eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
کاپیتولاسیون یعنی چه؟ 🔔🔔🔔 💢مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند. از روبرو دو سرباز آمریکایی و انگلیسی مست ! به طرف آنها می آمدند. سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد. گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد. مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!! سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ما حق دستگیری و محاکمه آنها را نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون) پدر جلوی چشم زن و بچه اش غرق شد. دو سرباز آمریکایی و انگلیسی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند. مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند. 37 سال بعد "شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید." این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران بود که به طرف تفنگداران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد... وقتی شناورهای ایرانی به قایق امریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند. و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را بر صفحه رسانه ها حک کردند. و سرانجام، با عذرخواهی از ایران، آزاد شدند....‼‼‼ 💢نشر دهیدتا جوانان بدانند تعامل باغرب و امریکا هزینه دارد.....♨ @YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۲ می گفت:( اگه چهار تا پسر داشته باشم, اسم هر چهار تا شون رو می ذارم حسین.) با کمک مادرم, داخل ماشین🚙 نشستم راه افتاد , روضه گذاشت, روضه حضرت علی اصغر《 علیه السلام》 سه تایی در بیمارستان🏥 گریه کردیم 😭برای شیر خواره ی امام حسین《 علیه السلام》 زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق, به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند🤐 بر عکس روی پایش بند نبود. هی قربان صدقه ام می رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی واین قدر تقلا و جنب وجوش! با گوشی📱 فیلم می گرفت. یکی از پرستارها می گفت: ( کاش می شد از این صحنه ها فیلم بگیری به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!) قبل از اینکه بچه را بشو یند: در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند. وسط اتاق زایمان, جلوی دکتر وپرستارها روضه ی حضرت علی اصغر(علیه السلام) , آنجایی که لالایی می خواند, بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین《 علیه السلام》 برداشت. اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش می گفت: ( شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه?) دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند, امّا کادر بیمارستان اجازه ندادند تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح🌄 زود سر وکله اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم :( روز هفتم مستحبه موهای سر و بچه رو بتراشیم!) راضی نشد☹️ بهش گفتم :( نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد!) می گفت:( حیفم میاد) امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت تولد حضرت زینب《 سلام الله علیها》 بود. و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ. مدام به من می گفت: ( بچه رو بمال به در و دیوار هیئت!) خودش هم آمد بردش قسمت آقایون و مالیده بودش به در و دیوار هیئت. برایش دو بار عقیقه کرد: یک بار یک ماه ونیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد یکی هم برد حرم حضرت معصومه《 سلام الله علیها》 برای خواندن اذان واقامه در گوشش, پیش هر کسی که زور مان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی وحاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان , حاج منصور ارضی وحاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل🏚 حاج آقا آیت اللهی . حرف هایی را که رد و بدل می شد , می شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد, محمد حسین گفت: ( دو روز دیگه می رم ماموریت , حاج آقا دعا کنین شهید بشم!) هری دلم ریخت, دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه ی️ محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن . بعد که دعاها تمام شد گفتند:( ان شاءالله خداوند متعال شما رو بموقع ببرد. مثل شهید صدوقی , مثل شهید دستغیب. داخل ماشین 🚙 بهش گفتم:( دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی?) سری بالا انداخت و گفت: ( همه ی این حرفها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد, حبیب نبرد) @YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۱۰/۶ ✅ با سخنرانی حجت الاسلام خردمند ✅ با مداحی حمید و حاج محمد ابراهیمیان 🔹عکس از: حسین بنده نیاز 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سلام و شرمنده قسمت ۴۰ رمان فراموش شده بود👇👇 ۴۰ مدتی که تهران بود, جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش👌 از بین دوستانش فقط با یکی رفیق 😍گرمابه و گلستان بودند و رفت وآمد داشتیم. می شد, بعضی شب ها🌃 همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند, باز ما خانم ها با هم بودیم. ¤¤¤¤ راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم: ( فکرشم نکن❌عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!) خیلی که روضه خواند: ( الان تکلیفه و آقا گفته بچه بیارید.)✅ ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند. بهش گفتم: ( اگه خیلی دلت بچه میخواد , می تونی بری دوباره ازدواج کنی☹️) کارد بهش می زدی خونش در نمی آمد, می گفت: (چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم?) به هرچیزی دست می زد که نظرم را جلب کند, اما فایده نداشت🚫 نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود. و نه از نظر روحی آمادگی را داشتم😔 و سر امیر محمد پیر شدم. آدم می تواند زخم ها و جراحی🤕 ها را تحمل کند , چون خوب می شود. اما زخم زبان ها را نه. زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند‌ برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی. فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود😏 وضیعت مالی اش اجازه نمی داد ولی می رفت, کیف👜 وکفش 👡 مارک دار و لباس های یکدست برایم می خرید. اما فایده ای نداشت❌ خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بر دار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم, فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد, گفتم : (به شرطی که منو ببری کربلا😳) شاید خودشم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند, اما آن قدر رفت🚶 وآمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتی با هم خوش😍 بودیم . با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را در آوردیم . دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود . آنجا خوردن گوشت🍗 را مراعات می کرد ونمی خورد بیشتر با ماست و سالاد و برنج واین ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم . بر خلاف مکه 🕋نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم. می گفت: ( حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف) از طرفی هم می گفت: ( اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شد. چرا بار مون رو سنگین کنیم) حتی مشهد هم که می رفتیم , تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر💍 وعطرسید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید. @YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۳ روزی که می خواست برود ماموریت,امیرحسین ۴۷روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود💔 چند قدم می رفت سمت در, بر می گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش😘 وقتی می رفت ماموریت, با عکس های امیر حسین اذیتش می کردم🙊 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش, می خواستم تحریکش کنم زودتر بر گردد. حتی صدای گریه 😭و جیغش را ضبط کردم ومی فرستادم ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت می فرستاد. دائم می پرسید , ( چی بهش می دی بخوره؟) چی کار می کنه؟) وقتی گله می کردم که اینجا تنهایم و بیا, 😢 می گفت:( برو خدا روشکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست. من که هیچ کی پیشم نیست) می گفت:( امیرحسین رو ببر تموم هیئت هایی که با هم می رفتیم!) خیلی یادش می کردم. در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک 👜و وسایلش , هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم. چه یک ساک چه سه تا. به مادرم می گفتم: (ببین چقدر قُده! نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم☹️) امیرحسین که آمد, خیلی از وقتم را پر می کردم و گذر ایام⏳ خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیر حسین سر وکله می زدم. تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیر حسین مشکلی پیش می آمد مثلاً سرما خوردگی, تب ولرز🤒 و همین مریضی های معمولی, حسابی به هم می ریختم هم نگرانی امیر حسین را داشتم وهم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم. چون می دانستم ذهنش درگیر واز نظر روحی خسته می شود می گذاشتم تا بهتر شود. آن موقع می گفتم: ( امیر حسین سرماخورده بود حالا خوب شده) امیر حسین سه ماه ونیم بود که از سوریه برگشت. می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش🤗 خوشحال شده بود که ( خون خون رو می کشه!) وقتی دید موهای دور سر بچه👼 دارد می ریزد, راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش کرد از بوسیدن گذشته بود. به سر وصورتش لیس می زد. می گفتم : (یوقت نخوریش) همه اش می گفت: ( من وبابام وپسرم خوبیم) بی نهایت پدرش را دوست می داشت. تا در خانه بود, خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد. از پوشاک عوض کردن و حمام🛁 بردن تا دادن شیر کمکی 🍼و گرفتن آروغش‌. @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه حضرت زینب کبری سلام الله علیها🌹 💐پرستار زخم های به خون نشسته صحنه کربلا... 🌷و روز پرستار ❤️ برآقا امام زمان عج و همه ی شیعیان مبارک باد 🌟 @yasegharibardakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۴ چپ وراست گوشی اش📱 را می گرفت جلویم که ( این کلیپ رو ببین !) زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص ومحکم ایستاده بود و رجز می خواند. می گفت: ( اگه عمودی رفتم افقی برگشتم, گریه زاری نکن❌ مثه این زن محکم باش. آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش آرزو پیدا کردم آخری ها از دستش کفری می شدم😖 بهش می گفتم: ( شهادت مگه الکیه? باشه تو برو شهید شو قول می دم محکم باشم!) نصیحت می کرد بعداز من چطور رفتار کن وبا چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد می گفت: ( اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ 📞می زنم, برای اینه که هم شما راحت تر دل بِکَنین هم من!) 💔 بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت: (فلانی شهید 🌷شده وبچه سه ماهه اش را گذاشتن روی تابوت⚰) بعد می گفت: ( اگه من شهید شدم , تو بچه رو نذار روی تابوت بذار روی سینه ام️) حتی گاهی نمایش تشیع⚰ جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط حال دراز به درازا می خوابید و که مثلاً شهید شده و می خندید بعد هم می گفت: ( محکم باش! ) و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرف هایش نمی دادم والکی گریه زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند☹️ رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست😍 داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر وبنر و این ها را برایشان طراحی می کرد. برای بچه های محل کارش که شهید 🌷شده بودند,نماهنگ های قشنگی می ساخت, تا نصفه شب🌃 می نشست پای این کارها. عکس های خودش راهم,همان هایی که دوست داشت بعداً در تشیع جنازه ویادوارهایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوتر 💻 جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز وعینک😎, یکی هم نمیرخ, اذیتش می کردم. می گفتم: ( پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه) 👈 ادامه دارد... @YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۵ در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش خط بود‌. ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه. گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود, ولی گاهی اشکم را در می آورد. به قول خودش , فیلم هندی می شد وجمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد صدایم زد: ( همسر شهید محمد خانی) من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان پیاده شود.. همه چیز را تعطیل می کردم. مثلاً وقتی می رفتم بیرون, به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️ حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید: ( همسر شهید محمدخانی) روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن. نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که ( این چه جشنی بود?) این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن! این شد شوهر برای این زن. اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? ) باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚 گفت: ( چرا نرفتی بگیری?) آتش گرفتم با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت: ( اگه شهید هم شدم , نرو) همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم, بعد هم کافی شاپ. می گفتم:( تو چرا این قدر بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️) بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید. گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود. رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋 @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعیه🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 به حرمت حاج قاسم ، جلسه جشن امشب لغو و تبدیل به جلسه توسل و اشک می گردد. روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 جمعه های پاک.... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان سوگواره مالک اشتر رهبر، شهید حاج قاسم سلیمانی سخنران : حجه الاسلام اعلایی جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء خیابان شهید مطهری_ بیت الزهرا س باحضور هیئت دانش آموزی روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @YasegharibArdakan
فرمانده...شهادتت مبارک @YasegharibArdakan