eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزان شرکت کننده در کلاس مداحی ، این هفته یا شعر پندیات جلسه گذشته رو بخونید و یا یک شعر در مدح حضرت زهرا س ، خودتون بنویسید و بیارین. برای استفاده از اشعار خوب و مناسب ، میتونید عضو این کانال بشید 👇 https://eitaa.com/hosenih
🏴 روضه های بی مادری شروع شد😭 ✍طرح: ابوالفضل رحیمی @yasegharibardakan
شرمنده که این هفته ، هزینه جایزه نداشتیم و مسابقه مهدویت نداریم... 😔😔
جایزه مسابقه مهدویت امشب رسید😢 برادری عزیز و خیر ، جایزه پنج نفر رو تامین کرد تا امروز و امشب ،باز دلهایی متوجه امام زمان باشد.... حسابش همیشه پر پول انشاالله... تا لحظاتی دیگه سوالات رو میزاریم انشاالله
مسابقه مهدویت ۹ جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان سوالات : ۱_ در زمان حکومت حضرت مهدی ع چه تغییراتی در وضعیت رفاهی مردم ایجاد میشود؟( چهار مورد) ۲_ رجعت در دوران ظهور به چه معناست ؟ چه کسانی رجعت میکنند؟ رجعت چه کسانی اجباری و چه کسانی اختیاری هست ؟ ۳ _ نخستین کسی که رجعت میکنند ، چه کسی خواهند بود؟ ۴_ علمای اسلامی،وجود چه نوع وسیله ای را در عصر کنونی ،از مصادیق دجال معرفی میکنند؟ ۵_ بعد از محقق شدن کدام یک از علائم ظهور ، نام حضرت مهدی ع بر سر زبانها و محبت حضرت در دلها قرار میگیرد و مردم اندیشه ای جز ولی عصر ع ندارند؟ _______________________ تحویل جواب مسابقه تا ساعت ۱۹:۰۰ امشب در جلسه هفتگی مجمع
خدا قوت به خادمین آشپزخانه قیمه امام حسینی امشب😍😍😋😋😋
1sokhan.mp3
10.09M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
5.89M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
5zamine.mp3
7.21M
(وقتی سهمم از دنیا این روزای بی رحمه، هیچ کسی مثه مادر حالمو نمی فهمه...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6vahed1.mp3
8.32M
(بیمار نیمه جون من ای بانوی جوون من...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
7vahed2.mp3
4.98M
2 (چشم بازکردم و دیدم که شدم سینه زنت، همه ی عالم و آدم به فدای حسنت...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
8zekr.mp3
3.24M
(یه حرم داری رؤیایی، یه ضریح داری شیش گوشه...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 10 آذرماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
عزیزی پرسیده بود چرا گزارش تصویری آشپزخانه رو میزارین ؟!😊 نتونستیم بیایم و غصه خوردیم😁 جواب مدیر کانال : دلیلش اینه که بعضی مستمعین هیئت ، فقط وقتی شام هست میان مجمع... از اونجایی که دلمون براشون تنگ میشه، بعضی هفته ها شام میدیم تا تشریف بیارن و زیارتشون کنیم😜😜
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد. فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود. فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد‌ برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف.. روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن.. فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم... روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش... فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم... روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد... برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد... صفحه زرقاط بزرگ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: چند روزی بود که روح الله خودش را درگیر جمع کردن اطلاعات درباره زرقاط کرده و متوجه شده بود که تنها راه مبارزه با اجنه، استفاده از خود آنهاست، منتها هر چه که بیشتر جستجو میکرد، ناامیدتر میشد، برای به خدمت گرفتن موکلی از جنس موکلان زرقاط، باید اعمال منافی عفت انجام داد و فرد درگیر کارهایی میشد که با مرام روح الله سازگاری نداشت و روح الله به این نتیجه رسید که گرفتن موکل سفلی کار او نیست، اما گویی مدام صدایی در سرش اکو میشد: لااقل یکی از طلسم ها را بنویس تا اثرش را ببینی و اینقدر روی این جمله فکر کرد که بار دیگر به عقب برگشت. با کمی جستجو طلسمی پیدا کرد که تاکید شده بود برای گرفتن تمرکز کاربرد زیادی دارد، یک لحظه به ذهنش خطور کرد، حالا که سنگ مفت و گنجشک هم مفت، یکی از این طلسم های تمرکز را برای فاطمه که مدتی بود از این موضوع شکایت داشت، بنویسد. پس قلم و کاغذی آورد و با گفتن بسم الله شروع به کشیدن مربع های ریز و درشت کرد و داخل هر مربع اشکال کج و معوج دیگری جای میگرفت. روح الله اصلا متوجه نبود که طلسمی شیطانی مینویسد و انگار می خواست با گفتن بسم الله و نام خدا، آن را تطهیر کند. نوشتن طلسم تمام شد، روح الله از پشت میز بلندشد و همانطور که صندلی را چرخی میداد به طرف در اتاق حرکت کرد تا بیرون برود. کاغذ طلسم کف دست روح الله بود، روح الله وارد هال شد، عباس غرق درس بود و حسین گوشه ای مشغول بازی، کتاب و دفتر زینب که یک طرف روی زمین ولو شده بود نشان میداد که زینب هم مشغول درس بوده، روح الله نگاهی به اطراف کرد و‌چون فاطمه را ندید به سمت اتاق خواب حرکت کرد، در اتاق را باز کرد و زینب را دید که مشغول ماساژ پاهای فاطمه بود، نگاهی به فاطمه انداخت و انگار که نه فاطمه بود بلکه دشمنی خونی را جلوی چشمش میدید و حسی او را قلقلک میداد که به طریقی،فاطمه را بچزاند. گلویی صاف کرد و با لحنی عصبانی گفت: بزار بچه بره سر درسش، تمام زندگیش را که نباید وقف تو کنه.. فاطمه با تعجب سرش را بگرداند و گفت: چی میگی روح الله؟! حالت خوبه؟! روح الله که انگار آدم دیگه ای شده بود گفت: من خوبم اما انگار تو حالت خوب نیست،اصلا هیچ وقت حالت خوب نبوده.. فاطمه همانطور صدایش میلرزید به زینب گفت: دخترم، برو به درست برس زینب دست مادر را در دست گرفت، فشار ریزی داد و گفت: حالا وقت.. فاطمه با عصبانیت به میان حرف زینب دوید و‌گفت: میگم برو بیرون و در را هم پشت سرت ببند. زینب آرام چشمی گفت و بیرون رفت. فاطمه روی تخت نشست و گفت: رفت سر درسش، خیالت راحت شد؟! شما هم بفرما به کارت برس تا مبادا تمام زندگیت را بذاری برا من.. روح الله که انگار تازه به خود آمده بود، جلو رفت، روی تخت نشست و من من کنان گفت: برات یه طلسم تمرکز نوشتم، دست فاطمه را در دست گرفت و طلسم را کف دستش گذاشت و ادامه داد: هر وقت خواستی بخوابی بزار زیر سرت، اینجوری تمرکزت برمیگرده و با زدن این حرف مانند انسانی شرمسار، از جا بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت. همین حرکت روح الله، آبی بود که بر خشم فاطمه ریخته شد، لبخندی زد و کف دستش را نگاه کرد، خودش را به سمت متکای روی تخت کشاند و کاغذ تا شده را زیر متکا قرار داد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عارفانه کوهِ غم گشتم و هر لحظه کَنَم سینهٔ خویش طُرفه‌حالیست که هم کوهم و هم کوه کَنَم! ┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
مگه ما تا آخر عمر، قراره چند تا پاییز و زمستان دیگه تجربه کنیم؟ خودمو میگم الان حدودا ۴۶ سالمه دیگه خونه پُرش فکر نکنم بیشتر از ده بیست سال دیگه زنده باشم حالا اصلا تو بگو سی سال دیگه ینی خونه پُرش فقط ۳۰ بار دیگه میتونم ببینم که؛ درختا اینقدر قشنگ زرد و نارنجی میشن اینقدر صدای رعد و برق زیباست راه رفتن زیر بارون چه کیفی داره سرما خوردن و خوابیدن تو خونه و چایی و جوشانده خوردن چه مزه ای میده لُپای بچه‌ها موقع بوس کردن یخ کرده و چقدررر حال میده روی سر کوه‌ها برف هست و از اونجا چه سوزِ استخوان سوزی میاد یهو شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی همه جا سفیده و برف باریده و از همش باحالتر، چایی آتیشی خوردن کنار گاریِ لبوفروش و مزه های باقالیِ کنار پیاده‌رو که دیگه نگم برات به همین باحالی والا بقیه اش مگه چیه؟ چیپ ترینش اینه که میایی ایتا و وارد هر گروه‌ و کانالی میشی ، میبینی چقدر اوضاع داغونه و مملکت رو هواست و همه از دَم خائنن!! مگه قراره چقدر عمر کنیم که همش بشینیم و ببینیم که یه مشت بلغمی دارن استرسمون میدن؟! اصلا نه احساسی نه انرژی نه حال خوبی و از همش مهم‌تر نه عشقی ولش کن خودت چطوری؟ اصل حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ کیف میکنی با پاییز؟ حال میکنی با زمستون؟ https://eitaa.com/yasegharibardakan