#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هشتم 8⃣
💟نزدیک در🚪به من گفت: رفتم کربلا, زیر قبه به امام حسین(علیه السلام) گفتم: برام #پدری کنید. فکر کنید منم علی اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید. برای من بکنید.
💟دلم 💔بی قرار بود. به همین سادگی، پدرم گیج شده بودکه به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام نه پولی, نه کاری, نه مدرکی, #هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد❌ برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود.
💟زیاد می پرسید: تو همه ی اینها رو می دونی و قبول می کنی⁉️پروژه ی #تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ 📞زد سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم, از اونا بپرسم. شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد, کمی آرام و قرار گرفت💗 نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگی مان نگران بود. برای #دختر نازک نارنجی اش☺️
💟حتی دفعه ی اول که او را دید, گفت: این چقدر #مظلومه! باز یاد حرف بچه ها افتادم, حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد: #شبیه_شهدا مظلومه. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم, اصلاً شبیه آن برداشت هایم نبود❌ برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
💟پدرم کمی که خاطر جمع شد. به #محمدحسین زنگ📞 زد که می خوام ببینمت. قرار مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم باپدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار #خجالت و کمرویی در صورتش نمی دیدم😬
💟پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان. اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: همه زندگی ام همینه. گذاشتم جلوت.
💟کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. اوهم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضیعت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد.
💟موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم #امامزاده جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفها را که می زد, پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید: این حرفها را به #مرجان هم گفتی؟ گفت: بله.
💟در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم♥️ پدرم هم توپ⚽️ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن. "کورازخداچه می خواهددوچشم بینا😉 قار قار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
#ادامه_دارد....
@YasegharibArdakan