سلام و شرمنده
قسمت ۴۰ رمان فراموش شده بود👇👇
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۰
مدتی که تهران بود, جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش👌
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق 😍گرمابه و گلستان بودند و رفت وآمد داشتیم.
می شد, بعضی شب ها🌃
همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند,
باز ما خانم ها با هم بودیم.
¤¤¤¤
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم:
( فکرشم نکن❌عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!)
خیلی که روضه خواند:
( الان تکلیفه و آقا گفته بچه بیارید.)✅
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند.
بهش گفتم: ( اگه خیلی دلت بچه میخواد , می تونی بری دوباره ازدواج کنی☹️)
کارد بهش می زدی خونش در
نمی آمد,
می گفت: (چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم?)
به هرچیزی دست می زد که نظرم را جلب کند, اما فایده نداشت🚫
نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود.
و نه از نظر روحی آمادگی را داشتم😔
و سر امیر محمد پیر شدم.
آدم می تواند زخم ها و جراحی🤕 ها را تحمل کند , چون خوب می شود.
اما زخم زبان ها را نه.
زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی.
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود😏
وضیعت مالی اش اجازه نمی داد ولی می رفت, کیف👜 وکفش 👡 مارک دار و لباس های یکدست برایم می خرید.
اما فایده ای نداشت❌
خیلی بله قربان گو شده بود.
می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بر دار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
خیلی بالا پایین کردم, فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد,
گفتم : (به شرطی که منو ببری کربلا😳)
شاید خودشم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند,
اما آن قدر رفت🚶 وآمد که بالاخره ویزا گرفت.
مدتی با هم خوش😍 بودیم .
با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را در آوردیم .
دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود .
آنجا خوردن گوشت🍗 را مراعات می کرد ونمی خورد
بیشتر با ماست و سالاد و برنج واین ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم . بر خلاف مکه 🕋نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت: ( حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.
اگه خواستین برین نجف)
از طرفی هم می گفت:
( اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شد.
چرا بار مون رو سنگین کنیم)
حتی مشهد هم که می رفتیم , تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر💍 وعطرسید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۳
روزی که می خواست برود ماموریت,امیرحسین ۴۷روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود💔
چند قدم می رفت سمت در, بر می گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش😘
وقتی می رفت ماموریت, با عکس های امیر حسین اذیتش می کردم🙊
لحظه به لحظه عکس تازه
می فرستادم برایش, می خواستم تحریکش کنم زودتر بر گردد.
حتی صدای گریه 😭و جیغش را ضبط کردم ومی فرستادم ذوق می کرد.
هرچی استیکر بوس داشت می فرستاد.
دائم می پرسید ,
( چی بهش می دی بخوره؟)
چی کار می کنه؟)
وقتی گله می کردم که اینجا تنهایم و بیا, 😢
می گفت:( برو خدا روشکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست. من که هیچ کی پیشم نیست) می گفت:( امیرحسین رو ببر تموم هیئت هایی که با هم می رفتیم!) خیلی یادش می کردم.
در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک 👜و وسایلش ,
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم.
چه یک ساک چه سه تا.
به مادرم می گفتم:
(ببین چقدر قُده! نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم☹️) امیرحسین که آمد, خیلی از وقتم را پر می کردم و گذر ایام⏳ خیلی راحت تر بود.
البته زیاد که با امیر حسین سر وکله می زدم.
تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیر حسین مشکلی پیش می آمد مثلاً سرما خوردگی, تب ولرز🤒 و همین مریضی های معمولی, حسابی به هم می ریختم
هم نگرانی امیر حسین را داشتم وهم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم.
چون می دانستم ذهنش درگیر واز نظر روحی خسته می شود
می گذاشتم تا بهتر شود.
آن موقع می گفتم:
( امیر حسین سرماخورده بود حالا خوب شده)
امیر حسین سه ماه ونیم بود که از سوریه برگشت.
می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش🤗
خوشحال شده بود که
( خون خون رو می کشه!)
وقتی دید موهای دور سر بچه👼 دارد می ریزد,
راضی شد با ماشین کوتاه کند.
خیلی ناز و نوازشش کرد
از بوسیدن گذشته بود.
به سر وصورتش لیس می زد.
می گفتم : (یوقت نخوریش)
همه اش می گفت:
( من وبابام وپسرم خوبیم)
بی نهایت پدرش را دوست می داشت.
تا در خانه بود, خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد.
از پوشاک عوض کردن و حمام🛁 بردن تا دادن شیر کمکی 🍼و گرفتن آروغش.
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۴
چپ وراست گوشی اش📱 را می گرفت جلویم که ( این کلیپ رو ببین !)
زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص ومحکم ایستاده بود و رجز می خواند.
می گفت: ( اگه عمودی رفتم افقی برگشتم, گریه زاری نکن❌
مثه این زن محکم باش.
آن قدر این نماهنگ را نشانم
می داد که بهش آرزو پیدا کردم
آخری ها از دستش کفری
می شدم😖
بهش می گفتم:
( شهادت مگه الکیه? باشه تو برو شهید شو قول می دم محکم باشم!)
نصیحت می کرد بعداز من چطور رفتار کن وبا چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد می گفت: ( اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ 📞می زنم,
برای اینه که هم شما راحت تر دل بِکَنین هم من!) 💔
بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت:
(فلانی شهید 🌷شده وبچه سه ماهه اش را گذاشتن روی تابوت⚰)
بعد می گفت:
( اگه من شهید شدم , تو بچه رو نذار روی تابوت بذار روی سینه ام️)
حتی گاهی نمایش تشیع⚰ جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط حال دراز به درازا
می خوابید و که مثلاً شهید شده
و می خندید بعد هم می گفت: ( محکم باش! ) و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرف هایش نمی دادم والکی گریه زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند☹️
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست😍 داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر وبنر و این ها را برایشان طراحی می کرد.
برای بچه های محل کارش که شهید 🌷شده بودند,نماهنگ های قشنگی می ساخت,
تا نصفه شب🌃 می نشست پای این کارها. عکس های خودش راهم,همان هایی که دوست داشت بعداً در تشیع جنازه ویادوارهایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوتر 💻
جدا کرده بود.
یکی سرش پایین است با شال سبز وعینک😎, یکی هم نمیرخ, اذیتش می کردم.
می گفتم:
( پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه)
👈 ادامه دارد...
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۵
در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش خط بود.
ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت.
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه.
گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود, ولی گاهی اشکم را در می آورد.
به قول خودش , فیلم هندی می شد وجمعش می کرد.
گاهی برای اینکه لجم را در آورد
صدایم زد: ( همسر شهید محمد خانی)
من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان پیاده شود.. همه چیز را تعطیل
می کردم. مثلاً وقتی می رفتم بیرون,
به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️
حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:
( همسر شهید محمدخانی)
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.
نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که
( این چه جشنی بود?)
این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن!
این شد شوهر برای این زن.
اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? )
باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚
گفت: ( چرا نرفتی بگیری?)
آتش گرفتم با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت:
( اگه شهید هم شدم , نرو)
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم, بعد هم کافی شاپ.
می گفتم:( تو چرا این قدر بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️)
بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید.
گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود.
رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋
@YasegharibArdakan
اطلاعیه🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
به حرمت حاج قاسم ، جلسه جشن امشب لغو و تبدیل به جلسه توسل و اشک می گردد.
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
جمعه های پاک....
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
سوگواره مالک اشتر رهبر، شهید حاج قاسم سلیمانی
سخنران : حجه الاسلام اعلایی
جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
خیابان شهید مطهری_ بیت الزهرا س
باحضور هیئت دانش آموزی
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
🏴 سوگواره فاطمی
🌷 گرامیداشت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🖤
🌷 یادواره سردار شهید حسن زفاک و شهدای کربلای۵ 🖤
📢 سخنران: حجج الاسلام
▪️ سیدمحمد انجوی نژاد
▪️ محمدرضا حدادپور
[نویسنده کتاب کف خیابان و حیفا]
📢 ذاکرین:
▪️سیدعلی حسینی نژاد
▪️ سیدمحمود علوی
▪️ حاج محمد ابراهیمیان
📆 چهارشنبه|۱۸ دیماه|ساعت ۱۹|بمدت ۳شب
🟤 #مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
تیزر تبلیغاتی سوگواره فاطمی | #بیت_الزهراس
▪️مراسم عزاداری حضرت زهرا س
▪️گرامیداشت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
▪️یادواره سردار شهید حسن زفاک و شهدای کربلای ۵
📆 چهارشنبه | ۱۸دیماه| ساعت ۱۹|بمدت ۳شب
🔘 مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan