❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_ودوم 2⃣5⃣
🍂فکرم درگیر بود نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید میرفتم این اتفاق افتاده کلافه بودم و می دانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد تمام فکرم پیش #فاطمه بود دلیل این همه مدت سکوت را نمی فهمیدم‼️‼️ دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم و دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با #فاطمه ازدواج💞 کنم اما در این صورت همان چند درصد شانسی که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست میدادم
🌿آن شب تا صبح خوابم نبرد مادرم جشن #خداحافظی مختصری گرفته بود خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود به ظهر سر میز نهار نشستن چیزی از گلویم پایین نمی رفت هر چند با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم بدون این که #فاطمه را ببینم از ایران بروم✈️ به اتاق رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند و نیمی از مبل های خانه راهروی ورودی که از سالن فاصله زیادی داشت را پوشش می داد
🍂به آرامی از در اتاق خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود اما مادرم جلوی در را گرفت و گفت:
_رضا کجا میری؟ من مهمونا رو برای دیدن تو دعوت کردم اومدی ۲ دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی
+به خدا یه کار واجب پیش اومده اگه نرم خیلی بد میشه 🙁چمدونمو با خودم میبرم از همون طرف میان فرودگاه بعد شما ماشینمو بیارین خونه
🌿مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستن با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم #فاطمه در را باز کرد و با دیدنش دوباره همه احساساتم زنده شد♥️ از دیدنم متعجب شده بود گفت:
_سلام شما اینجا چه کار میکنید؟
+سلام ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون نمیتونستم بدون این که باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز را بهم گفت اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین⁉️ میدونید یک سال انتظار کشیدن یعنی چی😔
🍂با صدای آرومی گفت:
_بله می دونم من خیلی انتظار #پدرمو کشیدم
+چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم فکر می کردم حتما به خاطر همین مسئله این همه مدت جوابمو ندادین😔 مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود❌ بعدشم به اصرار خانواده ام برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم
_متاسفم ولی این کار لازم بود هم برای خودم هم برای شما
🌿+چه لزومی داشت؟!
_من از شما شناخت زیادی نداشتم نمی دونستم چقدر سر حرفتون می مونید از طرفی هم میدونستم شرایط شما به خاطر خانوادتون خاص و سخته دلیل اینکه از تو خواستم صبر کنید این بود که زمان، ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و این که بتونم با خودم کنار بیام
+یعنی چی که کنار بیایین
🍂معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است گفت:
_من میخواستم روی خودم کار کنم تا ... آمادگی این سختیها را داشته باشم
همین که در طول این مدت خودش را برای #زندگی_با_من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت😍 از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم گفتم:
🌿+امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندم اگه دست خودم بود می موندم ولی چون نمیخوام مخالفت خانواده ام با این #ازدواج بیشتر بشه باید برم اگه نمیرفتم این مسئله رو از چشم شما می دیدن نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته حاضر بودم درسمو ول کنم بمونم اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم
_میفهمم
+میتونم ازتون یه خواهش می کنم؟
_بفرمایید
+کمی از نوشته هاتون رو بدین با خودم ببرم.
_کدوم نوشته؟
+هر کدام که شد. میدونم دل نوشته های زیادی دارین.
_برای چی میخواین؟
+برای روزهای دلگیر غربت
بعد از کمی مکث کرد و گفت:
_چند دقیقه منتظر باشید
در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم همیشه زمستانها در کوچهشان #عطر گل یخ🌸 می آمد ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan