سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد
وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمیه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمیل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمیه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_نه
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید
که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن
براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالای سرش نام او را فریاد می زند در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت که از جایش بلند شود
سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده و خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دیگه دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
جمعه شب های پاک....
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب(۱۴۰۱/۰۲/۲۳) همزمان با اذان مغرب و عشاء
اقامه نماز جماعت به امامت : حجه الاسلام محمدقانعی
قرائت کلام وحی و زیارت عاشورا
فیض منبر : حجه الاسلام محسن طلایی
ذکر مناقب و فضائل اهل بیت س
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
عارفانه
غمِ دل با تو نگویم که نداری غمِ دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد…!
#سعدى
بزرگترین و کاملترین مرکز پخش
لباس احرام و ملزومات حجاج بیت الله
لباس کامل احرام زنانه و مردانه - کفشهای طبی مخصوص حج - لوازم بهداشتی بدون بو و چربی ( صابون ، شامپو ،خمیردندان ، کرم ضدآفتاب ، پودرلباس شویی ، مایع دست شویی ، ژل ضدعفونی، پودرعرق سوز ، ماسک ، پد یکبار مصرف توآلت فرنگی ) - کلیه لوازم جانبی مورد نیاز حجاج
نماینده ۴شرکت تولید لوازم احرام کشور
اردکان ، بلوار آیت الله خامنه ای ، روبه روی مسجد حاج محمدحسین ، فروشگاه صوت الزهرا س
۰۹۱۳۲۵۶۸۹۸۱-۳۲۲۲۷۶۳۳
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب های پاک....
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب(۱۴۰۱/۰۲/۲۳) همزمان با اذان مغرب و عشاء
اقامه نماز جماعت به امامت : حجه الاسلام محمدقانعی
قرائت کلام وحی و زیارت عاشورا
فیض منبر : حجه الاسلام محسن طلایی
ذکر مناقب و فضائل اهل بیت س
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_طلایی
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
3.25M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
5.94M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
3.83M
✅ #سخنرانی بخش سوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
4sokhan.mp3
5.83M
✅ #سخنرانی بخش چهارم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
5Roze.mp3
6.77M
✅ #مناجات و #روضه
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
6sh'er.mp3
1.98M
✅ #شعرخوانی و #دکلمه
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
7Zamine.mp3
4.61M
✅ #زمینه (سلام همه زندگیم، سلام امام حسین من...)
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
8Shoor.mp3
4.6M
✅ #شور (اشکم بی اراده از چشمام میریزه، واسه مادر تو این اشکا عزیزه...)
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
گزارش تصویری📷
جلسه هفتگی 24 اردیبهشت ماه 1401
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_طلایی
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
عکس:محمد قانعی👨🏻💻
👇👇👇