eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
تهیه یک عدد پنکه سقفی به مبلغ ۲/۵۰۰/۰۰۰ تومان برای یک خانواده نیازمند. تحویل و نصب گردید.
اهداء ۳ میلیون تومان بن خرید کالا به خیریه مجمع و توزیع آن. تقبل الله
اهداء ۱/۵ میلیون تومان بن خرید پوشاک به خیریه مجمع و توزیع آن. قبول باشه انشاالله
اهداء فرش و کمد به خیریه مجمع توسط خانواده های محترم. توزیع شد. سپاس
تهیه کیک و شیرینی و برگزاری جشن تولد کودکان نیازمند هم که همیشه برقراره .... شاد باشید الهی
Ghirt & Mardanegi.mp3
4.13M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدا؟! این روزا بی‌اختیار یاد این فیلم میفتم. برخی رزمنده‌ها سهم یک نانشون رو هم بر نمی‌دارن تا به بقیه برسه. حالا آقایون خارج از صف ماشین گرفتن بعد هم می‌گن نماینده باید ماشین خوب سوار شه، گدابازی درنیارید!
خب وقتی شرایطش در اون لحظه یه جوریه که لازم داره تنها باشه تا یه سری چیزا با خودش حل کنه و آروم باشه، چه دلیلی برای تنفر وجود داره؟!! حالا اصلا گیریم که متنفر بنظرتون باید اینو به زبون می‌آوردید؟! جاش بود؟ لازم بود؟ بنظرتون باعث نشدید گره، کورتر بشه؟! مراقب کلماتی که در موقع ناراحتی میگیم باشیم. شاید همیشه نشه برگشت و درستش کرد. @mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
چگونه عبادات کنیم 08.mp3
11.12M
؟ ۸ 🤲 ۱ـ بدن برزخیِ، و ۲ـ روح برزخی ما، همینجا، و توسط خودِ ما ، ساخته می‌شوند! _ اعمال ما ؛ تعیین‌کننده‌ی ظاهرِ بدن برزخی ما هستند! _ و معرفت و دارایی باطنی ما، سازنده‌ی روحِ برزخی ما می‌باشند ! عبادات چگونه می‌توانند مؤثر در برزخ ما باشند؟ شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃
رمان زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و سوم: روزها می گذشت و سخت می گذشت. سحر تحت کنترل شدید پدرش بود و اجازه ی بیرون رفتن از خانه را نداشت، میبایست خودش را مشغول خواندن درس و آمادگی برای کنکور نشان بده دیگه نه می تونست بره ببرون گشت و گذار و نه حتی آموزش زبان خارجی اش را ادامه بدهد. باباش میگفت اگر قراره به دردت بخوره تا همین جا که زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفتی کافیه، ببینیم چه گلی از این آموزشات میچینی... سحر یک جورایی با مادرش هم سر سنگین شده بود ،چون تا می خواست صحبتی کنه، مادرش حرف خواستگاری پسر عمه جانش را پیش میکشید و سحر توی این شرایط به هر چیزی فکر میکرد، جز ازدواج... تلویزیون را روشن کرده بود و خیره به صفحه اش بود بی آنکه بفهمه که برنامه چی هست و درباره چی هست و ذهنش جایی را سیر می کرد که در فکر اطرافیانش نمیگنجید...سحر انگار واقعا سِحر و جادو شده بود، تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن بیرون از این مملکت و دیدن سرزمین هایی که گویی بهشت روی زمینند در همین افکار بود که با صدای ویبره ی موبایلش به عالم حال کشیده شد. سحر نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا دو صفر را دید ، دستپاچه شد و همانطور که گوشی را از روی میز عسلی جلویش برمی داشت که داخل اتاقش بره و راحت حرف بزنه، از زیر چشم به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بود انداخت... سریع طوری که مادرش را مشکوک نکنه ، به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد در را بست و تماس را وصل کرد و‌گفت : الو بفرمایید از اون طرف خط ، صدای شاد جولیا در گوشی پیچید: سلام دختر!! چطوری سحر؟ سحر آب دهنش را قورت داد و‌گفت: ممنون خوبم، منتظر تماستون بودم. جولیا با هیجانی در صدایش گفت: دختر تو‌چقدر خوش شانسی، امروز خبر دادن که کارا اقامتت اینجا درست شده و احتمالا تا دوهفته دیگه مهمون خودمونید... و بعد ادامه داد ببینم پاست را گرفتی؟! سحر که لبخندی رو لبش نشسته بود گفت: آره چند وقت پیش گرفتم و یادش می آمد که با چه ترفند کثیفی امضای باباش را گرفته بود. جولیا صداش را پایین آورد و گفت: ببین سحر، ما چون نمی خواییم هیچ‌مشکلی برای تو و برای ما پیش بیاد، باید سفرت را طوری برنامه ریزی کنیم که قابلیت رهگیری نداشته باشه تمام مخارج سفرت را میدیم، اینجا هم که بیای مهد آزادی هست ، هیچ‌کاری ازت نمی خواییم، تنها کاری می خواییم اولا پاکی خودت را خفظ کنی و نزدیک هیچ مردی نشی، دوما یه کار کوچک هم هست باید برای انجمن ما انجام بدی که به وقتش بهت میگیم...اما در ازای این کار کوچک ،کل دنیا را به پات میریزیم ،میفهمی چی میگم؟! کل دنیا را به پات میریزیم... سحر که از شنیدن این خبرها ذوق مرگ شده بود ، بدون اینکه فکر کند و حتی سوالی کنه که اون کار چی هست؟! مدام بله و چشم و حتما می گفت.... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و چهارم: طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را می بایست با احتیاط رفتار کند، سحر بی نهایت حرف گوش کن شده بود که حتی پدر و مادرش هم متعجب شده بودند. و همین رفتار او باعث شده بود که بابا حسین ، محدودیت های اعمال شده را کمتر کرده بود. وقت نهار بود، سحر آخرین صفحه از کتابی را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود را خواند، این روزها می خواست تا میتواند زبان انگلیسی اش را قوی کند. کتاب را بست و روی میز چوبی کوچک کنار تختخوابش گذاشت، نگاهی به کل اتاق انداخت. نگاهش از کمد لباس قهوه ای رنگ که آینه ای قدی به دربش چسپیده بود کرد و از آن به پرده ی صورتی حریر با گلهای آبی کم رنگ که باد ان را به رقص در آورده بود کشیده شد، داشت فکر می کرد که وقتی پایش به خارج کشور برسه ،برای همه چی اینجا دلش تنگ میشه...برای پدر و مادرش، اقوامش،اتاقش، شهرش، کشورش و... اما او اهدافی داشت که بی شک در خارج از کشور بهتر به آن می رسید، او می خواست به طمع وعده های رنگ و وارنگی که جولیا به او داده بود به انگلیس برود و در آنجا رشتهٔ مورد علاقه اش، پزشکی را انتخاب کند و ادامه تحصیل بدهد و بعد که یک دکتر تمام عیار شد به کشورش برگردد و باعث افتخار پدر و مادرش شود، البته قصد داشت، به محض رسیدن به لندن ، به پدر و مادرش اطلاع دهد ،تا نگران او نشوند و بدانند که دخترشان ،اون دخترک سر به هوای قبلی نیست ،بلکه هدفی بزرگ دارد، اما سحر اصلا به این فکر نمی کرد چرا جولیا اینقدر اصرار دارد که او را از کشور خارج کند و به او خدمات دهد، اما شنیده بود کشورهای خارجه مغزهای نخبه این کشور را جذب می کنند و او فکر می کرد به خاطر تحقیقی که سال پیش روی نوعی باکتری انجام داده بود و به جشنواره خوارزمی ارائه داده بود ،مورد توجه قرار گرفته و دلخوش به این موضوع بود که حتما او را کشف کرده اند. سحر غرق افکارش بود که صدای مادر به گوشش رسید. از جا بلند شد، رو تختی آبی رنگ را مرتب کرد توی آینه نگاهی به خودش انداخت، دستی به موهای بلند و قهوه ای رنگش کشید تا مرتب به نظر بیان و چشمکی به خودش زد و‌گفت: سحر...تو میتونی...همه باید به تو افتخار کنن و با این حرف بوسه ای برای تصویر خودش در آینه فرستاد و از اتاق بیرون رفت. بوی قورمه سبزی که توی مشامش پیچید ، انگار جانی دیگه گرفت، همانطور که لبخند میزد وارد آشپزخانه شد و سر میز نشست، سلامی به پدر و مادرش داد و گفت: اووف مامان!! چه بویی راه انداختی...آدم دلش می خواد فقط بو بکشه... پدر لبخندی زد و گفت: خانم اول برا این وروجک بکش... مادر همانطور که ظرف خورش را روی میز می‌گذاشت گفت: دیگه کم کم باید خودت آشپزی کنی، دو روز دیگه رفتی خونه شوهر، من نیستم که برات غذا درست کنم... سحر خنده بلندی کرد و‌گفت: پس خدا رستوران ها را برا چی گذاشته؟! با این حرف سحر لبخندی کل صورت مادرش را پوشانید و فکر می کرد این حرف سحر، جواب مثبتی به ازدواج اوست و نمی دانست... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/yasegharibardakan
⭕️نکاتی درمورد یک سرطان زنانه
❤️🍃❤️ ⭕️نکات مهمی که باید بدانند👇👇 در مواردی، دختر خانم‌ها انتظار دارند فورا عشق و علاقه شدید و رویایی بین آن ها و همسر آینده‌شان به وجود بیاید و به عبارتی طرف مقابل فورا یک دل نه صد دل عاشقشان بشود. 🔴 وقتی چنین توقعی دارند و زلزله مورد نظر آن ها اتفاق نمی‌افتد، فورا دلسرد شده، عقب می‌کشند. 👌اگر انتظار دارید در همان برخورد اول یک رابطه شدید عاشقانه به وجود بیاید؛ جلوی این ازدواج، یک پرچم قرمز بزرگ نگه داشته‌اید.❗️ با این کار واقع‌بینی را کنار گذاشته‌اید، در حالی که دنیای ما کاملا واقعی است. 💕💕💕 https://eitaa.com/yasegharibardakan
شادی 22.mp3
3.83M
✴️ تنبلی شیوه آدم‌های جاهل است. ✔️عقل همیشه به ما نشاط و الزاماتش را توصیه می‌کند. ۲۲ https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁😂😁😂😁لبخند زنه شوهرش کرونا میگیره میمیره... پشت جنازش راه میرفت وگریه میکرد و میگفت: عزیزم چرا منو تو این دنیا تنها گذاشتی و رفتی... من بدون تو میمیرم...😭😭 یه آقایی خیلی دلش می سوزه براش، به دوستش میگه: آخی... بخدا اگه آدرسشو داشتم باهاش ازدواج میکردم شاید این طوری بشه از غصه هاش کم کرد..😔 زنه میشنوه و گریه کنان ادامه میده: عزیزم چرا منو تو خیابون ولیعصر نبش کوچه 7 پلاک 16 درب آبی رنگ زنگ خرابه، تنها گذاشتی؟!!😭😭 😂😂😂😂😂😂 https://eitaa.com/yasegharibardakan
تربیت دینی۱.mp3
8.33M
۳ رکن اساسی🎯 در تربیت دینی فرزندان 1️⃣ شایستگی های عمومی والدین والدینی که اصول اولیه تربیت فرزند را نمیدانند ، و سواد والدگری ندارند ، نمیتوانند در این زمینه موفق باشند. 2️⃣ خودانگیختگی در فرزندان ✳️ خطوط قرمز بیش از حد در مسائل دینی ، و سختگیری های بی مورد مانع انگیزش درونی میشود ✳️ مهیاکردن محیط مناسب تربیت دینی 3️⃣ قانون گذاری والدینی که شایستگی های عمومی را کسب نکرده اند قدرت قانون گذاری را ندارند ، امر به نماز نباید همراه با تنش و خشونت شدید باشد. اگر نمیتوانید با قانونگذاری فرزندانتان را به واجبات دینی امر کنید ، حتما نیاز به مشاوره و آموزش دارید استاد افشاری https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_310226054725763862.mp3
3.92M
27 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣جوشن کبیر،شناسنامه خداست؛ هزار تا اسم خدا! 🔻نماز کمک میکنه؛ این اسمها رو دریافت کرده وشبیه خدا بشيم. 👈این تنها کاریه که درزمین داريم شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
🟣 ... .👆👆 1⃣=عکس بالا:این دستگاه77کیلویی دیالیز که حدود 120 ليتر خون را در هفته تصفيه میكند. 2⃣=عکس پایین: کلیه 150 گرمی که خداوندبه ماهدیه داده و 1200 لیتر خون را درهفته با راندمان بالا تصفیه میکند. 🟣
رمان زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواسته اش ، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمه اش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند. مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار گذاشته بود و نرگس و همسرش هم پنج شنبه خودشون را به تهران برسانند. سحر برای اینکه به مقصد برسد ، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا می کرد برایش بسیار با ارزش است کار کند. سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت و‌خودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند. سردی موزائیک های حیاط ، لرزی را در بدنش انداخت ،به طوریکه ناخودآگاه با دو دست،بازوهایش را در بغل گرفت در هال را که بست ، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد: صبح زودی کجا رفتی مادر؟ سحر با من و من گفت: ه ..ه...هیچی، می خواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم رو حیاطه، الان متوجه شدم رفته... مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت: واه ، بابات یک ساعت پیش رفت ، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش می پیچید لذت میبرد، با خود فکر می کرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر می تواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
چگونه عبادات کنیم 09.mp3
11.3M
؟ ۹ 🤲 همونطور که بدن‌ها هم اشتها و مزاج‌های متفاوت دارند؛ روح‌ها هم دقیقاً همین‌گونه‌اند! قبل از شروع عبادات مستحبّی، ببینید روح شما به کدام سمت، تمایل دارد؟ قرائت قرآن، ذکر، دعا، زیارت یا ..... شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃
رمان زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و ششم: سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد. قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد. مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و... سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟ مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که.. سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان.. و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد. داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد. نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد. به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید. مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد. شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت. داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد. برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد . مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت و‌گفت: کاری نداری مامان؟ مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟! سحر لبخندی ساختگی زد و‌گفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست و‌گفت: کی میای سحرجان؟ سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میرم خونه رها، اونجا احتمالا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمو‌نم و صبح زود میام. مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر تو‌خونه رها نبود، آهی کشید و‌گفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه... سحر زیر لب چشمی گفت و همینطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
💔 وقتی سرِ جداشده شهید انگیزه یک گردان شد😔 عملیات ڪربلای 5 بود، دشمن با هلی ڪوپترهای جنگۍ خاڪریز را هدف قرار داد. با هر گلوله ی تانک، قسمتی از بالاۍ خاکریز محو می شد. یڪـــــی دو گلوله ی آرپی جی به طرفشان شلیڪ ڪــــردیم ولی آن ها وحشی تر شدند و این بار آسمان ڪانال را زیر آتش گرفتند.🔥 در همین لحظه، جوان کم سن و سالی به نام طاهری سوار سکوی مخصوص توپ شد و گلوله هایی به طرفشان شلیڪـــــــ ڪرد. تعدادی از تانک های دشمن را منهدم کرد.💥 وقتی تصمیم گرفت از سڪو پایین بیاید، یک گلوله تانڪـــــــ در نزدیڪی اش به زمین خورد. ترکش گلوله سرش را جدا نمود. وقتی به خودم آمدم، سرش درون کانال و مقابل پایم بود. ناخودآگاه سر بے تنش را بلند ڪــــــردم و بوسه ای بر پیشانۍ خون آلودش زدم...💔 بچه ها ڪـــــه تا آن لحظه از ترس در گوشه کانال نشسته بودند، با دیدن این صحنه با فریاد یا حسین (ع) به پا خاستند و با همان سلاحـــ های سبڪـــــــ به تانڪــــ هاۍ دشمن حمله کردند. دو ساعت بعد تمام تانک هاۍ عراقي در آتش مےسوختند... راوی: رزمنده محمود جمشیدۍ... اینان یاران آخرالزمانی بودند من و تو برای سربازی آماده ایم؟ https://eitaa.com/yasegharibardakan