نکاتی جهت رفاه حال عزاداران عزیز مجمع
♦️به همراه داشتن یک بطری آب سرد و مقداری خوراکی برای کنترل کودکان توسط خواهران بسیار مناسب است.(البته با حفظ نظافت حسینیه)
بردن چای و شربت و هر گونه پذیرایی که در موکب درب مجمع به برادران و خواهران تقدیم می شود ، به داخل مجمع و مراسم اکیدا ممنوع است.
لذا پس از پذیرایی در فضای بیرون ،وارد حسینیه شوید.
🔺از پارک کردن خودرو جلوی منازل شخصی اطراف مراسم جدا ، جدا ، جدا خودداری کنید.
🔺حدالامکان از وسیله نقیله مشترک یا موتور سیکلت استفاده کنید.
🔺کودکان خود را جهت حفظ نظم و ایمنی، در فضای مراسم ، راه پله ها و خیابان رها نفرمایید.
کودکان خود رو تنهایی به سرویس بهداشتی نفرستین، خواهشاً....
👈جهت پارک خودروهای خود میتوانید از خیابان رسالت استفاده نمایید و از کوچه جنب مجمع تشریف بیاورید.
🔹آدرس مراسم : خیابان شهید مطهری جنوبی ، مجتمع بیت الزهرا س ، مجمع عاشقان بقیع اردکان
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
#درزیرخیمه_اش_همه_یک_خانواده_ایم
🏴ویژه برنامه دهه اول محرم الحرام
◾از چهارشنبه شب به مدت ۱۰ شب از ساعت ۲۰:۳۰
✍ اطلاعات بیشتر از پوستر ببینید👆
🔰خیابان شهید مطهری ، مجتمع بیت الزهرا س
|| مجمع عاشقان بقیع اردکان ||
@yasegharibardakan
🔶 دانلود صوتی مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام)
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_حسین_پور
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
11.5M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_حسین_پور
🔶 مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
12.96M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_حسین_پور
🔶 مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
3she'rkhani.mp3
7.11M
✅ #مدح
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
4Roze.mp3
2.6M
✅ #روضه
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5zamine.mp3
9.79M
✅ #زمینه (سیدنا العطشان... )
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 مراسم اولین شب عزاداری محرم الحرام 1402
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
🔶بدون هیچ مقدمه
و فقط به عشق اباعبدالله الحسین
از امشب
تقدیم با احترام 👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت اول
🔺ده سال پیش-شیراز-حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ)
مجلس باشکوهِ شیرخوارگان حسینی در حال اتمام بود. اینقدر جمعیت زیاد بود که حد و حساب نداشت. همه مادرهای شیرازی، باحجاب و بی حجاب و از همه مدل تیپ و قیافه، به نوزادانشان لباس سبز یا مشکی پوشانده بودند و بچه ها را سر دست گرفته و بالا آورده بودند و مداح در حال دعای آخر جلسه بود.
-الهی به حق گلوی خشکیده شش ماهه کربلا همه بچه های ما را عاقبت بخیر قرار بده! به حق اباعبدالله الحسین حسرت مادر شدن را در دل هیچ محبّ حضرت زهرا قرار نده. به همه ما توفیق به دنیا آوردن فرزندان صالح و تربیتِ حسینیِ بچه هامون عنایت بفرما! و...
همه مادرها از ته دل گریه میکردند و «الهی آمین» میگفتند. جلسه تمام شد و سیل جمعیت در حال خارج شدن از درها بود. صدا به صدا نمیرسید. کم کم جمعیت رفتند. شاید یک ساعت طول کشید تا حدودا نود درصد جمعیت رفتند.
تعداد چهل پنجاه نفر خادمه در حال جمع و جور کردن و تمیز کردن حرم بودند و مرتب به دفتر خدام خواهر رفت و آمد داشتند. مسئولیت آن جلسه را حاج خانم لطیفی به عهده داشت. حاج خانم لطیفی زنی بسیار جاافتاده و حدودا پنجاه ساله بودند که بیست سال سابقه خادمی در حرم داشت. نمونه واقعی یک مادر. با این که از خانواده پولداری نبود اما کار میکرد و همه زار و زندگی اش را در خدمت به اهل بیت گذاشته بود.
آن روز خیلی سرش شلوغ بود و حتی فرصت نمیکرد که یک دو جرئه آب بخورد. با همان لب و گلوی خشک و چادر و مقنعه، و با لهجه شیرین شیرازی غلیظ با بقیه خواهران صحبت میکرد.
-حالو من گفتم نمیخواد ایجوری جمع و جورش کنین. اما دیه نگفتم که همین جوری موکتا را بریزین رو هم. سِی ای چقد شلخته رخته اینجو. زودی باشین حاجی خانوما. زودی والا که ظهر شد. زودی مرتبش کنین که الان برادرا میان.
به کار و بارش مشغول بود که یهو دید فیروزه خانم با یک بچه در بغل به او نزدیک شد. فیروزه خانم که جد اندر جد خودش شیرازی بودند اما شوهرش اهل فیروزآباد استان فارس بود، چند سالی بود که خادمه افتخاری حرم شده بود. یک خانم حدودا سی ساله که قدی بلند و چشمانی روشن داشت. اینقدر خوش حجاب و زرنگ و فعال بود که هرجا کارِ خادمان گیر میکرد، خانم لطیفی فورا میفرستاد دنبال فیروزه خانم و میگفت: «ای کارِ کسی نیست به جز فیروزه خانم. کوجاست؟ بگین بیاد!»
فیروزه خانم به خانم لطیفی نزدیک شد و سلام کرد. خانم لطیفی تا چشمش به او خورد گفت: «کوجِی دختر؟ ای بچه کیه؟»
فیروزه خانم با رنگ پریده و نفس نفس زنان گفت: «اینو دم در... درب دوم... کنار جاکفشی پیداش کردم!»
خانم لطیفی از این حرف فیروزه تعجب کرد و نگاهی به طفل معصوم انداخت و دلش سوخت و گفت: «آخی. گذاشته بودنش اونجا؟»
فیروزه خانم جواب داد: «ها. فِک کنم...» مابقی حرفش را خورد و ساکت به خانم لطیفی نگاه کرد.
خانم لطیفی آرام به فیرزوه خانم گفت: «ببرش پیشِ خانم توکل. همونجا بشین تا بیام.»
فیروزه چادر را روی طفل شیرخواری که در بغل داشت کشید و آرام، طوری که بچه بیدار نشود، به طرف اتاق خانم توکل رفت. اتاق خانم توکل معمولا خلوت بود. چون مدیر بازنشسته یک دبیرستان دخترانه بوده و با این که بسیار دقیق و منظم و اهل مطالعه بود اما خیلی اخلاق نداشت و از زمان بازنشستگی، مسئولیت حراست از خدام خواهر با او بود. به خاطر همین، معمولا از او میترسیدند و خیلی اطرافش نمیچرخیدند. فیروزه خانم در زد و وارد شد.
-سلام خانم توکل. قبول باشه انشاءالله.
-سلام. بله؟
-زنده باشی حاج خانم. ازتون التماس دعا دارم. غرض از مزاحمت... این طفل معصوم... کنار کفشداری...
-اینم گذاشته بودند؟
فیروزه یک لحظه جا خورد. به چهره خانم توکل زل زد و گفت: «مگه بازم کسی بچه گذاشته؟»
@Mohamadrezahadadpour
خانم توکل اشاره کرد به طرف دری که در انتهای اتاقش بود. گفت: «بیا اینجا!»
ادامه👇
خودش جلوتر حرکت کرد و فیروزه هم دنبال سرش. تا در باز شد، فیروزه با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند. دید سه چهار تا خادمه دیگر، هر کدام یک بچه در بغل دارند و در حال ساکت و آرام کردن آن بچه ها هستند.
-تعجب نکن! ما هر سال اوضاع و احوالمون همینه که میبینی. سالی حداقل هفت هشت تا بچه اینطوری میذارن داخل حرم و میرن! بچه هایی که معلوم نیست حلال زاده هستن... حلال زاده نیستن... اصلا مشخص نیست بابا و مامانشون کی هستن؟ هیچی معلوم نیست. اینا. ببین! حالا یکیش به تور تو خورده. برو داخل. برو فیروزه خانم. همین جا بمون تا من و خانم لطیفی بیایم.
🔺زمان حال-هُلدینگ شَهسود
مهرداد، سی و سه ساله و از مدیران جوانِ یکی از هلدینگ های خصوصی آهن آلات جنوب کشور بود. شرکتش که از مرحوم پدرش که سلطانیِ بزرگ نام داشت، در سه کشور ایران و امارات و کویت شعبه داشت و مهرداد پس از پدرش، شرکت را به همراه شریکش که «تبار» نام داشت اداره میکرد. آن روز در حال صحبت با مشاور حقوقی اش که «علیپور» نام داشت، بود.
-ینی چی؟ ینی تشکیل پرونده دادن؟
-اینجوری شنیدم. حتی شنیدم یه قاضی بد قِلق برای این کار گذاشتن؟
-نفهمیدی رو کدوم پروژه حساس شدن؟
-چرا. گفتن مثل این که همون پروژه فروشِ آهن الات شرکت راه آهن بود که...
-همون که میخواستن آهن و ابزار نو استفاده کنن و به ما سپردن ... خب؟
-آره. همون. سرِ همون قضیه ... مُخبرشون گفته که هلدینگ ما آهن های فرسوده را جای پولمون برداشته و همون شده داستان!
مهرداد که اعصابش از این حرف خرد شده بود، از سر جا بلند شد و سیگارش را روشن کرد و کنار پنجره رفت. همین طور که سیگار میکشید و از طبقه دهم هلدینگش به منتهی الیه بلوار چمران نگاه میکرد، از علیپور پرسید: «برعکس روزگار... اون پروژه رو خودم صفر تا صدش اداره کردم و به تبار چیزی نگفتم. الان اگه چیزی به تبار بگم و بیفته دنبال بستن این پرونده، زشت میشم.»
پُکی دیگر کشید و رو به علیپور کرد و پرسید: «چیکار کنیم بنظرت؟ اینطوری که تو از قاضی تحقیق ترسیدی، حتی رو تو هم نمیتونم حساب کنم.»
علیپور که تا آن روز مهرداد را در حال کشیدن سیگار ندیده بود، به خودش جرات داد که سیگارش را روشن کند و به طرف مهرداد برود و کنار او بایستد و بگوید: «خب مگه شما تنها و سر خود این کارو کردی؟ بالاخره همون سرداری که به شما این فرصتو داد...»
مهرداد فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «هیس! اسم سردار نیار! اصلا حرفشم نزن! کم پشت سر اینا حرف و حدیث هست؟! اگه اینم بگم اونا به من گفتن، هم رگ خودمو زدم و هم رگ اونا رو!»
علیپور دیگر حرفی نزد. همین طور که مهرداد سیگارش را با فشار به جاسیگاری فشار میداد و خاموش میکرد، گوشی اش زنگ خورد. دید که نوشته «فرحناز»
مهرداد رو به علیپور کرد و گفت: «در دسترسم باش! برو!»
علیپور لبخندی زد و گفت: «درست میشه قربان! غصه نخورین. با اجازه تون.» و رفت.
وقتی رفت، مهرداد گوشی را برداشت.
-وای عزیزدلم چقدر بهت نیاز داشتم.
-سلام. منم همینطور. چطوری؟
-بدم. خیلی بد. باید ببینمت. واسه نهار بیا رستورانِ هتل چمران.
-باشه. اما باید زود برما. دو ساعت دیگه مشاوره دارم.
-خوشم میاد که ماهی دو روز بیشتر مشاوره نمیدی و بقیه اش واسه خودتی.
-من واسه تو ام!
-میدونم نفسم. میدونم. جون مهرداد زود بیا.
-قسم نده. تو راهم. میبینمت.
-فدات شم.
@Mohamadrezahadadpour
نیم ساعت دیگر، مهرداد در بخش ویژه رستوران هتل چمران نشسته بود که دید فرحناز وارد شد. از همان دم در، همه گارسون ها جلوی فرحناز دولا و سه لا میشدند و احترام میکردند. فرحناز هم که انگار داشت روی بند راه میرفت، با همان سر و شکلِ فوق لاکچری اش به طرف میزی که مهرداد نشسته بود رفت.
ادامه👇
مهرداد از سر جا بلند شد و دو سه قدم به طرف فرحناز رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. آقایِ جاافتاده و حدودا پنجاه و پنج ساله ای که سرمهماندار آنجا و با آنها آشنا بود، همین طور که با دو تا شاگردش میز را میچیدند با لبخند به مهرداد و فرحناز گفت: «ماشالله جوری شعله عشق بین شما پر حرارت هست که اصلا معلوم نیست که پونزده ساله با هم زندگی میکنین. جوونای امروز، باید پیش پای شما لنگ بندازند. ماشالله به شما قربان! و هزار ماشالله به شما بانو! ایشالله دویست سال با هم خوب و خوش زندگی کنین و داغ همدیگه رو نبینید.»
مهرداد و فرحناز لبخند زدند و تشکر کردند. موسیقی آرامی پِلی کردند و رفتند و درِ بخش vip را بستند. فرحناز شالش را برداشت و دستی به موهای بلندش کشید و پرسید: «چطوره؟»
مهرداد که محو تماشای خانمش بود گفت: «مثل همیشه. ماه و جذاب.»
فرحناز گفت: «وقتی شیراز نیستی، دل و دماغ ندارم که به خودم برسم. اما وقتی هستی، نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم. هر روز میرم آرایشگاه.»
مهرداد گفت: «این چند تا شرکتی که به هوش و ذکاوتت پی بردند، وِلِت نمیکنن. وگرنه همیشه با خودم بودی.»
فرحناز که داشت برای مهرداد غذا میکشید جواب داد: «ماهی دو روز بیشتر که کار نمیکنم. اینم واسه دل خودمه. وگرنه به ماهی دویست میلیون تومن اینا که محتاج نیستم. دوس دارم تو رشته خودم فعال باشم. به این دو سه تا شرکت مشاوره اقتصادی بدم و بیان بالا. بازم هر چی تو بگی! بگی دیگه نرو، حتی جلسه امروزمو کنسل میکنم.»
مهرداد با حالت خاصی گفت: «فرحناز یه مشکل بزرگ پیش اومده! دل و دماغ ناهار ندارم.»
فرحناز فورا دست از دیس و بشقاب کشید و رو به مهرداد گفت: «جونم! بگو!»
مهرداد گفت: «یه قاضی رفته زیرِ یه خمِ بزرگترین پروژه ای که دست من بوده! که اگه به نتیجه برسه، دودمانم بر باد میره!»
فرحناز پرسید: «نظر علیپور چیه؟»
مهرداد جواب داد: «اونم گُرخیده! اصلا خودش این خبرو آورد واسم.»
فرحناز گفت: «خب مشکلم دقیقا همینه! مگه میشه کسی یه خبر سرّی و به این مهمی واسه کسی ببره که از قضا اون نفر، رییسش هست و از چشم خودش میبینه؟ مگه میشه خبر داغ و محرمانه قضایی به کسی بدی اما خودت... میگیری چی میگم؟»
مهرداد که با این دو سه تا جمله ابتداییِ فرحناز کَفَش بریده بود، همین طور که داشت چشمانش از کاسه در می آمد از تعجب، گفت: «دمت گرم خانمی! خب حالا چیکار کنم؟»
فرحناز گفت: «وظیفه علیپوره که کار کنه نه تو! مشکل حقوقی و قضایی هست و مشاور حقوقی و قضایی باید حلش کنه. نه تو عزیزدلم!»
مهرداد گفت: «درسته اما ... میترسم...»
فرحناز از سر جایش بلند شد و جلوی زانو و صندلی مهرداد نشست و گفت: «تو چشمام نگاه کن مهرداد!»
مهرداد هم که عاشق زل زدن به فرحناز بود به چشمانش زل زد و گفت: «جونم. قربون چشمات برم.»
فرحناز همین طور که داشت دقیق به چشمان مهرداد نگاه میکرد گفت: «مهرداد چیزی هست که به من نگفته باشی! آخه این قضیه اینقدر گنده نیست که الان رنگت بپره و چشمات دو بزنه!»
مهرداد گفت: «چی بگم والا! من ... من میخواستم این پروژه ... راستشو بخوای این پروژه بدون اسناد رسمی و اداری بسته شده. من در قبال خریدن آهان آلات نو به میزان 300 کیلومتر، آهن آلات کهنه و پوسیده به میزان 500 کیلومتر برداشتم...»
فرحناز خنده از چهره اش رفت. بلند شد و گفت: «مهرداد مگه ما خط قرمزمون مال حروم نبود؟»
-چرا. خط قرمزمون مال حروم بود.
-مگه ما عهد نبستیم که کار غیر قانونی نکنیم.
-منم کار غیرقانونی نکردم.
-مهرداد به من که نگو! تو واسه یه جایی... واسه یه کسایی... مهرداد تو پولشویی کردی و اسمشو گذاشتی بیزینس؟
@Mohamadrezahadadpour
مهرداد که کاملا دست و پایش را گم کرده بود، از سر جا بلند شد و گفت: «ببین! گه خوردم. اینو فقط جلوی تو میگم چون فقط جلوی تو واسه خودم احساس بزرگی و این کوفت و زهرمارا ندارم. فرحناز گه خوردم. کمکم کن!»
ادامه👇
فرحناز که واقعا تو ذوقش خورده بود، و از طرف دیگر دلش برای آن حال بدِ مهرداد سوخته بود، دستی به گونه های مهرداد کشید و گفت: «اینجوری نگو فدات شم! اینجوری نگو! اگه بهت بگم چیکار کنی، قول میدی کار خلاف رو با کار خلاف پاک نکنی؟»
مهرداد گفت: «قول. به روح بابام قول میدم.»
فرحناز گفت: «به جون من قسم بخور!»
مهرداد که قسم جان فرحناز خوردن برایش سخت بود گفت: «باشه. سختمه ولی باشه. به جون نفسم قسم!»
فرحناز گفت: «همین حالا... تا ناهارت خوردی، میری پیش علیپور و بهش میگی یا اینو حلش کن یا اتاقتو تحویل بده و برو! اومده یه ترس انداخته به جونت و رفته! بهش میگی یا حلش میکنی یا گردن میگیری!»
مهرداد که انگار آب حیات به گلویش ریخته باشند، زبانش قفل شده بود و مثل یک بچه دبستانی که جلوی معلمش ایستاده، فقط سر تکان میداد.
فرحناز ادامه داد: «البته که ما هم نیتمون این نیست که اون گردن بگیره اما گنده شده واسه همچین روزا. سری بین وکلا در کرده واسه همچین کارا. پس بنداز گردن خودش و هر روز ازش گزارش بخواه. بقیه اش هم بسپار به خدا.»
دستی به موهای مهرداد کشید و گفت: «خودتو جمع و جور کن و ناهارت بخور! شب که اومدی خونه، بهم بگو دقیقا به علیپور چی گفتی و چی شنیدی؟! آفرین پسر خوب! حالا بشین ناهارتو بخور!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_تماشا 👆👆👆
😍😍 گوشه ای از اجرای شور طوفانی #سجاد_محمدی در مراسم استقبال از محرم اردکان که به همت شرکت معدنی و صنعتی چادرملو، فولاد ارفع و فولاد غدیر ایرانیان با همکاری مجمع عاشقان بقیع اردکان در مصلای اردکان برگزار شد.
@yasegharibardakan
رمان
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_پایانی:
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺