eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 🇮🇷 ✅درخواست از مردم شریف و شهیدپرور شهرستان اردکان😍 ✅تنها دو روز دیگر تا اردکان در مسابقات زنده خوانی جشنواره بین المللی استانی فجر و راه یابی به مرحله کشوری باقی است😍👏🏻 روش اول: ✅ارسال عدد ۸۸۵ به ۳۰۰۰۱۱۲۳ روش دوم ✅از طریق سایت تلوبیون زیر و انتخاب استان یزد و برگزیده کردن گروه سرود شمیم آسمان اردکان https://festivalsorood.telewebion.com ❤️ @yasegharibardakan
"رمان با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دوخت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.
پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت. ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا.... تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. ادامه دارد... "نویسنده :
از یارو می پرسن چند تا بچه داری ؟ میگه چهار تا پسر😊 اولی :مهندس برق دومی:مهندس معماری سومی:مهندس آی تی چهارمی : دزد 😐 میگن چرا چهارمی رو از خونه نمیندازی بیرون؟ میگه اتفاقا همون یکی خرج خونه رو میده ، بقیه بیکارن 😑😑😐😅
عارفانه ساعتم تنظیم مى گردد به وقت کربلا هم قدیماً هم جدیداً دوستت دارم حسین... @yasegharibardakan
یه لقمه مهربانی... طرح توزیع افطاری سفره ماه رمضان نیازمندان و ایتام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان بدینوسیله به استحضار مردم عزیز و شریف ایران میرساند ، خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان ، آمادگی خود را جهت جمع آوری خیرات و نذورات شما عزیزان در ماه مبارک رمضان اعلام میدارد. صرفا جهت تهیه مواد غذایی سفره افطار و سحر نیازمندان. گستره توزیع : اردکان ، میبد و توابع تصور کن یه خانواده و چند تا فرزند با سحری شما روزه بگیرند و با سفره تو ، افطار کنند😭😭 شماره کارت به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان: 6037691630099752 بانک صادرات شماره حساب: 0334964694001 شماره شبا: IR200190000000334964694001 واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
امسال قراره به جای غذای گرم، مواد غذایی به خانواده ها تحت پوششمون بدیم. برنج، روغن ، گوشت ، رب ، مرغ و .... اینجوری اونا میتونن بر اساس نیازشون خرید کنند و در مصرفش، مدیریت و صرفه جویی کنند تا تعداد روزهای بیشتری رو سحری و افطاری تهیه کنند. @yasegharibardakan
یه لقمه مهربانی.... طرح سفره های افطار.... خدایا به امید خودت.... با واریز ۷ فقره واریز توسط خیرین عزیز ، وصول ۳/۱۰۰/۰۰۰ تومان اعلام میگردد. الهی زن و بچه هاتون هیچ وقت سفره خالیتون رو نبینند. به حق لب خشک امام حسین ع😭😭 صلوااااات @yasegharibardakan
دلنوشته اهمیت ندارد، این روزها هیچ چیز بیشتر از آرامش و حالِ خوبِ خودم اهمیت ندارد. این قراردادی‌ست که با خودم در سال جدید بسته‌ام و قرار بر این شد که اگر خوب پیش رفت و مرا به رشد و موفقیت نزدیک‌تر کرد، هر سال تمدیدش کنم. فعلا که همه‌چیز خوب است، آدم‌های زیادی را ملاقات کرده‌ام که هرکدام احتمالا برداشت‌هایی از من داشته‌اند و قضاوت‌هایی کرده‌اند و چیزهایی گفته‌اند که من نه توجهی کرده‌ام، نه حتی ذره‌ای به چرای رفتارها و حرف‌هاشان فکر کرده‌ام. همه چیز خوب است. شاید از بیرون، شبیه آدمی که زره پوشیده و وسط میدان تیر می‌رقصد به نظر برسم؛ آرام و خونسرد و بی‌تفاوت. و در رهاترین حالت ممکن یک انسان... دارم رو به جلو حرکت می‌کنم و همین اهمیت دارد، همین که از بهبود و تحول دست بر نمی‌دارم و دارم یک‌تنه جهان خودم را می‌سازم و این وسط مهم نیست در مورد من چه فکری می‌کنند و در مورد زندگی من چه دیدگاهی دارند. فکر و نظر و احساس دیگران به خودشان و گره‌های احتمالیِ روان‌شان مربوط است. من آنقدرها زمان و حوصله ندارم که به مسائل پیش‌پا افتاده و بی‌اهمیت فکر کنم. من......
"رمان با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سالم عزیزم ،خوش اومدی ــ سالم خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراضگونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصال تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه. چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پادادش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است.
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت: ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانم ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت: ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه‌ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ادامه دارد... "نویسنده :
اهداء دو دستگاه تلویزیون به خیریه مجمع. خدا خیرشون بده الهی
اهداء لباس کودک به خیریه مجمع
اهداء صد پرس چلو مرغ و سالاد و دوغ به خیریه مجمع. خدا به زندگیتون برکت عنایت کنه
تهیه شیر خشک به مبلغ پانصد هزار تومان توسط خیرین عزیز .
تهیه روغن گوسفند به مبلغ یک میلیون تومان جهت طبخ اشکنه . مخصوصا سحرها می چسبه😁😁 خدا بیامرزه اموات بانی رو....
قربانی به نیت صدقه اول ماه و اهداء گوشت آن به خیریه مجمع.
تهیه جهیزیه برای یک نوعروس نیازمند توسط خیریه مجمع
وقتی یکی از خیرین مجمع ، برای جشن تولد یک کودک نیازمند ، کادوی سه میلیون تومانی میخره😁😁😳 دمش گرم
اهداء مواد غذایی از طرف خیرین عزیز به خیریه مجمع.