❣﷽❣
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣ #قسمت_اول
📖کتاب سه دقیقه در قیامت داستان زندگی یک #جانباز_مدافع_حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد. اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...
📖البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه ...در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:⇲⇲
💢پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
💢با اصرار و التماس و دعا و نماز به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
💢اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند. به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
💢یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم ... در همان حال و هوای 17 سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
ادامه دارد..
🆔 @Paygah_ALzahra77
#داستان_مهدوی
#قسمت_اول
💢سفر به آینده تاریخ 💢
دوستم سلام✋، با چه انگیزه ای این متن را مطالعه می کنی❓می دانی می خواهم تو را به سفری دور و دراز ببرم❓🙂
همسفر خوبم❗️ از تو می خواهم تا همراه من به آینده بیایی❗️ آینده ای که دیدنش آرزوی همه است🤗
🚚 من تو را به روزگاری می برم که قرار است اتفاق جدیدی در عالم بیفتد؛ آری، سخن من در مورد روزگار ظهور است.
من می خواهم حوادث آن روزگار را برایت بگویم. آیا آماده هستی❓
حتماً بارها شنیده ای که وعده خدا بسیار نزدیک است. پس برخیز و همراه من به مکه بیا ....🤝
💠 امروز، بیستم "ذی الحجّه" است.
ما الان در شهر مکه، کنار کعبه🕋 هستیم. بیست روز دیگر ⏳تا رویداد جهانی باقی(ظهور منجی) مانده است.
نگاه کن❗️ ببین که کعبه🕋 چقدر زیبا، جلوه نمایی می کند❗️🌸
آیا موافقی با هم طوافی گرد کعبه بنماییم❓
به راستی چرا "مسجدالحرام" 🕌 این قدر خلوت است؟!🤔
شنیده بودم که خانه خدا 🕋 بسیار شلوغ است وهیچ وقت دور خانه خدا خلوت نمی شود.
چرا امروز اینجا این قدر خلوت است❗️❓
آیا عشق و علاقه مردم به کعبه🕋 کم شده است؟
مکه حرم امن خداست؛ امّا امروز سپاهیان "سُفیانی"😈 این شهر را محاصره کرده اند😔 و به همین علّت است که شهر این قدر خلوت است.
همسفرم❗️آیا "سُفیانی" را می شناسی❓
آیا می خواهی کمی درباره او برایت سخن بگویم❓🤔
📛"سفیانی" یکی از دشمنان امام زمان ارواحنا فداه است و قیام او از علامت های ظهور معرّفی شده است.
تقریباً چند ماه قبل، او در سوریه دست به کودتای نظامی زد و حکومت این کشور را به دست گرفت، سپس به عراق حمله کرد و شهر کوفه را به تصرّف خود درآورد و در این شهر جنایات زیادی انجام داد و تعداد زیادی از شیعیان این شهر را قتل عام کرد.
🔚#ادامه_دارد......
☘ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج☘
🆔 @Paygah_ALzahra77
👌🏻چهار اصل برای #افزایش_محبت در زندگی
👈🏻 #قسمت_اول
🔻در بین زن و شوهر محبت به صورت ابتدایی وجود دارد. اما این محبت قابل افزایش است. بیشتر شدن محبت است که زندگی را در طول سالهای طولانی شیرین نگه میدارد.
🔹اولین راه افزایش محبت این است که کنترل دل خودمان را خودمان دست بگیریم. وقتی خودت صاحب دل خودت شدی، میتوانی محبتها و سرگرمیهای اضافی را در دلت کم کنی و بیشتر به محبوب خودت بپردازی و محبتت را به او بیشتر کنی.
💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_اول : مردهای عوضی
همیشه از پدرم 👨 متنفر بودم ... مادر👩 و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود😠 ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😑 ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش 👰 کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم 📚 ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم🙍 ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم 😌...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی 😤...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند😖 ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد 😓... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن😠 ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه😟
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_اول
👈مختصری در مورد موسی علیه السلام
🌴نام مبارك حضرت موسى عليه السلام 136 بار در 34 سوره قرآن آمده است، از اين رو مى توان گفت: قرآن عنايت و توجه ويژه اى به زندگى حضرت موسى عليه السلام داشته است.
🌴او از پيامبران اولوالعزم، داراى شريعت و كتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهانى بود. او از نسل حضرت ابراهيم عليه السلام است و با شش واسطه به آن حضرت مى رسد، به اين ترتيب؛ موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن ليوى (لاوى) بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم(مجمع البيان، ج 4،ص 330) و 500 سال بعد از ابراهيم خليل عليه السلام ظهور كرد و 240 سال عمر نمود.(بحار، ج 13،ص 6)
🌴مادر موسى عليه السلام يوكابد نام داشت، موسى عليه السلام و مادرش هر دو از نژاد بنى اسرائيل بودند، و جدشان اسرائيل، يعنى حضرت يعقوب عليه السلام بود، نظر به اين كه حضرت يعقوب هفده سال آخر عمر در مصر مى زيست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنى اسرائيل، از مصر برخاستند و در دنيا منتشر شدند.
🌴شاهان بنى اسرائيل در مصر را با لقب فراعنه (جمع فرعون) مى خواندند، بزرگترين و ديكتاتورترين فرعونهاى مصر، سه نفر بودند به نامهاى:
1⃣ اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت يوسف عليه السلام
2⃣ رامسيس دوم؛ كه حضرت موسى عليه السلام در عصر سلطنت او متولد شد
3⃣ منفتاح پسر رامسيس دوم؛ كه موسى و هارون عليه السلام از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى يكتا دعوت كنند. اين فرعون همان است كه با لشكرش در درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند.
🌴داستان زندگى پرفراز و نشيب موسى عليه السلام را مى توان در پنج دوره زير خلاصه كرد:
1⃣ عصر ولادت و كودكى و پرورش او در دامان فرعون.
2⃣ دوران هجرت او از مصر به مَدين و زندگى او در محضر حضرت شعيب پيامبر عليه السلام در آن سرزمين (بيش از ده سال)
3⃣ دوران پيامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونيان.
4⃣ دوران غرق و هلاكت فرعون و فرعونيان و نجات بنى اسرائيل و حوادث ورود موسى عليه السلام همراه بنى اسرائيل به بيت المقدس.
5⃣ عصر درگيرى هاى موسى عليه السلام با بنى اسرائيل.
🌴نكته قابل توجه اين كه از آيات متعدد از جمله آيه 39 عنكبوت و 24 مؤمن فهميده مى شود كه حضرت موسى عليه السلام از سوى خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد كه عبارتند از:
1⃣ فرعون (سمبل طغيان و سركشى و حاكميت نظام)
2⃣ هامان (سمبل و مظهر شيطنت و طرحهاى شيطانى)
3⃣ قارون (مظهر سرمايه دارى و استثمارى، و ثروت اندوزى ناسالم).
🌴اين سه تن آشكارا با موسى عليه السلام مخالفت و دشمنى نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متهم نمودند، و هر سه نفر مذكور گرفتار غضب الهى شده و به هلاكت رسيدند.
ادامه دارد....
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_اول
#زندگینامه 🌺
#زینب_کمائی در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا آمد.مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص حضرت حسین(ع)و حضرت زینب(س) بود. پدر او نیز کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده نه نفره اش را سرپرستی می کرد.
زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد و از کلاس سوم دبستان تحت تاثیر تربیت آگاهانه مادر و شرکت در جلسات قرآن حجاب اسلامی را انتخاب کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد. زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی داشت. گرایش به دیدگاه های حضرت امام تاثیر در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش بر جای گذاشت.
با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359زینب به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد.
پس از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر اصفهان او در سایه حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویتدر بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان 22بهمن شاهین شهر پرداخت. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند.
به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش جهت تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر هدف سازمان منافقین قرار گرفت و در شب اول فروردین سال1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.
منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند.زینب چهارده ساله و دانش آموز سال اول دبیرستان هدف ترور منافقین قرار گرفت و به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
#نویسنده: #معصومه_رامهرمزی
#رمان
🌼از امشب رمان نگاه خدا تقدیم نگاههای مهربان شما همراهان ڪانال میشود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاهخدا
#قسمت_اول
دلشوره سر تا پای جودم را فرا گرفته بود.
روی پا بند نبودم.
مدام راهروهای بیمارستان را زیر پا میگذاشتم.
مادرجون و خاله زهرا مشغول ذکر و دعا بودند.
بابا رضا در نمازخانهی بیمارستان، مشغول عبادت بود.
از سر استیصال، از بیمارستان بیرون رفتم.
راه رفتم و راه رفتم....
در این دوهفته، که مامان فاطمه در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود، زندگی برایم سخت و تلخ میگذشت.
با اینکه اجازه ی ملاقات طولانی نمیدادند... اما هر روز کارمان شده بود انتظار و دعا و گریه در بیمارستان...
نفهمیدم چطور به خانه رسیدم.
در را که باز کردم، سجادهی مادرم را دیدم.
خودم را رویش پرت کردم....
هنوز عطر مادرم را داشت...
"خدایا! مامانم رو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم چادر بذارم. خدایا فقط مامانم رو خوب کن."
تسبیح فیروزهای مادر را در دست گرفتم و همچنان به خدا التماس میکردم...
سرم را روی مهر گذاشتم....
ضجه میزدم و میگفتم:
"خدایا اونی میشم که تو میخوای ، اصلا قول میدم دیگه چادر سر کنم ، فقط مامانم برگرده ...."
اشکهایم تمام سجاده را خیس کرده بود
اما قصد بندآمدن نداشت.
نفهمیدم چه زمانی از فرط گریه به خواب رفتم ...
با صدای زنـگ گوشی از خواب پریدم.
-الو. سارا جان کجایی؟ همه ی بیمارستان را دنبالت گشتیم ... بدو دختر ...
مامانت بههوش اومده. زود خودت رو برسون.
-وااای خاله زهرا راست میگی؟خوش خبر باشی... چشم همین الان میام.
ادامه دارد....
@yasekabod_14
#رمان_مسیحا
#قسمت_اول
﷽
ایلیا:
هرجور بود باید این ترم درسم تمام میشد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه!
از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد. جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد. سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. ادرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده. نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت:
+سلام علیکم😊
_سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄
+میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌
_خدانکنه برادر😐
این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما
تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣
یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم.
این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد.
اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬
حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓
عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒
پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛ (اگر برای خداست)
دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!!
حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم منکه آب از سرم گذشته....
بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏
کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95"
پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: لامصب از دو سال پیش هیچ فرقی نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕
کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌
تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود...
به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری
@yasenabe14
#داستانک
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🌀میهمانی🌀
سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای...
😋😍
در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه،
ببین زنهای مردم چه کار میکنند.
≈≈
😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه.
در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند...
👼👼👼👼
با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌
خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند!
عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه...
بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم:
- ببخشید خانم، بهتر هست، زنها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟
خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن.
دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند...
همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد.
- چی گفتید شما؟
چرا همچین حرفی زدید؟
من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم.
- آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟
༺⃟༺⃟༺⃟ یاس نبے
#رمان از بهشت تا جهنم🌺👇
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_اول
دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم .
"اه . حجاب چیه آخه."
_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه!
_ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه!
موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چهجوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید.
بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن.
_ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چهجوری این چادرتو نگه میداری؟
امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت .
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟
امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی .
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادهام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقهاش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازدهسال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام.
بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوستداشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ .
"کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجرهی فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم؟
بدون تو نفس بکشم؟
تویی که تنها – دل سوز منی!
آرزومه دوباره بیام
حرمت بدم یه سلام
بهونهی هر روز اشکای هر روز منی...
بی تو می میرم آقام...
یه فقیرم آقام...
که تو حج فقرایی...
ای کس و کارم آقاجون
تو رو دارم آقاجون
من و دستای گدایی
ای سلطان کرم
سایهات روی سرم
باز آقا بطلب که بیام به حرم....
میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو
آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو
همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! "
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه_دارد
🌸@yasenabe14