eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 2⃣4⃣ 🍂به خانه برگشتم با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شده بود. تصمیم گرفتم وقتی حالم کمی بهتر شد با خانواده ام صحبت کنم. می دانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است😔 خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. 🌿پدرم هنوز به خاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه‌چینی گفتم: _من یک گرفتم مادرم گفت: +چه تصمیمی؟؟ _می دونم شما هنوز منو به چشم یک بچه می بینید میدونم ممکنه از شنیدن این حرفم شوکه بشید.. ولی بالاخره باید بهتون میگفتم. من ...می خوام کنم😁 🍂پدرم به اختیار خندش گرفت. مادرم ذوق زده شد +خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمی خواست که، زودتر میگفتی دیگه مامان جون. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه😍 پدرم با تندی گفت: 😡 *چه چی را برات دختر پیدا می کنم؟ خانم این سربازی نرفته، درسشم تمام نشده. نه کار داره. کی بهش دختر میده؟ 🌿+وااااااا ... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی. به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقاً از وقتی دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیرمستقیم می خواستند دخترشونو نشون کنن برای بچم. هی مهندس مهندس می‌کردن. اتفاقاً دختر یکیشونم خوبه با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه. 🍂وسط حرفش پریدم و گفتم: _ببخشید مامان ولی ... من انتخابمو کردم پدرم خنده ی تمسخر آمیزی به مادرم زد و گفت: *هه ...بیا ...تحویل بگیر ... 😏 مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد😒 پرسید: +خوب کیه؟ ما میشناسیمش؟ 🌿_نه مامان، شما نمی شناسین. تا به حال ندیدینش. می‌دونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنید. ولی من تصمیم خودمو گرفتم😔 پدرم گفت: *دوباره شروع شد 🍂ادامه دادم: _من اتفاقی جایی دیدمش. ولی بعداً فهمیدم خواهر دوستمه. الان هم تنها انتخاب من برای ازدواج💍 اونه مادرم نگذاشت جمله ام تموم شه. گفت: +به خدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره شیرمو حلالت نمیکنم رضا ! 🌿سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود درست به هدف زده عصبانی شد😠 و صدایش را بالا برد: +ای خدااا ...من چیکار کردم که این قدر باید از دست این پسر و کاراش، حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن. منو نگاه کن برای اولین بارو آخرین بار دارم میگم. این پنبه را از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم والسلام.⛔️ 🍂بلند شده از اتاقم بیرون رفت. پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد اتاق را ترک کرد بغضم گرفته بود😢 می دانستم تلاشم برای جلب رضایت آنها بی‌فایده است شمشیر را از رو بسته بودند انگار همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا با و مخالفت کنند... ... @YasegharibArdakan