❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣
🍂همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد بعد از مدتی در را باز کرد قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت:
_نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش
+ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم
_حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
🌿زیباترین جوابی بود که میتوانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم خیلی دیر شده بود گفتم:
+داره دیر میشه اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم
_برید خدا پشت و پناهتون
+خدا حافظ
_خدا نگهدار
_در را به آرامی بست. سرم را زمین انداخته و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان هم آنجا متوقف میشد این سخت ترین خداحافظی ها زندگیم بود.
🍂نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم پدر و مادرم با چهرهای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظیه مفصلی کنیم وارد سالن ترانزیت شدم قرآن #فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدن نقطه پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم.
🌿 پدر جانم باز هم #سلام
اینبار دخترکَت و دل های دخترانه آورده این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه نبودنت را بر روی سرم جبران کنند اما خودت هم خوب می دانی که جای خالیت با هیچ چیز نمی شود باباجان دوستمحمد امروز تنها و بدون خانواده به #خواستگاری من آمد مادر مثل همیشه محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودشان واگذار نمود
🍂اما محمد تمام دیشب را نگران بود چند وقتی می شود که درباره دوستش #رضا با من حرف می زند محمد می گوید از آن روزی که مرا در #بهشتزهرا دیده عاشقم♥️ شده همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم ... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود
🌿چقدر دنبال قبرت گشتم
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم😭 چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم ... قسَمت دادم که نشانهای از خودت بدهی همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد
🍂محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است می گفت خودت باب دوستی را بین شان باز کردهای وقتی که می خواست درباره #رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند. برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی نگفتی " #ضام_ آهو سفارش کرده برای شستن قبور شهدا🌷 در آخرین روز سال #رضا را هم با خود ببرید ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
1_78013524.mp3
7.51M
#مهندسی_فکر 22
💠هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا
💢اوست کسی که، آنچه در روی زمین است را برای شما خلق کرده!
مگه ما کی هستیم؟!
آخه چرا باید خدا همچین کاری می کرده؟
@YasegharibArdakanگ
⛔️ درسی بزرگ از سرنوشت تلخ نوکیا برای همه
شرکت نوکیا یکی از قدرتمندترین شرکت های دنیا و بزرگترین تولید کننده گوشی های تلفن همراه در جهان بود که اخیرا پس از کاهش 99 درصدی ارزش سهامش توسط شرکت مایکروسافت خریداری شد. در طول برگزاری نشست خبری اعلام فروش این شرکت به مایکروسافت رییس این شرکت گفت: "ما بهترین تیم مدیریتی و اجرایی را در اختیار داشتیم، ماهیچ اقدام اشتباهی انجام ندادیم، سخت تلاش کردیم اما علی رغم همه این ها شکست خوردیم." بعد از گفتن این جمله تمام تیم مدیریتی نوکیا و خود رییس آن شرکت به طور غم انگیزی گریه کردند.
از اوایل سال 1990 تا سال 2012، نوکیا یکی از قدرتمندترین کمپانی های دنیا و بزرگترین تولیدکننده گوشی های تلفن همراه در جهان با در اختیار داشتن 80 درصد سهم بازار بود. قیمت هر سهم این شرکت 42 دلار و ارزش این شرکت 250 میلیارد یورو بود. نوکیا یک شرکت فوق العاده قوی با مدیرانی کاربلد و حرفه ای بود که کارشان را به خوبی انجام می دادند. اما متاسفانه امروزه به خوبی کار کردن و حفظ وضع موجود برای موفقیت کافی نیست.
رهبران نوکیا، به دنبال یادگیری مداوم و تغییر و نوآوری سریع نبودند. آنها نتوانستند تغییرات مداوم و سریع صنعت تلفن همراه را که به واسطه شرکت های سامسونگ و اپل آورده شدند را پیش بینی کنند. شرکت های اپل و سامسونگ تا چند سال قبل هرگز گوشی موبایل تولید نمی کردند اما آنها شرکت های یادگیرنده ای بودند و مدام به دنبال یادگیری، تغییر و نوآوری می گشتند.
خیلی سریع iphone و Galaxy گوشی های نوکیا را در بازار کنار زده و سهم قابل توجهی از بازار گوشی های تلفن همراه را به خود اختصاص دادند. از سال 2011 تا 2013 نوکیا از رتبه اول بازار به رتبه دهم سقوط کرد. سهم بازار 80 درصدی نوکیا به 3 درصد رسید. ارزش هر سهم نوکیا از 42 دلار به 2.5 دلار کاهش پیدا کرد. هزاران کارمند سخت کوش نوکیا از کار برکنار شدند. ارزش شرکت نوکیا با کاهشی 99 درصدی از 250 میلیارد یورو به 3.79 میلیارد یورو رسید.
شرکت نوکیا هیچ اشتباهی نداشت.
آنها هیچ کار خطایی انجام ندادند اما جهان به سرعت در حال تغییر است.
ضعف آنها در عدم یادگیری، رشد و تغییر مداوم و سریع بود.
آنها به این خاطر که یادگیری مداوم را فراموش کردند،
نه تنها شانس خود برای رسیدن به موفقیت را از دست داده
بلکه شانس بقا را نیز از دست دادند.
🔹 امروزه اگر به دنبال رشد و پیشرفت نباشید و از موفقیت امروز خود راضی بوده و به دنبال حفظ وضع فعلی باشید شکست خواهید خورد.
نوکیا به واسطه موفقیت چشمگیری که داشت شکست خورد. آنها قربانی موفقیت خود شدند.
👈 اگر تنها خود را ببینید و برتر بدانید و از دیگران نیاموزید و به جای آموزش های جدید و یادگیری مداوم به دنبال حفظ وضع کنونی باشید، قطعا قربانی خواهید شد.
@YasegharibArdakan
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وچهارم
🍂اجازه هر دختری برای ازدواج وابسته به تصمیم #پدرش است مادر میگوید خانواده رضا مخالف این وصلت هستند دلش نمی خواهد با این ازدواج عاق والدین شود محمد نگران من است که مبادا بعدها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج میبینی من مطیع حرف توام اگر سعادتمند در این وصلت است اجازه اش را صادر کن
🌿من نمیدانم او کیست نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا نشانه ام باشد
🍂از تمام این حرفها که بگذریم باز هم میرسیم به دلتنگیها بابای آسمانی💔 و قشنگم دلم #تنگ_توست هر وقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمیدهد😭 بابا اگرچه من دیگر ۷ سال نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولیم که هر روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیآید
🌿یادت هست چقدر ذوق میکردم وقتی به خاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم ؟؟ یادت هست هر شبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشک هایم غصه خوردی😔
🍂بعد هم قول دادی یکی مثله همان را دوباره برایم بخری. #بابای_مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی یک قطره اشک بریزم حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بستی😭 کاش #امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترَک دل تنگت را نوازش کنی. #دوستت_دارم
دخترک بابایی تو
🌿دلتنگیهای #فاطمه عمیق بود اوعاشق پدرش بود و هنوز هم از فراغش میسوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دو سال قبل محمد زنگ زد و از من درخواست کرد برای شستن قبر #شهدا همراهش بروم بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت. از شنیدن این که #ضامن_آهو سفارش مرا کرده حالم دگرگون شده بود♥️
🍂نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستند به ابرهای آسمان خیره شدم از دلتنگی ها و بی تابی های #فاطمه دلم گرفته بود ...💔
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
1_78376629.mp3
6.41M
#مهندسی_فکر 23
یکبار بدون #حجاب عادت؛
میوه بخورید!
🍇جواهری زیباتر از یک دانه انگور سراغ دارید؟!
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وپنجم 5⃣5⃣
🍂وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد... چند روزی مهمانش بودم تا توانستم در نزدیکی دانشگاه سوییت کوچکی🏡 اجاره کنم.
برای یک دانشجوی تازه وارد خانه ی نقلی و ایده آلی بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال کوچک و سینک و گاز قرار داشت. کمی آن طرف تر هم تخت و کمد و کاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتی هم در سمت دیگر اتاق بود...
🌿ساکم را باز کردم و وسایلم را چیدم. ✨قرآن #فاطمه✨ را بالای تختم گذاشتم. مدتی طول می کشید تا روال ثبت نام طی شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصا که اغلب اوقات هم هوا ابری و بارانی بود. با اینکه هنوز چند روزی از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایی برایم نفس گیر شده بود.
🍂مرتب به سراغ نوشته های فاطمه می رفتم ☺️و هر کدامش را چند بار می خواندم. از لابلای نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگاری مهرم به دلش نشسته بود. 😍از جدیت و مصمم بودنم خوشش می آمد. گاهی هم بعضی چیزها را رمزی می نوشت که من از معنایشان سر در نمی آوردم.😕
🌿بعد از اینکه دانشگاه آغاز شد به کمک نیما توانستم شغل مختصری دست و پا کنم... کمی طول کشید تا به تفاوت های فرهنگی و سبک زندگی مردم آنجا عادت کردم. هرچند برای نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگی های خاصی داشتند. وفق یافتن با آنها برایم کمی دشوار بود. 😣
🍂تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهی بخاطر غلظت لهجه ی مردم سردرگم می شدم. روزهای پر از رنج و سختی را سپری می کردم. درس، کار، دوری و دلتنگی همه در مقابلم بودند. 😔سعی می کردم شرایط را مدیریت کنم و روحیه ام را از دست ندهم.
🌿نیمی از ترم گذشت...
با نمراتی که تعریف چندانی نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم.😥
تنها راهی که برای #آرام_شدن پیدا کردم #قرآن_خواندن بود.
قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از کوچکترین فرصت ها برای خواندنش استفاده می کردم. سعی کردم برای اینکه به زبان مسلط تر شوم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم.
🍂از این طریق می توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. به بهانه های مختلف با آنها حرف می زدم و روی تلفظ هایشان دقت می کردم.
🌿یک روز روی چمن های حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن می خواندم که یکی از همکلاسی هایم کنارم ایستاد و به زبان انگلیسی گفت:
_ میتونم اینجا کنارت بشینم؟
+ بله
🍂امیلی دختر ساده ای بود که همیشه لبخند می زد.👩 موهایش زرد بود و روی گونه اش لک های ریز و قرمز زیادی داشت. کنارم نشست و کوله پشتی اش را از دوشش درآورد. زیپ کوله پشتی را باز کرد. ساندویچش🌯 را نصف کرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف کردن نیستند، تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم.
🌿نگاهی به قرآنم انداخت و گفت:
_ چی میخونی؟
+ کتاب مقدس.👌
_ اسمش چیه؟
+ قرآن.
_ تو به دینت اعتقاد داری؟ یعنی آدم مذهبی ای هستی؟🤔
نمیدانستم چه بگویم...
چون تعریفی که او از یک آدم مذهبی داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم :
+ تقریبا همینطوره.
_ اما من آدم مذهبی ای نیستم. من فکر می کنم چیزی به نام #دین وجود نداره.
🍂ساندویچش را گاز زد و گفت:
_ چرا نمیخوری؟ ژامبون دوست نداری؟ من خیلی دوست دارم. ژامبون دودی #خوک طعمش بینظره.
از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم:
+ ممنون. با خودم میبرم خونه.
ساندویچش را خورد و خداحافظی کرد و رفت...
🌿بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتی که اجاره کرده بودم تلفن نداشت. همیشه برای حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن های عمومی📞 که مختص تماس با خارج از کشور بودند استفاده میکردم.
گاهی هم وسط مکالمه تلفن قطع می شد و هرچقدر سعی میکردم تماس برقرار نمی شد. فشار دلتنگی زیاد بود اما امید به آنکه 💓فاطمه در ایران انتظارم را می کشد آرامم می کرد.
تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشی را برداشت :
_ سلام. خوبی؟ رضام.😊
+ سلااااااام بر رفیق خارجی. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطوری؟ خوبی؟
_ ممنون، خوبم.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
1_78993960.mp3
6.84M
#مهندسی_فکر 24
💢کاش عادت کنیم ؛
به پشتِ صحنه ها، فکر کنیم!
کتابی📚 که میخوانیم،
قَلمی🖌 که بوسیله اش می نگاریم،
نانی که از عطر و طعمش لذّت می بریم،
تکنولوژیِ مفیدی که بکارش می گیریم،
و .......
📌چقــدر رنج به پایش ریخته اند،
تا بدست من و شما برسد... فکر کن ❗️
@YasegharibArdakan
تا زمانی که دریا
راهی به درون کشتی پیدا نکرده است،
خطری ندارد!
افکار منفی دیگران نیز برای ما خطری ندارند؛
مگر اینکه اجازه دهیم
وارد ذهنمان شوند...
صبح شنبتون پر از افکار خوب...😄😄😄
@YasegharibArdakan
تست پزشکی چشم از دکتر هاورد!
اگر از بین این همه m توانستید n را تشخیص بدید چشمان شما انحراف ندارد
در کمتر از یک دقیقه پیدا کنید
mmm m mmmmmmm m
mmmmmmmmmm
mmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmmm
mmmmmmmm
mmmmmmm mm mmmm m mmmmmmm
mmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmm
mmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmmm
mmmmmmmmm
mmmmmmm m mmmmmm
mmmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmmm
mmmmmmmm
mmmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmm
mmmmmm. m mmmmmm
m
mmmmmmm
mmmmmmmm
mmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmm
mmmmmmmm m mmmmmm mmmmmm
mmmm mmm mmmmm
m
m----------mmmm mmmmmmm
mmmmmm
mmmmmm —---mm mmmmmmm
mmm-mmmmmmmmmmm
m
mmmmmm---m--mmmm
mmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmmmmmmmmm
mmmmmmmmmmm
m
mmmmmmmmmm
mmm m mmmmm
m mmmmmm mmmmmm
mmmmmmmmmm
m
mmmmmm
mmmmmmmmmmmm
m
mmmmmm
mmmmmmmmm
mmmmmmmmmmm
mmmmmmmmm
ببخشید یادم رفت n بذارم😐
شرمنده تو رو خدا ...😅
تا اینجا هم تشریف آوردین
تو شادیاتون جبران کنیم😁
لبخند کانال مجمع..😜😜
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وششم 6⃣5⃣
🍂تا صدای #فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به #بهشت_زهرا می رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم😢 که فاطمه گوشی را برداشت😍
🌿_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟😊
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد🙁 میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا #نگین که من زنگ زدم😁
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به #یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...
_ اما من چنین فکری نکردم!
🍂فاطمه باهوش بود👌 فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم:
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. #قرآنتونم همه جا همراهمه. سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام #دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
در همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد😣
🌿چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم. هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی🌧 بود. همیشه یک چتر☔️ کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود.
🍂همینطور که در حال کلنجار رفتن با دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت:
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وهفتم 7⃣5⃣
🍂چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم🤒 وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت:
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
🌿+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت:
_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه☕️ بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم:
+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.
🍂_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من #دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم🤦♂ بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست. فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه بودم پرسید:
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.😊
🌿_ ولی من خانواده ندارم. پدرموهیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.
🍂قهوه ☕️را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد:
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم #مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.
🌿تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم:
+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت:
_ مزاحمت شدم؟
+ اشکالی نداره.
_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
🍂یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت:
_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد.
همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم:
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.👌
🌿پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت:
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام #جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
🍂از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم:
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره😍
_ نامزد داری؟
+ بله،اون #ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگردم پیشش.
با لبخند گفت:
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر #خوشبختیه!
🌿کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود. به #ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم. به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم.
حالا باید برای سومین بار درباره #ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan