فراموشان بود. فقط هر گاه نگاهش به آن پیراهن قرمز رنگی که در دستان زری بود و داشت خاکهایش را می تکاند، می افتاد ، انگار چیزی آن ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، اما چه چیز؟ واقعا نمی دانست... ژینوس بدون کوچکترین حرفی داخل ماشین شد و زری هم با کلی غرو لند در کنارش نشست. ماشین حرکت کرد و راننده از آینه وسط جلوی ماشین نگاهی به مسافرانش انداخت. ماشین از جاده خاکی و پیچ در پیچ میگذشت و داخل ماشین گویی حکم سکوت صادر کرده باشند. زری متعجبانه نگاهی به ژینوس کرد و باورش نمی شد این دخترک ساکت کنارش که خیره به بیابان پشت شیشه است ، همان ژینوسی ست که نقشه فرار می کشید. زری ناخودآگاه خود را به ژینوس نزدیک کرد ،به طوریکه شانه های آنها به هم چسپید ، او تمام تمرکز خود را به کار گرفت تا بفهمد در ذهن ژینوس چه می گذرد ، اما هر چه دقت می کرد ، چیزی نبود...و واقعا نبود ، گویی ذهن ژینوس ، مانند دفتر نقاشی سفیدی بود که هنوز هیچ رنگ و نقشی به خود نگرفته بود. دقایق به سرعت می گذشت تا اینکه بعد از گذر از آخرین پیچ جاده ، درختانی نمایان شد ، درختانی که با دیواری بلند حصار شده بودند. ماشین جلو رفت و سر انجام مقابل درب آهنی قرمز رنگی که اشکال عجیبی بر آن حک شده بود ایستاد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان راز پیراهن قسمت سی و ششم: تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند. ماشین داخل خانه شد و ژینوس میدید که در حقیقت خانه نیست و باغی بزرگ است که در انتهای جاده سنگفرش، ساختمانی بزرگ با پنجره هایی سیاه رنگ خود نمایی می کرد ، ساختمانی که با سفال های قرمز بنا شده بود. ژینوس نگاهش را از ساختمان انتهایی گرفت و به درختان اطراف دوخت، چیزی روی بعضی از شاخه های درخت ، برایش جلب توجه می کرد. درب ماشین باز شد و زری و ژینوس پیاده شدند و حالا که خوب نگاه می کرد میدید ، کاغذهایی که به شکل مربع و مثلت بودند و روی آنها شکل های عجیب و نوشته هایی که انگار خطوط ابتدایی مثل خط میخی است خود نمایی می کرد و این کاغذها با نخی بر بعضی شاخه های درخت آویزان بود. زری که دید ژینوس غرق مشاهده اطرافش است ، دست او را گرفت و همانطور که او را همراه خودش به جلو می کشاند گفت : اه بیا دیگه ، چت شده میخ درختا شدی هااا؟؟ وارد ساختمان شدند، پیش رویشان هالی بزرگ و مربعی شکل بود که با موکت قرمز رنگی فرش شده بود ، به طوریکه وقتی نگاه به زیر پای می کردی ، احساس میشد که جوی خون روان است یک طرف سالن پنج درب بود که هرکدام به اتاقی باز میشد و یک طرفش هم راهرویی بلند بود که به طبقه بالا می خورد. دورتا دور سالن هم پنجره هایی بود که با پرده سیاه و ضخیم پوشیده شده بود ، به طوریکه نه نوری وارد سالن میشد و نه نوری خارج... چراغ های کم نوری که بیشتر شبیه چراغ خواب بودند و به شکل بزی که وسط پیشانی اش نور میدهد ، روی دیوارها تعبیه شده بود. هنوز تا غروب خورشید مانده بود اما آدم در این فضا حس میکرد که به زیر زمینی غرق خون پا گذاشته است. تعدادی هم مبل ساده و سیاهرنگ در اطراف دیده میشد. زری دست ژینوس را گرفت و به سمت مبل دونفره حرکت کرد و گفت: اینجا بشین تا من بیام و بعد به طرف اخرین دری که در سالن بود حرکت کرد.. اگر ژینوس همان دختر فضول قبل بود ، الان خارج از ترس و واهمه اش ، به همه جا سرک میکشید تا از اسرار این خانه عجیب سر درآورد اما ژینوس واقعا مانند نوزادی بود که تازه با دنیای بیرون آشنا شده..‌ ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
میگفت: همیشه‌ عکس‌ یه‌ شهید‌ تو اتاقتون داشته‌ باشید. پرسیدم‌: چرا؟ گفت‌: اینا‌ چشماشون‌ معجزه‌ میکنه هر وقت‌ خواستید گناه‌ کنید‌ فقط‌ کافیه نگاهتون‌ بهش‌ بخوره... عشق‌ســه‌حرفه،شهیـدچهارحـرف..! شهــدایك‌پـلـه‌ازعاشقـی‌هم‌جـلوزدن‌...♡!
شادی 10.mp3
8.02M
🔮 اگر در دنیا سخت‌گیر نباشی، در آخرت حسابرسی آسان خواهی داشت. ۱۰