eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 7⃣6⃣ 🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای بود. گفتم: _ دایی کجاست؟ از خبری آوردن⁉️ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔 🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد. 🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔 🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭 🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم. 🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم: ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود. محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد. 🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم نبودی. همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت بود. 🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ ، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭 🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت نیست. خدا را شکر پسرانت در نیستند😭 🍂لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭 خداحافظ عزیزم...خداحافظ انیس شب‌های تنهاییم... دعا کن طاقت بیارم و امانت هات رو خوب بزرگ کنم...خداحافظ رضااااااااااااااااا پایان @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣3⃣ 💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢 💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅 💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅 ¤¤¤¤ 💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز. 💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. 💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به حسودیم میشه☹️ ... @YasegharibArdakan