🔶 دانلود صوتی مراسم جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_حیدریان
🗣ذاکرین: #حاج_محمد_ابراهیمیان، #کربلایی_علی_اکبر_میرزائی، #حاج_علی_نائل و #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
8.77M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_حیدریان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
11.98M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_حیدریان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
3madhHaji.mp3
3.89M
✅ #مدح #حضرت_محمد_صلی_الله_علیه_وآله
🗣ذاکر: حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
4sorud1-Haji.mp3
4.53M
✅ #سرود۱
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5sorud2-Haji.mp3
1.47M
✅ #سرود۲
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6sorud3-Mirzaei.mp3
7.68M
✅ #سرود۳
🗣ذاکر: #کربلایی_علی_اکبر_میرزائی
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
7sorud4-Nael.mp3
5.24M
✅ #سرود۴
🗣ذاکر: #حاج_علی_نائل
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
8sorud5-Hamid.mp3
4.1M
✅ #سرود۵
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
9sorud6-haji.mp3
763K
✅ #سرود۶
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت محمد و امام صادق علیهم السلام
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان
قسمت اول
قصه دلبری
حسـابی کلافه شـده بودم. نمی فهمیدم که جذب چـه چیز این آدم شـده اند. ازطرف خانم ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشـگاه. وقتی شـنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند. به نظـرم که هیـچ جذابیتی در وجـودش پیدا نمی شـد. برایش حـرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تأکید کرد: «وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!» برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد این صدا صدای او باشد. برخلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمأنینه حرف می زد. تُن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شـش جیب پلنگی گشاد می پوشـید با پیراهن بلند یقه گرد سـه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شـلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیـف برزنتی کوله ماننـد یک وری می انداخت روی شـانه اش، شـبیه موقع اعـزام رزمنده های زمان جنـگ. وقتی راه می رفـت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتـی پایـم بـه بسـیج دانشـگاه بـاز شـد، بیشـتر می دیدمـش. به دوسـتانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشـین زمان رفته وسـط دهۀ شـصت پیاده شده و همون جا مونده!» به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعـه را خودخوری کـردم. دفعۀ بعد رفت کنـار میز که نگاهش بـه ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلندبلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد. معـراج شـهدای دانشـگاه کـه انـگار ارث پـدرش بود. هـر موقـع می رفتیـم، با دوسـتانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم: «بچه ها، بازم دار و دستۀ محمدخانی!» بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. بیـن مخالف ها معروف بـود به تندروی کـردن و متحجربـودن. اما همه از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می گفتند: «مداحی می کنه، هیئتیه، می ره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!» تـوی چشـم مـن اصـلا ایـن طـور نبـود. بـا نـگاه عاقـل انـدر سـفیهی به آن هـا می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشـگاه، دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: «دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!» در جواب حرفم گفت: «همینا هم بعیده پر بشه!» وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که «بفرمایین!» بدون مقدمه گفتم: «ایـن موکتا کمـه!» گفت: «قد همینشـم نمیـان!» بهـش توپیدم: «مـا مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!» او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟» بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شـروع شـد، روی همۀ موکت ها کیپ تاکیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسۀ کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتماً باید نامه نگاری شود. همۀ کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم، هر کاری به نظرم درست بود، همان را انجام می دادم. جلسـه داشـتیم، آمد اتاق بسـیج خواهران. با دیدن قفسه خشـکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ورمی رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید: «این اینجا چی کار می کنه؟» همۀ بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطُق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسـارت گفتم: «گوشـۀ معراج داشـت خاک می خـورد، آوردیـم اینجا بـرای کتابخونه!» بـا عصبانیت گفت: «من مسـئول تـدارکات رو توبیـخ کردم! اون وقت شـما به این راحتی می گین کارش داشـتین!» حرف دلم را گذاشـتم کف دسـتش: «مقصر شـمایین که باید همۀ کارا زیر نظـر و با تأیید شـما انجام بشه! اینکه نشد کار!» لبخندی نشست روی لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآوری که «زودتر جلسه رو شروع کنین»، بحث را عوض کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ
✅️ #گزارش_تصویری_۱
🪻 جشن میلاد پیامبر مهربانی و امام جعفر صادق ع در مجمع عاشقان بقیع اردکان با حضور چشمگیر عاشقان اهل بیت برگزار شد...
🔹️به روایت تصویر👇👇