فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هم_اکنون
ماشاالله جمعیت همین جور فوج فوج دارن میان و با نظم و برنامه ریزی پذیرایی میشن و تشریف میبرن داخل
🔶 دانلود صوتی مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
👤مدح خوانی:#حاج_اسدالله_سرافراز
👤بیان احکام : #حجت_الاسلام_شاکر
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_خردمند
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
0Asad.mp3
8.59M
✅ #مدح #حضرت_علی_علیه_السلام
🗣ذاکر: #حاج_اسدالله_سرافراز
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
00Ahkam.mp3
11.51M
✅ #بیان_احکام
🗣سخنران: #حجت_الاسلام_شاکر
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
7.96M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_خردمند
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
6.75M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_خردمند
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
7.68M
✅ #سخنرانی بخش سوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_خردمند
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
4sokhan.mp3
3.04M
✅ #سخنرانی بخش چهارم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_خردمند
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5Madh.mp3
9.46M
✅ #مدح #مولا_علی_علیه_السلام
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6Roze.mp3
4.5M
✅ #روضه
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
7zamine.mp3
6.35M
✅ #زمینه (دستشونو گرفتی و رو سرشون دست کشیدی، بهونه گیر که می شدن ... )
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
8vahed1s.mp3
5.9M
✅ #واحدسنگین(زخم دلم بهتر نمی شه، این حیدر اون حیدر نمی شه... )
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
9vahed2.mp3
3.37M
✅ #واحد2(سکان زمین و آسمان است علی...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
10vahed3.mp3
2.9M
✅ #واحد3 (من که از تو ناامید نمی شم، می دونم که باز هوامو داری...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
11shoor.mp3
7.78M
✅ #شور (نور بباره به قبر پدر مادرا که عشق تو رو توی دل ما گذاشتن، چه تقدیری بهتر ازین...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
13Quran.mp3
5.43M
✅ #قرآن_به_سر
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
راز پیراهن
قسمت پنجاه و نهم:
وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود.
حلما بدنش رعشه گرفته بود و نمی دانست براستی شاهد چه صحنه ای خواهد بود.
تا وحید کارهای مقدماتی را انجام میداد، حلما طول و عرض سالن اونجا را چندین بار پیمود، او از محیط اطراف خود غافل بود و اصلا متوجه نشد که دو مرد با نگاه خیره و شیطانی خود او را میپایند و مترصد لحظه ای هستند که...
وحید به همراه مردی که روپوش یکبار مصرف آبی رنگی به تن داشت، به طرف حلما آمدند و به او اشاره کردند که به دنبال آنها برود.
از دو راهرو باریک و نیمه تاریک گذشتند و سپس پشت دری بزرگ ایستادند و مرد همراه وحید با وارد کردن کارتی در شیاری مخصوص، درب را باز کرد و هرسه وارد اتاق سرد روبه رو شدند، اتاقی که بوی مرگ میداد.
جلوی کشویی ایستادند، آن مرد شماره کاغذ دستش را نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد که اشتباه نکرده درب کشو را گشود و زیپ کاور سیاه رنگ را کمی پایین کشیدو خود قدمی به عقب گذاشت
حلما چشم به داخل کشو داشت، اما باران اشک چشمانش که باریدن گرفته بود مانع ان میشد که تصویر دختر نگون بخت روبه رویش را درست ببیند.
وحید آرام کنار گوشش گفت: خودت را کنترل کن و با دقت نگاه کن.
حلما قدمی به جلو گذاشت و کمی خم شد، درست میدید، خودش بود، این ژینوس بود که با صورتی تکیده و چشمانی بی روح به او خیره شده بود.
دنیا پیش چشمان حلما سیاه سیاه شد و سرش به دوران افتاد و همانطور که با صدای ضعیفی میگفت: خودش است... بر زمین سرنگون شد.
وحید دستپاچه شد و خود را زیر شانه های حلما رساند تا مانع سقوط او به روی زمین شود و مرد همراهش که انگار دیدن این صحنه ها برایش عادی شده بود، با اشاره به خانمی که جلوی درب سردخانه ایستاده بود از او خواست که تخت سیار داخل سالن را جلو بیاورد.
خیلی سریع پیکر بی هوش حلما روی تخت قرار گرفت، وحید به دنبال تخت با سرعت میرفت و چون می خواست حلما را به بیمارستان خوبی برساند به ان زن اشاره کرد و گفت: تا من ماشینم را جلوی ساختمان میارم شما هم این تخت را بیارید جلو در...
زن سری تکان داد و وحید بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از ساختمان خارج شد تا ماشین را جلوی پزشکی قانونی بیاورد و اصلا نفهمید یک ون مشکی رنگ ساعتها منتظر این لحظه است و...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت شصت:
وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد.
سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست.
وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکیرنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند.
زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟!
راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت..
زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم...
راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن..
زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها...
و با زدن این حرف به فکر فرو رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
📞آخرین پیام صوتی شهید مدافعحرم حجت اسدی برای فرزندانش
پدرم نیست ولی خاطرههایش باقیست
یادِ آن قلب پُر از مهر و صفایش باقیست
مرگ پایان کسی نیست که عاشق باشد
پدرم رفت ولی عشق و دعایش باقیست
https://eitaa.com/yasegharibardakan