#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وچهارم 4⃣2⃣
💟برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم باشیم. تا حالِ #زیارت داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد.
💟چند بار زنگ 📞زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: #پدر شدی, بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️
گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش بود. چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد. از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته😋 تا موتور سواری 🏍 با موتور من را می برد #هیئت.
💟حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا(س) هر کس می شنید, کُلی بدو بیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟ حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا برویم #قم. پدرش بو برد ومخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍دوست داشتم.
💟تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده, پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم : این دستورات برای مادر بچه اس😳 می گفت: خب منم #پدرشم. جای دوری نمی ره که😉 خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شهبه ناکی خورده ام, زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: بیا بریم #لبنان. می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان.
💟او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا😍بود. بهش می گفتم: کاش #بهشت_زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری. شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan