❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهشتم 8⃣2⃣
🍂انگار هر بار که قامت می بستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد اما هنوز دلم بی تاب بود💗 و مرتب به #بهشتزهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نمازخواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر در مورد تصمیمات مهم اظهارنظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت:
_ چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخواهیم باهات صحبت کنیم.
🌿مادرم با طعنه گفت:
_آقا افتخار نمیدن که. الان خلوت شون به هم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد:
_ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته می خوایم باهات حرف بزنیم ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی، من نمیدونم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هر چیزی که ما میگیم مخالفت کنی. ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هر کاری توی این زندگی می کنیم برای رفاه توئه.
🍂پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و بار رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچ وقت نخواستم تو کارها و تصمیمات دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه این کاری که توی رستوران کردی من و مادرت را پیش جمع کوچک کرد. همه تصور کردند که بچه ترسو بی دست و پایی.
🌿الان هم مثلاً برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی #وقت_نماز من نمیام، وقت نماز من نمیرم، وقت نماز فلان کارو نمیکنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد🤕 داشت با صدای لرزان گفت: ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت #بهشتزهرا رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به #خاطراتم برمیگشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با #فاطمه♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 میدانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده.
🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه میرفتم. دیدن #فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت.
🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم:
_منو میبخشی ؟!
قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت:
+چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم:
_منو میبخشی ؟؟
🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت:
_تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه.
🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار میداد اما اگر از چیزی ناراحت میشد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وهشتم
🍂_من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه اگر واقعاً به رشته ات علاقه مندی و آینده کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا
پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت:
+واقعاً این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه .
🌿_امکانش وجود داره فقط دو تا سه مسئله مهم هست یکی اینکه حتماً باید مدرک تافل داشته باشه و دیگر اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند و در صورتی که قبول بشه میتونه آنجا ادامه تحصیل بده
+اونوقت درسی که این جا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟
🍂_البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاههای معتبر ایران به شمار میآید ممکن اونجا واحدها را تطبیق بدن به هر حال اگر تمایل دارین می تونم وقتی برگشتم انگلیس از یکی از اساتیدم درباره پذیرشش صحبت کنم
پدرم بدون اینکه نظر من را بپرسد گفت:
+بله حتماً چی بهتر از این نباید این فرصت طلایی را از دست داد.
🌿به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردند و حرفی برای گفتن نداشتم حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور می توانستم در امتحان ورودی قبول شوند بعد از رفتن مهمان ها پدر موضوع را با مادر درمیان گذاشته و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقیمانده از تابستان در کلاسهای فشرده تافل که آزمون در شهریورماه برگزار میشد شرکت کنم برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم
🍂پروژههای عمران درس کتاب یا زبان انگلیسی پیشنهادش را پذیرفتم هر روز هفته هفته ای از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم به همراه محمد به #بهشتزهرا بروم اما ناراحت نبودند چون برای من که سعی میکردم تا زمان خبر دادن #فاطمه خودم را از فکر و خارج کنم دیدار محمد یادآور فاطمه♥️ و بلاتکلیفی هایم بود
🌿بعد از گذراندن یک دوره فشرده در آزمون تافل قبول شدند و بعد از مدتها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنند تمایلی به ادامه این ماجرا نداشتم اما پدرم بدون اینکه مردم را در جریان قرار دهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣
🍂همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد بعد از مدتی در را باز کرد قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت:
_نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش
+ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم
_حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
🌿زیباترین جوابی بود که میتوانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم خیلی دیر شده بود گفتم:
+داره دیر میشه اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم
_برید خدا پشت و پناهتون
+خدا حافظ
_خدا نگهدار
_در را به آرامی بست. سرم را زمین انداخته و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان هم آنجا متوقف میشد این سخت ترین خداحافظی ها زندگیم بود.
🍂نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم پدر و مادرم با چهرهای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظیه مفصلی کنیم وارد سالن ترانزیت شدم قرآن #فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدن نقطه پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم.
🌿 پدر جانم باز هم #سلام
اینبار دخترکَت و دل های دخترانه آورده این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه نبودنت را بر روی سرم جبران کنند اما خودت هم خوب می دانی که جای خالیت با هیچ چیز نمی شود باباجان دوستمحمد امروز تنها و بدون خانواده به #خواستگاری من آمد مادر مثل همیشه محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودشان واگذار نمود
🍂اما محمد تمام دیشب را نگران بود چند وقتی می شود که درباره دوستش #رضا با من حرف می زند محمد می گوید از آن روزی که مرا در #بهشتزهرا دیده عاشقم♥️ شده همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم ... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود
🌿چقدر دنبال قبرت گشتم
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم😭 چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم ... قسَمت دادم که نشانهای از خودت بدهی همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد
🍂محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است می گفت خودت باب دوستی را بین شان باز کردهای وقتی که می خواست درباره #رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند. برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی نگفتی " #ضام_ آهو سفارش کرده برای شستن قبور شهدا🌷 در آخرین روز سال #رضا را هم با خود ببرید ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan