3sokhan.mp3
3.83M
✅ #سخنرانی بخش سوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
4sokhan.mp3
5.83M
✅ #سخنرانی بخش چهارم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_طلایی
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
5Roze.mp3
6.77M
✅ #مناجات و #روضه
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
6sh'er.mp3
1.98M
✅ #شعرخوانی و #دکلمه
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
7Zamine.mp3
4.61M
✅ #زمینه (سلام همه زندگیم، سلام امام حسین من...)
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
8Shoor.mp3
4.6M
✅ #شور (اشکم بی اراده از چشمام میریزه، واسه مادر تو این اشکا عزیزه...)
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 اردیبهشت ماه 1401
🆔 @YasegharibArdakan
گزارش تصویری📷
جلسه هفتگی 24 اردیبهشت ماه 1401
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_طلایی
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
عکس:محمد قانعی👨🏻💻
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزهای خوبی تو راهه
اجرای سرود متفاوت دهه نودیها در عصر جدید
با این همه زخمهای کاری، وقتی میشه دووم بیاری، یعنی خاکش شفاست
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_نود
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الانن زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان
نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
"من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم"
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید:
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست
ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خالفکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دله دیگه.... یه دفعه هواش میکنه😭
😁😁😁😁😁😁😁
پزشکا میگن خوردن چایی در شب معده رو اذیت میکنه جاسم میگه معده از کجا میدونه شبه؟
حقیقتا من حرف جاسم بیشتر قبول دارم🤔🤔🤔
ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ
ﺯﻥ ۴۰ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ۱۴ ﺳﺎﻟﺸﻪ 😳...
ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﻩ 😳..
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭘﺴﺮﻩ 😳...
ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻦ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﺷﺪﯼ
ﺗﻮ ﺍﯾﺮﺍﻥ 🤔...
ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑنن 🤔)
ﺗﻮ ﺣﻤﺎﻡ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ 🤔)
ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺨﻮابن
ﺗﻮ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ 🤔🤔
ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ 🤔
ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻣﯿﺪﻥ( 🚕🤔
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮﻥ " ﻋﺸﻘﻢ " ﻣﯿﮕﻦ🤔🤔🤔🤔
ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ 🤔🤔
ﻣﻮﻗﻊ تلویزیون ﺩﯾﺪﻥ تلگرام ﭼﮏ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﻣﻮﻗﻊ تلگرام ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ 😳😳😳
ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭن 🤔🤔🤔
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺧﻮﺍﺑﻦ😳
ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ 🤔
ﻭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻦ 🤔
یعنی ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺍﺻلا ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ😔😔😔
ﻣﯿﺮﯼ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟🤔
ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺴﮑﻦ مهر
ﺛﺒﺖﻧﺎﻡ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﯼ؟😳
ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ
ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻞ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺘﺎﻫﻠﯽ ؟🤔,
ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺷﯽ
ﻣﯿﮕﻦ ﺷﻐﻠﺖ ﭼﯿﻪ ؟
😔😔😔
عملا دیونه خونست.
خدایاااااااا.....