eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.3هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 حرفهاش قشنگ وپراطمینان بود منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.اولش همه چی خوب بود.یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود.هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم. 🔷 کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم روحالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم 🔷 اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم وجز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.هروز بعد ازاتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده. 🔷 دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختروباز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکردو گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم. 🔷 باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی!دنیا روی سرم خراب شد.نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه واون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و باز خام شدم.اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن 🔷 باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟حتی اسلوبش را نمیدونستم.چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتماخبری از دانیال داره اما نه..فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره ومن هاج و واج مونده بودم خیره به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم. 🔷 یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده  نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام. 🔷 ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟مگه میشه؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم. 🔷 باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه ۴صیغه درهفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد.تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستندومن اینجا محکومم،همین.بعد از اون، هفته ای۴بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه وتنهایک ذکر زیر لبم زمزمه میشدلعنت به تو دانیال..لعنت.. 🔷 حالم از خودم بهم میخورد.حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره..هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق.دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. 🔷مدام  به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.حس وحشتناکی بود.تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من،که زنانگی شون هدیه شده بوداز طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. 🔷 شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.مسیحی،یهودی،بودایی واز کشورهای فرانسه،آمریکا،آلمان و..بودن،حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور. یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که.. ... نویسنده:
🔷 ناگهان سکوت کرد.تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی.چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن.دروغی سراسر حقیقت که من نمیخواستمش. به صورتم زل زد: ازدواج کردی؟سر تکان دادم که نه. 🔷 لبخند زد.چقدر لبهایش سرما داشت.هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان: فکر کردم با هم نامزدین.آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟ 🔷 عثمان اخم کرد..اخمی مردانه: من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چراو این ربطی به نامزدی نداره.یادت رفته من یه مسلمونم؟اسلام دینِ تماشا نیست.رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد: اسلام؟کدوم اسلام؟منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه..اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه.تو چی میدونی از این دین،جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن.. 🔷 صوفی راست میگفت.اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد.خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد: حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز.اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد، رفت به عیادتش،اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن،اسلام یعنی علی(ع)که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود، روزه اشو باز نمیکرد،اسلام یعنی حسن(ع)که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد.من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟ 🔷 صوفی با خنده سری تکان داد: خیلی عقبی آقاواسم قصه نگو.عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.تبلیغات میدونی چیه؟دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد(ص)وخداش تو گوش منو تو فرو کردن.چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزادستت میادمخصوصا در مورد حقوق زنان.خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره.پیشکش تو و احمقایی مثل تو. 🔷 پدر من هم نوعی داعشی بود.فقط اسمش فرق داشت.مسلمانان همه شان دیوانه اند.صوفی به سرعت از جایش بلند شد.چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش و من هراسان ایستادم: صوفی..خواهش میکنم، نرو. چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید! اما رفت.. 🔷 دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت: مراقب باش.صبر کن خودم برمیگردونمش..اما نمیشد.صوفی مثل من بودو این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد.چقدر تند گام برمیداشت: صوفی..صوفی..وایستا.. 🔷 دستش را کشیدم؛عصبی فریاد زد: چی میخواین از جون من دیگه چیزی ندارم.نگام کن.. منم و این یه دست لباس. دلم به حالش سوخت.مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.صوفی چقدر شبیه من بود.اسلام و خدایش، او را هم به غارت بردو بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی. 🔷گفتم: صوفی،وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکردن خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم میبینی؟!عین هم هستیم هر دو زخم خورده از یک چیز..فقط بمون، خواهش میکنم. چقدر یخ داشت چشمانش: تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم: نه!نیستم.هیچ وقت نبودم.من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم. 🔷 خندید، بلند: چقدر مثل دانیال حرف میزنی.خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید. راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت درست مثل زندگی من و صوفی.پس واقعا او را دیده بود.با هم برگشتیم به همان کافه ومیز.عثمان سرش پایین و فکرش مشغول این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. ... نویسنده:
🔷 عثمان با تعجب سر بلند کرد.عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بودپس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: براتون قهوه میارم. نگاهش کردم،صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسوچرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. 🔷 صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد: دوستت داره؟و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.عثمانو میگم نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم. نگاهش کردم: خوب من دوستشم. اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. 🔷 صاف نشست و ابرویی بالا انداخته: هه! به دانیال نمیخورد که خواهری به ساده گی تو داشته باشه.فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا فقط چون دوستشی؟ او چه میگفت؟..انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام: اشتباه میکنی اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست،گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم خوب منتظرم بقیه اشو بشنوم.. 🔷 دست به سینه به صندلیش تکیه داد.چند ثانیه ایی نگاهم کرد: میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟ البته خوب کاری میکنی هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشوعشقشون مثل کرم خاکی، زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد. 🔷 باز دانیال،حریصانه نگاهش کردم: منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم.عثمان رسید، با یک سینی قهوه.فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید. من، صوفیه و خودش.کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.روی صندلی سوم نشست.نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم. 🔷 صوفی نفسش عمیق بود: با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم،تازه تصرفش کرده بودن.به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم.مراسم شروع شد.رقص و پایکوبی و انواع غذاها.عروس و داماد رو یه مبل دونفره درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. 🔷 اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود.یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن،جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه.اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد(لبیک یا علی). 🔷 خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثل حیوون سرشو برید.همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی.حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه.و زیر لب نجوا کرد (دانیالِ عوضی لعنتی..) 🔷 سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک: وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟..صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.نگاهم کرد. پلکهایش را بست.صوفی باید می ماندوعثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند.. 🔷 پیروزیِ پر شکست.صوفی، گردنش را سمت من چرخاند: شب وحشتناکی بود.جهنم واقعی رو تجربه کردیم،من و بقیه دختراصدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها میشنیدیم.نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مردمنتظر بعدی باشی.بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.برادر تو،دانیال... ... نویسنده:
🔷 ماتِ لبهایش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد: چیه؟چرا خشکت زده؟تو فقط داری میشنوی،اونم از مردی به اسم برادر؛اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ شوهر.یه زن هیچوقت نمیتونه برادر،پدر یاهرفرد دیگه ای رو مثل شوهرش دوست داشته باشه.منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست،نوعِ احساس فرق داره،رنگ و شکلش،طعمش.تفاوتش از زمینه تا آسمونه بذار اینجوری بهت بگم؛اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری،مسلما یه راست میری پیشه پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری ومیدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.حالا فکر کن بری سراغ دزدواون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین وته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟دوست دارم بشنوم.. 🔷 و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم: حق داری جوابی واسه گفتن وجودنداره،چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.حالم تو اون روزهاوشبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میادو تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بودحسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه. 🔷 دانیال خیلی راحت از من گذشت ووجودمو با هم کیشهاش شریک شد.اونم منی که از تمام خونوادم واسه داشتنش گذشتم،بگذریم.اون شب مثل بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدسراغم، مست و گیج..اولش تو شوک بودم.گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو..اما نه..اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کردیهو انگار چیزی یادش اومداونوقت به یه صدای کش دارگفت که تاآخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم.خندید.باصدای بلند.چقدر خنده هایش ترسناک بود. 🔷 دستمانم آرام و قرار نداشت.نمیتوانستم کنترلشان کنم.ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد.عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد: بخورش،گرمت میکنه. مگر قهوه ام داغ بود؟اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد. 🔷 صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد: چقدر ساده ای تو دختر.حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد: بقیه اش..آنقدر منتظرم نذار..چه اتفاقی افتاد؟ به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کردو روی میز گذاشت.چشمانش، آهنگ عجیبی داشت: کُشتمش.فرستادمش بهشت. 🔷 فنجانِ قهوه ازدستم رها شد.دنیا ایستاد.ای کاش میشد،کیوسکی بودوتلفنی سکه ایی،تا یک سکه ازعمرم خرج میکردم وچنددقیقه بادنیااختلاط آنوقت شاید میشدراضی شودبه قرض دادنِ سازش تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم؛دانیال..دانیال..دانیال.. 🔷 بی وزن ایستادم.درِ کافه رانمیدیدم اما جهت سرما را حس میکردم.دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید،سرزنشی رو به صوفی: مگه دیوونه شدی؟داری انتقام دانیال وازسارا میگیری؟ 🔷 پشت در کافه گم بودم.کدام طرف؟از کدام مسیر باید میرفتم؟پاهایم کجا بود؟چرا حسشان نمی کردم؟سرما، دلم سرما میخواست.رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد.نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده هارو به روی رودخانه بودم.باد،زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!  🔷 سرمای میله ها را دوست داشتم.محکم در دستانم فشارشان دادم.دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکردم.مادر چطور؟او هم عادت میکرد؟چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟یعنی این چشمها ارزش دانیال رابرایم درک نمیکردند؟چه خدایی داشت این دنیا.دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.آخ که اگر یک روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم،زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگرازمهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد. 🔷 ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست وشال و کلاهی بر سر و گردنم..باز هم عثمان.راستی،این مسلمانِ دیوانه؛دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟خانه ای که بر سرش خراب کرد؟عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟اصلا این خدا،خانه اش کجاست؟ 🔷 در سکوت کنارم ایستاد.شایدیک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر.بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.آسمان غروب را فریاد میزدو دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت: بخور سارا حاضرم شرط ببندم صبحونه ام نخوردی. نمی خواستمش،من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر،آغوشِ دانیال بودم.تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم.عثمان هم..: دختر لجبازی نکن.صورتت از چشمای این آلمانیابی روحتر شده.بخور یه کم گرم شی.الانه که از حال بری اونوقت من تضمین نمیکنم که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت. ... نویسنده:
🔷 عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت: خیلی کله شقی،عین هانیه. هانیه اش پر از آه بودو جمع شده درخود،با آرامترین صوت ممکن گفت: چقدر دلم براش تنگ شده. 🔷 نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ وزندگی هانیه؟: سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربونتو قلبت دفن کن؟باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُردهمونطور که خواهر کوچولوی من مُرد.حرفای صوفی رو شنیدی؟اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود.صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..به نظرت چیزایی که شنیدی،اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟سارا واقع بین باش.حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.مکث کرد، طولانی: سارا،دانیال زندست.. 🔷 آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بودکه صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم:چی گفتی؟و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد: بخور.الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر،تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست؟از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن.ببینم نکنه ملکه برفی که میگن،خودِ تویی؟!دیگه کم کم باید ازت بترسمااا 🔷 وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی،دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد: دیگه این کمر،کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته. چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم.درست در مقابلش: دانیال کجاست؟برگردیم پیش صوفی.چرا دروغ گفت؟اما اون گفت که مرده گفت که خودش دانیال و کشته و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. 🔷 عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید: صبر کن.کجا با این عجله؟صوفی رفته.ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده،یقه ی عثمان را چنگ زدم: کجا رفته؟تو فرستادیش که بره،درسته؟توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.توام یه مسلمونِ آشغالی مثل پدرم،مثل اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد،مثل همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.چرا دست از سر این زمین وآدماش برنمیدارین هان؟ازت متنفرم..وسیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد. 🔷 این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان.قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم،درست بعد از مسلمان شدنش.چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشمدگونه ایی که سرمازده گیش،سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد.دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت. 🔷 عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشیدوکلافه دور خودش میچرخیدو من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم.باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف.این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادی و با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنی؟جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی.ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد.تهوع به معده ام مشت زد.ناخواسته روی زمین نشستم. 🔷 فقط صدای قدمهای تندعثمان بودوزانو زدنش،درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ وپرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود.زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم،اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بودومن لجبازتر ازهانیه.کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود: به درک..و ایستاد.با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.او هم نفرت انگیز بود،درست مانندتمامِ هم کیشانش.انگار تهوع و دردهم،دستم راخوانده بودندو خوب گربه رقصی میکردند،محض نابودیم.. ... نویسنده:
🔷 از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بودوبه دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.معده ام بهم خورد.چند بارو هر بار به تلافی خالی بودنش،قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛تنهایی،بدبختی،بی کسی و..و عثمان هربار صبورانه،فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. 🔷 دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همشونو میخوری.فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش. رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم.من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد: بخور.همشو برات تعریف میکنم.قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست.گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان.فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه.من گفتم که بره.واسه امروز زیادی زیاد بود.اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور. 🔷 من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم. لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخور.معدت گرم میشه.با مهربانی نگاهم میکردو من تکه تکه وجرعه جرعه کیک وقهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد: شروع کن..بگو.. با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت: اول تا تهشو میخوری بعد. 🔷 انگار درک نمیکرد بدی حالم را: حوصله ی این لوسبازیارو ندارم. ایستادم، قاطع و محکم.دست به سینه به صندلیش تکیه داد: باشه،هرطور مایلی.پس صبر کن تاخونه برسونمت.دیر وقته. چقدر شرقی بود این مردِپاکستانی.گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بودو این دیوانه ام میکرد.پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن.من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها.و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. 🔷 عثمان آمد با چتری در دست: حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،همخوانی اش با گریه آسمان.حالا خیالم راحتتر بود،حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود.با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزد چون او دیگرشباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. 🔷 اما امیدوار بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد: سارا وقتی فهمیدم چی تو کلته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیونه میشدم.چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت.با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره تلفن صوفی رو بهم بده.وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه.دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا.اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه،اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم.هیچ نقشه ای در کار نیست.فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه. 🔷 مکث کرد: همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا یه روز اینو میفهمی.فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی،دیر نشده باشه. چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم) رو به رویم ایستاد.چشمانش چه رنگی بود؟هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد.صدایش آرام و سرسخت شد: دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود.. ... نویسنده:
🔷 احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبودمن از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم. 🔷 مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت: چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده؟!!... فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت. یک زنِ ترسو و قابل ترحم. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود.. 🔷 پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم: دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن..اون دیگه برنمیگرده.. چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟  لرزید.. لرزیدنش را دیدم.چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید : سارا چی شد؟؟ دانیال کجاست؟؟ چرا باید قیدشو بزنم؟؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟!! 🔷 باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم: پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش.. در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟ جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم. 🔷 دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند را مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم. 🔷 صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. 🔷 چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت: (بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمهایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. 🔷 لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم.. عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد: ( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه. 🔷 همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم.. عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد.. ... نویسنده:
🔷 چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست.ازهمان هایی که بعدازجوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.در میان عکسها هر چه به جلوترمیرفتم چشمهای دانیال سردتروصورتش بی روحترمیشد.درعکسهای عروسی،دیگر ازدانیال من خبری نبود.حالا چهره ی مردی؛بوران زده باموها وریشهایی بلندوبد فرم،خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد.کاش دانیال هیچوقت خدارانمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدارابلد بود تاپنجره هایش رابه سنگ میبستم. 🔷درآخرین خاطرات ثبت شده از برادرم دراستانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بودغریبه،باظاهری ترسناک وصدایی پرخشم،که انگار واژه ی خندیدن دردایره لغاتش هیچوقت نبوده. بیچاره صوفی.پس دانیال،عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟مگر میشودعشق راقربانی کرد؟وباز هم بیچاره صوفی..درآن لحظات،دلم فقط برادرمیخواست وبس.عکس هاودوربین را روی میز گذاشتم.چرا نمیتوانستم گریه کنم؟کاش اسلوبش را ازمادر می آموختم.عصبی و سردرگم،پاهایم رامدام تکان میدادم.چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟دستم را فشار داد (هیس..آروم باش) 🔷صوفی یکی ازعکسهارا برداشت وخوب نگاهش کرد: بعد از گرفتن این عکس،نزدیک بودتصادف کنیم.حالا که گاهی نگاش میکنم،با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بودوهردومون میمردیم. نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت به درد رویاهات که نخوری،گاهی تو۲۰ سالگی،گاهی تو۴۰سالگی،میری تو کمای زندگی.اونوقته که مجبوری دست بذاری زیرچونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات،با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا. 🔷نگاهش کردم.چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست،ایستاده مُرده ام. وخوب میدانم،چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد،تازه میفهمی دربودن یانبودنت،واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی نداردو این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.چه با انگیزه چه بی انگیزه. 🔷 تکانی خوردم (خوب،بقیه ماجرا) مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت درمورد بهشتی شدنم،اومد سراغم.درست مثل بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود،یه زمانی زنش بودم،یه زمانی بریدم از خونوادم واسه داشتنش.اون شب صدایِ خورد شدنم روبه گوش شنیدم.خاک شدم،دود شدم،حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا،دردناکتره.نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه وجمله،حس وحالمو توصیف کنم.اون شب تو گیجی و مستیش؛دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشوکشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود.چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما نشد،نتونستم.من مثل برادرت نبودم.من صوفیا بودم صوفی. 🔷ترسیدم. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت.گذاشتم که بره خیلی راحت منوزنشو کسی که میگفت عاشقشه،سپرد به مشتری بعدی.میتونی بفهمی یعنی چی؟نه نمیتونی. به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بودنه فقط واسه من واسه همه زنها فردا صبح،اون عروس وداماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛اومدن وسط اردوگاه و با افتخار وغرور اعلام کردن که برای رضای خداازهم جداشدن وواسه رستگاری به جهادمیرن. مردبه جهادِ رزم وزن به جهاد نکاح.جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری ناپذیره اون مردها.داشتم دیونه میشدم.اصلا درکشون نمیکردم.اصولشون را نمیفهمیدم.هنوز هم نفهمیدم.تو سردرگمی اون عروس وسخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد.شناختمشون. 🔷دو تا خواهر ۱۶و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تواردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن ویه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاددر راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو. خندید.خنده اش کامم را تلخ کرد.طعمی شبیه بادامِ نم کشیده:دخترای احمق فکر کرده بودن،میانو معروف میشنو خونه وماشین مفت گیرشون میاداما نمیدونستن اون حیونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.چند ماهی میمونن ووقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرارمیزارن که زود گیرمیوفتن.سربازهای داعش هم این دوتابه عنوان خائن وجاسوس آوردن تو اردوگاه تادرس عبرتی شن واسه بقیه.اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. 🔷باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیرلگدش بگیره.وحشتناک بود.با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد طوری که خون بالا می آوردن والتماس میکردن که تمومش کنه اما اون بی تفاوت ومسمم به مشتهاولگدهاش ادامه میداد. ... نویسنده:
🔷اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد.خواهر بزرگترو دست بسته، روی دوزانو نشوندن زمین وبرادرت چاقو گذاشت روگلوشو درکمال آرامش،بیخ تا بیخ سرش روبرید.بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یاترحم.دختره بیچاره مثل گنجشک سرکنده،دست وپا زد وبقیه کف زدن.دانیال هم باسینه ی سپر کرده،لبخند زد و باغرور چشم چرخوند.تو اون لحظه،زمانو گم کردم.دیدم یکی ازسربازا به سمت دختر بیهوش رفت،که یهو صدای فرمانده بلندشد. 🔷انگار هزاران سوزن درمعده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت،شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد.ادامه داد: فرمانده یه جوون فرانسوی بودکه میگفت مسلمونه،اما نبودیعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیربه گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیباازش آویزون بود.البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردهااصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون،یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح وخیلی هاشون اصلا عرب نیستن.مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی وفرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین.عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه.از اسلحه وتفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.ترکیه هم تاحد زیادی؛این حیونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت وآمد ازمرزهاش وفروش نفت روبه داعش میده. 🔷روی اکثر اسلحه ها وجعبه مهمات و اجناس خوراکی مارک کشورهای عربستان وآمریکاوترکیه ست.اینایی که میگم،نشنیدم،با چشم دیدم.حالا بگذریم کجا بودم؟ آهان.یکی از سربازارفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش،پخش زمین بود.میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.رفت بالا سر دختره و باچشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهرشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود.بعد در کمالِ گستاخی گفت:حیفه چنین دخترزیبایی درخدمتِ جهاد ومبارزین نباشه وفرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.ببریدش برای معالجه.به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تارسول الله در اون دنیا شفیعم باشه. 🔷خندید کوتاه وپرتمسخر: خدا،خدایی که بی خیالِ همه شده.دانیال دیگه انسان نبودحالا عینِ یه ماشین آدم کشی،سر میبرید وجون میگرفت.یکم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو اردوگاه وچند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟یعنی از۲ ساله گرفته تا۱۰، ۱۲ساله.میدونی برادرت چی یادشون میده؟اینکه چجوری سرببرن،دست قطع کنن،تیر خلاص بزنن،شکنجه بدن.. 🔷به معده ام چنگ زدم.دردش امانم را بریده بود.عثمان با دهانی باز و گیج مانده روبه صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟آخه یه بچه ی ۲ساله از جنگ وخونریزی چی میفهمه؟ صوفی سری تکان داد: شما ازخیلی چیزا خبرندارین.این بچه هایه تعدادشون ازپرورشگاههای کشورهای مختلف میان.یه عدشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟میبرن شهربازی وبراشون بستنی میخرن؟نخیر.این بچه ها بابرنامه به دنیامیان وباید به دردشون بخورن. 🔷تو هر اردوگاهی؛مکانهای خاصی برای نگهداری وآموزش این بچه ها وجود داره.این طفلی ها از ۱سالگی با اسلحه وچاقو،بزرگ میشن،با تماشای مرگ وجون دادنِ آدمهاقد میکشن.من به چشم دیدم که چجوری یه پسربچه ی۶ساله در کمال نفرت وخشم،تیر خلاصی تو سر۴ تا مرد مسلمون خالی کرد.این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده  خوده شیطان.. 🔷عصبی بود خیلی زیاد وبا حرصی فروخورده به چشمانم زل زد: و برادر تو یکی از اون  همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.دانیال یه جانیِ  بالفطره ست. در خود جمع شدم.درد بود ودرد.انگار باتیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.نفس کشیدن برایم مساوی بود باچنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.دست مشت شده ام راروی معده ام فشار دادم. صدای نگران عثمان تمرکزم رابهم میزد: سارا..سارا جان..چت شده آخه تو دختر؟بلند شو بریم پیش دکتر. 🔷اما من نمیخواستم.من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.باید بیشتر میدانستم.دستم را بالا بردم(خوبم عثمان،خوبم.) کمی سرم را کج کردم(صوفی ادامه بده..)عثمان عصبی شد(سارا تمومش کن.حالت خوب نیست.بذارواسه یه وقت دیگه.) اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری،عینِ خوش خبریست.( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش راروی هم فشار داد ونگاهی تند روانه ام کرد. 🔷صوفی بیخیال از همه چیز ادامه داد: هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛امید داشتم،امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه وحالا پشیمونه،اما نبود.اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه ومسیحی تومناطق اشغال شده توسوریه داوطلب میشد وبا اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون وخونریزی میگفت.دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد،چه برسه به زندگی..من دود شدم.برادرت حتی انگیزه مرگ رو ازمن گرفت. ... نویسنده:
🔷هرچی صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد.حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتوانست مجبورم کند، از جاش بلند شد: صوفی یه استراحتی به خودت بده.. و رفت، ناراحت و پر غصب. صوفی پوزخند زد: اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره. 🔷 با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد.. 🔷 دانیال..برادر مهربان من که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد. عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور..یه جوشونده ست..اون وقت ها که خونه ای بود و خانواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.همیشه ام جواب میداد.یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.بخور حالتو بهتر میکنه. 🔷 عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان می شوند.دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.عثمان فهمید و کمکم کرد.جرعه جرعه خوردم..به سختی..بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد..راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم: تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی.اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره،اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟ 🔷 چقدر اعصابم را بهم میریخت حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..) صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست آقای عثمان؟) نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود. : بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهای کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که به بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم. 🔷 صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست: هه! برادرت بدجور اهل نماز بود.اونم چه نمازی..اول وقت،طولانی،پر اخلاص،تهوع آور،احمقانه،ابلهانه..راستی بهت گفتم که یه زن داداش۹ ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه ۹ ساله بود رو به عقد برادرت درآورد. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.تبریک میگم بهت.اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن. چی داشت میگفت؟حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود. ... نویسنده:
🔷نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم: چرنده،مزخرفه،تمام حرفات مزخرف بود.امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.شما مسلمونا همتون یه مشت روان پریش هستین. صوفی نگاهم کرد،سرد ویخ زده: بشین سرجات بچه؛من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.اصلا چراباید اینکارو بکنم؟؟بابای میلیاردر داری؟؟یا شخصیت مهم سیاسی؟؟چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته..اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش،میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشتو پیدا کنی، خوده خوده جهنمه. شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه..اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده،اصل ماجرا چطور؟؟اونارو میتونی انکار کنی؟؟با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی.. 🔷 اصلا دانیال فرشته، با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر، آواره کردن مردم، تجاوز به زنان و دختران، کشتن زن و بچه..با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه! باید سرویس بدی مثل همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثل من. میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.فلج شده بودن.روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن اما هیچکس دلش نمیسوخت. 🔷 عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.فکر میکنی درآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت: (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.اینا دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان، یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن.حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.منم یکی از همونام.تب داشتم، میلرزیدم، مدام بالا میاوردم اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم چون انگیزه داشتم واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم. 🔷 بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم؛ واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثل برادرت. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام.خوشبختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد اما ایدز نه!همیشه همراهمه و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم، چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه. 🔷 کمی روی میز به سمتم خم شد: اینو واسه خاتمه میگم، اون برادر حیوونت واسه تو هم نقشه داشت. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه. 🔷 از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت( من امشب از اینجا میرم.خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس.) یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت ( راستی اگر دانیالو دیدی بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم مونده باشه زندگیشو میگیرم.) 🔷 رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند: راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات از اون دست حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم. و رفت..با چکمه های بلند و پاشنه دارش عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام.. ... نویسنده:
🔷 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم دانیال،صوفی،داعش،پیوستن به گروه،پیدا کردن برادر،جنایت و یا حتی مادر..تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟) 🔷خوب نبودم.هیچ وقت خوب نبودم.اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بودم. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. 🔷 سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ  ذاتشان. صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر. انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)  گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا..بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره.) سرم را بلند کرد. 🔷 یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگِ جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش: چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود. خودش خواست. خودش، تو رو رها کرد. اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست.صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده.خیلی بیشتر از منو تو. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده. دانیال عاشقِ صوفی بود.کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثل آب خوردنه، اینو باور کن.با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه!!نشنیدی.نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. 🔷 زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشتریهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت توام بگذر) 🔷 خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ ) فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی  صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت. سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟) چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟) 🔷 راست میگفت.هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت، سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.الحق که خواهری شرقیم.. عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم. خانه که نه..سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد؛ گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود ... نویسنده: