eitaa logo
༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༺⃟‌‌‌‌ یاس نبے
55 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
132 فایل
راه شهدای کربلا ادامه دارد به امتداد تاریخ بشریت...🌹🌹🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 7⃣1⃣ 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند. اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد. ♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند. سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. 💢اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند. بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند. ✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند. جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید. 🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند. جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. 🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه می‌دادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده‌اند. از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند. 🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم. 💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می‌آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش. 🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم. بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند. 💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم می‌داد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم. ♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌... ادامه دارد.... 🆔 @Paygah_ALzahra77
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۷💢 لشکری که در دل زمین فرو می رود امشب، شب چهاردهم "مُحرّم"😔 است و آسمان شهر مکه مهتابی 🌃 است. چهار شب از ظهور امام زمان می گذرد😍 و در شهر مکه آرامش برقرار است، البته همچنان بیرون شهر سپاه سفیانی مستقر شده و شهر را در محاصره دارند. سپاه سفیانی هراس دارد که وارد شهر شود و با لشکر امام بجنگد. آنها منتظرند تا نیروی کمکی از مدینه 🕌 برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند😞 امشب، سیصد هزار نفر از سربازان سفیانی از مدینه به سوی مکه حرکت می کنند. سفیانی به آنان دستور داده تا شهر مکه را تصرّف و کعبه 🕋 را خراب کنند وامام را به قتل برسانند. این نقشه شوم سفیانی است😔 به راستی، امام زمان که فقط سیصد وسیزده سرباز دارد، چگونه می خواهد در مقابل لشکری با بیش از سیصد هزار سرباز مقابله کند❓🤔 من می دانم که خدا هرگز ولی خود را تنها نمی گذارد.☺️ سپاه سفیانی از مدینه 🕌 به سمت مکه حرکت می کند و بعد از اینکه از مدینه خارج شد در سرزمین "بَیدا" مستقر می شود. می دانید "بَیدا" کجا است❓ حدود پانزده کیلومتر در جاده "مدینه" به سوی "مکه" که پیش بروی به سرزمین "بَیدا" می رسی. پاسی از شب 🌌 می گذرد... آن مرد کیست که سراسیمه به این سمت می آید❓ نگاه کن❗️ ظاهرش نشان می دهد که اهل مکه نیست. او از راهی دور آمده است. آن مرد سراغ امام را می گیرد، گویا کار مهمّی با آن حضرت دارد. یاران امام، آن مرد را خدمت امام می آورند. آن مرد می گوید: "ای سرورم❗️ من مأموریت دارم تا به شما مژده بزرگی بدهم😊 یکی از فرشتگان الهی به من فرمان داد تا پیش شما بیایم". من که از ماجرا خبر ندارم، از شنیدن این سخن تعجّب می کنم 😳 چگونه است که این مرد ادّعا می کند فرشتگان را دیده است❓ امام که به همه چیز آگاهی دارد، می گوید: "حکایت خود و برادرت را تعریف کن ". آن مرد رو به امام می کند وچنین می گوید: من آمده ام تا بشارت دهم که سپاه سفیانی نابود شد 😊 من وبرادرم از سربازان سفیانی بودیم و به دستور سفیانی برای تصرّف مکه حرکت کردیم. وقتی به سرزمین بَیدا رسیدیم، هوا تاریک شده بود، برای همین، در آن صحرا منزل کردیم. ناگهان فریادی بلند در آن بیابان.......... ↩️... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات 🌺🌺🌺🌺🌺
﷽ حورا: شالم را  عقبتر زدم. میخواستم دکمه های مانتو را باز کنم که یک لحظه احساس کردم کسی با فاصله از پشت سرم رد شد. برگشتم. بیرون اتاق تاریک بود. صدا زدم: «ملینا،...» یکدفعه صدایم در گلو خشک شد. باورم نمیشد. باتعجب اسمش را زمزمه کردم: «ایلیا!» ایلیا سرش را خم کرد تا به لوستر پر از کریستال روی سقف، نخورد. جلو آمد و سلام کرد.  لبخندی از سر شوق زدم و گفتم: «به بابا میگم سقف کتابخونه زیادی کوتاهه ها...البته نه برای همه» این جمله را تحسین آمیز رو به او گفتم. ایلیا نگاهش را روبه کتابخانه چرخاند و گفت: «ملینا...نگفت اینجایی.. میخواستم یه کتاب بردارم»   خندیدم. خیال میکردم همیشه خنده هایم حالش را خوبتر میکند. اما زیادی دمق بود. گفتم: «هر کتابی میخوای بردار» ایلیا کمی شانه هایش را جمع کرد و گفت: «یه...وقت دیگه میام» ناراحت و کمی هم عصبانی گفتم: «هرجور راحتی» ایلیا سرش را پایین انداخت و رفت.  چند قدم دنبالش رفتم اما حتی نفهمید که  به رفتنش  خیره شدم، که چطور با آن هیکل ورزیده آنقدر آهسته و سربه زیر از آن راهروی کم نور عبور  میکند. از خودم میپرسیدم که چرا ایلیا این روزها آنقدر فرق کرده ؟! چند دقیقه بعد  با صدای خواهر کوچکم به خودم آمدم: «وایسادی به چی نگاه میکنی؟» اخمی کردم و پرسیدم: « رفت؟» ملینا گیج پرسید: «کی؟» طرف ملینا چرخیدم و آهسته گفتم: «ایلیا» چشمهای ملینا از شیطنت برقی زد و با صدای بلند گفت: «پس بگو یه ساعته منتظر ای... » ضربه ای  باگوشه مشت به شانه اش زدم و حرفش  نیمه تمام ماند. بعد درحالی که شانه اش را می مالید گفت: «یکم پیش  رفت خونشون» بعد با نیش خند رو به چهره درهم کشیده ام، گفت: «چرا بهش نمیگی؟» نگاهم را از چشمهای قهوه ای اش دزدیدم و گفتم: «چی رو؟» ملینا خودش را به من نزدیک کرد و آهسته تر گفت: «اینکه دوستش داری» نگاهی به اطراف انداختم و بعد رو به ملینا گفتم: «چی میگی برا خودت» ملینا سرش را جوری تکان داد که موهای فر و کوتاهش روی صورتش ریخت بعد چشمهایش را چپ کرد و گفت: «منم که خرم » به در تکیه زدم و گفتم: «آخه تو چی میفهمی عشق چیه بچه» ملینا جست و خیز کنان گفت: «من یه فکری دارم... » و در مقابل سکوتم، ادامه داد: «یه جوری بهش بفهمونیم  که هم غرور تو حفظ بشه هم ایلیا حالیش بشه» بی حوصله پرسیدم: +چه فکری؟ -میدونی که اگه دنیا دشمنت باشه ولی یه خواهر داشته باشی... +دِ بگو دیگه -شرط داره... +میدونستم فکری نداری فقط لاف میزنی -خیلی خب میگم وایسا...آخر هفته که همه خونه عزیزجون جمع میشیم فال حافظ میگیریم... +که چی بشه؟ - فالش هرچی اومد تفسیرش میکنیم به تو لبخندی زدم و گفتم: ولی ...عزیزجونو چطور راضی کنیم این حرفا رو بگه؟ ملینا درحالی که دنبالم  به طرف اتاقم می آمد،  گفت: از قدیم گفتن حرف راستو از بچه بشنو وقتی به اتاقم رسیدیم، ملینا بی مهابا خودش را روی تختم انداخت و گفت: -حالا شرط همکاری من اینه که مامان و بابا رو راضی کنی برام سگ بخرن +از رو تختم بلند شو -من توله سگ می خوااااام +صدبار این بحثو کردی بابا برات سگ نمیخره ملینا مشتش را روی بالشت کوبید و گفت: کی این امل بازیو میذاره کنار؟ خب میشورمش ابروانم را بالاانداختم و گفتم: «آخ گفتی...اما بهت گفته باشم منم با سگ خریدن  مخالفم  آلودگی هاش با شستن نمیره... ملینا  زبان کشید. منهم بازویش را کشیدم  همانطور که او را از تختم پایین میکشیدم گفتم: تو که حالیت نیست فقط هرچی دیدی دلت میخواد ... لب و لوچه اش آویزان شد. نگاهم را بالاانداختم و گفتم : «از نظر علم پزشکی میکروبی توی بذاق سگ هست که برای آدم خیلی مضره درضمن ککای لای موهاش به کنار اصلا... یه چیز دیگه بخواه مثلا.... ملینا با دستش برایم ادا درآورد و از اتاق بیرون رفت. رسیدنِ سه روز بعد تا جای ممکن کش آمد. لااقل برای من! به قلم؛ سین کاف غفاری 🌸