﷽اگر در انتظار شنیدن حرفی پر طمطراق که تکلیف مسئله دانشجو و دانشگاه را با شما روشن کند هستید راه را اشتباه آمده اید.
---------------------------------------------------------
قصه دانشجو امروز،همین نا هم سخنی و هم قصه نبودنش با دانشگاه و هم افق نبودن با دیگر دانشجویان است.
قصه دانشجو امروز شکست ایست
که پیوند دارد با ناپیوندی یافتن آنات علم و کشف و نوآوری با آموزش همگانی دانشگاهی
شکستِ یافتن راهِ وحدت علم و عمل.
شکستِ طلب و مسئله دانشجو برای راه یافتن به مسائل زمان و زمانه اش؛
و نیافتن حضور دانشجویی در حل مسائل و مشکلات زمانش
که نتوانسته معنای واقعی دانشجو بودن را تجربه کند
سرآغاز هر آینده و راه نو روبرو شدن با این شکست هست تا طلب گشایش راه آینده پیش بیاید.
هر چند که این طلب غریب و تنها و روی زمین میماند و هم سخنی برای این درد یافت نمیشود
اما تنها کوره راه ما برای شدن،
انقلاب اسلامی و مجال بازخوانی آن در راه تقلید و تکرار از گذشته راه جهان جدید است،
و دوباره اندیشیدن به مناسبت و مناسبات و نسبت های ما با جهان جدید
و یافتن دوباره راه توحید در جهان امروز.
امروز اگر در شکست و نیست انگاری و بی امیدی بسر میبریم باید دوباره به بازخوانی آنچه در نسبت دیروزی و بمعنایی طاغوتی با پدیده های مدرن داریم و داشتیم بیندیشیم و نسبت مناسبات نو در اندازیم
تاریخ اسلام گواه همین درد است
با حضرت محمد سلام الله علیه تاریخی شروع شد و در پسش راه دراز ائمه برای شکل دادن و تغییر جامعه و مناسبات طاغوتی اش به بشارت و اجمال محمدی صلوات الله علیه
ولی قصه انقلاب نیز قصه کشاکش
ظهور بشارت و اجمال اسلام محمدی در مکه ای که خانه بت های رنگارنگ بت پرستان مشرکان مکه است هست.
قصه توحید و اجمال محمدی صلوات الله علیه در قلب امام برای دوباره به تفصیل و صحنه آمدن این اجمال در مناسبات خود بنیادانه و نفسانی جهان جدید.
آری روضه فاطمیه نیز
روضه نیافتن باطن تاریخمان در وجود حضرت زهرا و مقام لیلة القدری ایشان است.
حضرت زهرا مقام مادری است
و مادر بودن در مقام غربت و حضور.
نبودنش، بودن است و بودنش، نبودن.
درک مقام حضرت زهرا و روضه حضرت شاید کوره راه ما برای راه یافتن و به باطن تاریخ و آینده نا پیدا انقلاب اسلامی است.
امید که هم ایام بودن فاطمیه و هفته دانشجو کوره راه ما باشد برای تفکر و تذکر به تاریخی که با رجوع دوباره امام به باطن اسلام،به قلب ایشان اشراق و با رهبر انقلاب در راه تفصیل آن قرار داریم باشد و ما نیز در این راه خود را بجوییم.
یاسر
@yaser_name
یاسر نامه
﷽اگر در انتظار شنیدن حرفی پر طمطراق که تکلیف مسئله دانشجو و دانشگاه را با شما روشن کند هستید راه را
«کوره راهی در افقِ توحید ربوبی»
سلام علیکم:
نمیدانم چرا میخواهم با شما غزلی از جناب مولوی را در میان بگذارم که مدتها با آن بهسر میبردم.
گویا جناب مولانا در این غزل قصه
«دولتیافتنِ جانش»را با ما در میان میگذارد. ولی بنا شد از همه چیز، خود را آزاد کند.
اینطور میگوید:
«مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه ديوانه، نهاي، لايق اين خانـه نهاي رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفتكهسرمست نهاي، روكه ازاين دست نهاي رفتم وسرمست شدم وزطرب آكنده شدم
گفت كه توزيرككي، مست خيالي و شكي گولشدم، هول شدم وزهمه بركندهشدم
گفت كه تو شمع شدي، قبلة اينجمعشدي جمع نِيَم، شمع نِيَم، دود پراكنده شدم
تابش جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم اطلس نو يافت دلم، دشمن اين ژنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم يوسف بودم، زكنون يوسفزاينده شدم
از توام ايشهرهقمر، در من و در خود بنگر كز اثــر خنــدة تو، گلشـن خندنده شدم.»
آیا سرآغازی که مطرح کردید که روبهروشدن با آیندهای نو میباشد؛
در دلِ چنین حضوری نیست که جناب مولانا را در برگرفته؟
که حقیقتاً بیش از یک کوره راه نیست؟
چه اندازه این امر مهم است که اگر بنا میباشد به میدان درخشش خورشید در گستره میان جنگل انبوه رسید،باید به کوره راهی که مقابل ما گشوده شده،فکر کرد.کوره راهی بس امیدبخش.
وگرنه هرچه هست نیستانگاری میباشد.
حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» در زمان خود برای عبور از آنچه باید عبور میکرد به خوبی متوجه آن کورهراه شد.
و حال ما نیز با نظر به افقی که هیچچیز نیست، ولی همه چیز است؛باید از کوره راهی که توحید ربوبی مقابلمان گشوده است،غفلت نکنیم.
موفق باشید.
✍استاد طاهرزاده
@yaser_name
۱-گاه دلم میخواهد فریاد بکشد
____
قلبم آرامش و اطمینان از کف داده
و بی قرار بار سنگین غم را بر رویش با نفس های گاه به گاه سینه سنگینم آزاد میکند.
چشمانم ،دستانم و خیال نا آسوده ام بی قراری میکند.
کیست کجاست؟
چه کس است که میخواند مرا؟
مطمئن نیستم و نمیدانم...
بگذار از دانسته هایم بگویم؛
تنها میدانم که رنج و تحملِ غمِ نبودن، برایم شیرین تر از زهر ملال و آسودگی است.
مگر غیر از این است که تو بار ها بار ها اینچنین موقعیت هایی را با شوق رسیدن گذراندی و چشم پوشیدی.
چه از دست دادی؟
چه چیز را به باد غفلت سپردی؟
کدام گمشده ات را دوباره گم کردی؟
که رنج را به آغوش میکشی ولی حاضر به تن به این بیهودگی و فقدان نمیدهی؟
۲-و آه از مرگ
که گَه گاه در خیالم مینشیند
تا به یادش آورم
و انتخاب کنم چگونه بودنم را
یا بهتر بگویم بودن یا نبودن ام را
ولی امان از سیر روز و عمق سیاهی شب
و مناسبات هروزگی ما
که تا لحظه ای شوق پرواز بر سرمان میزند،چنگ بر جانمان میزند و ما را به اظطرار و گذار ندانم روزگارمان
و تکالیف روزمره مان می اندازد.
چقدر تنگ است این قفس و پرنده کوچکم ناتوان.
پرندکم در انتظار باش
در انتظار باش و با من بخوان
یاد کن و چندی دل از روزگار در کن
و مهیای پرواز دوباره باش
برای دوباره بودن
برای لحظه ای تنها لحظه ای
نفس کشیدن
در برش
شهسوارانه تازاندن برای او و در بر او...
برای پرواز آخر
برای بقای ابدی خود
برای ماندن و بودنی ابدی
در انتظار باش
اشک چشمانت را وضوی نماز دوباره خود کن
بخوانش؛
به هر اسم که دوست دارد.
سجده کن و سر بر آشیانه خاک بگذار
دست بر حیات دوباره انسان بگذار
و از سفیدی چشمانت سیراب کن
هر تشنه در انتظار حیات را
اصلا به نام محبوب هایش قسم بخور
قسمی به
محمد مصطفی علی مرتضی
فاطمه الزهرا حسن المجتبی و حسین الشهید الشهید الشهید
و گاه بر شهادتش بر مظلومیت اش چشمانت را گریان کن و دوباره سر بر سجده بگذار.
اگر آرام نشدی یاد مادرش کن دیگر او آخرین در است اگر روزی دوباره بودنت را یافتی…
اگر نیافتی بیشتر بخوان در دلت دوباره روضه اش بخوان.
و گاه از میان سینه سردت آه بکش
و طلب و دردت را با آه بخوان
بلد نیستم چکار کنم خودتان بخوانید
روضهی در،دیوار،آتش و بازوی شکسته
خودتان سلامش کنید
به نام محبوب تنها و مظلومش که کس نفهمید
چه بر سینه سنگین اش گذشت...
بیشتر نمیتوانم.
جمله های آخرم باشد
قربانت شوم همه وجود و حضور و غم و اندوهم به فدایت
بار ها با خود گفته ام مگر میشود مادر باشی و
از خانه و حرمت فرزندت را محروم کنی
مگر میشود حرمت را مستور و مخفی بگذاری
پس شیعیان ات چه کنند؟
آنان که دیگر بی تابی ،بی قراری، بی امانی،
و در آخر بی پناهی،
نفسی برای ماندنشان نگذاشته...
خانه خراب به دنبال خانه«ام ابیها شان» میگردند...
چه کنند شما بگو؟
یادم آمد
بخدا راست میگویم
یادم آمد
یاد دستانی مهربان، چشمانی بیقرار
و ندایِ صدای گوش نوازش
حاج قاسم را میگویم
یاد او افتادم
چه خوش میگفت:«من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم. وقتی شما مادرها نبودید و فرزندانتان در خون دستوپا میزدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم.»
انگار حرمت را و مهربانی و لطفت را در راه داده ای
برای هر رونده و مهاجری که قصد سفر دارد
برای هر پرنده ای که شوق پرواز دارد
برای هر مقاومی که ایستاده است
برای هر مجاهدی که شوق مرگ دارد و...
خواه در جزیره مجنون و سه راه طلاییه و رمل های نرم فکه باشد.
خواه بوکمال و حلب و ...باشد.
و خواه ناخواه زیر آوار و موشک های بی امان غزه و کرانه باختری
در میان اضطرار های هر کودک پاک و مظلوم فلسطینی
چه خوش اظطراری چه زیبا ایستادنی
چه برادری و فتوتی.
حرم تو را میبینم
نام تو را میبینم
در میان این موج های بی امان مرگ
در انتظار نام و اسم تو نشسته ام
بیا و ما را یاد کن و مادرانه
برای ما از او بخواه و ما را از یاد مبر که چه سخت میگذرد…
التماس دعا.
یاسر
شب دوشنبه ۲۰ آذر ماه ۱۴۰۲
@yaser_name
۱ُـ تو ای فانوس شب های تیره تارم
در برم در وقت و بی وقتی
همان وقتِ کبود و تیرهِ تار
که انگشتی کشیدستش بر زمان
با غم و اندوه و آه و جدایی
تو ای فانوس دریایی
تو ای نورِ روشنایی
تو ای گرمایِ شهر های دود اندود
هلا خاموش و خشکیده است چراغ هر دلِ روشن
که بفروزد این،در شبِ پیوند و دوستی
تو ای مهر و سامان امورِ هر نا امیدی
کو،کجایی؟
۲ـ
صدای مهربانی
جوانی
نوجوانی
که فانوسم بسپارم و راه و رهنمایی...
باشدش بر هر بی خانمانی،نا امیدی
هلا خشکیدست چراغ و هر امیدی
نبودست اینچنین روزی
نبودست اینچنین خوابی
چه دلتنگم چه دلتنگم
نگاهی
درختان خشکیده و بی بر
جوی ها خشکیده و خواب اند موش های آزمایشگاهی
چه بازارش سیاه است
چه سودا گران بی نظیری
میمکند،میمکند خون هر همسایه و دوست و آشنایی
آسمان تیره فشردست باد کینه
و پر کرده است این، هر ابرِ بارانی
هوا مسموم و دود آلود
حریف و در کمین هر سینهِ چرک آلود
زمین خشک و ترک خورده
قرار است بگسلد بنیاد هر روزی
در جوارم مردمی،از تبار دیگری آری
نه اینجایی نه آنجایی
غریب و نا آشنای هر دوست و آشنایی
چه نا امیدانه بنگرند
بر هر امیدِ نوجوانی یا هم جوانی
که خواهد بر کند بنیاد این خانه
شاید هم که خواهد سازد بنای خانه ای دیگر
آری شاید هم نه اینجایی نه آنجایی
اُمیدم،تو ای نوروزِ هر روزم
در انتظارم
در انتظارِ
پیری،آشنایی دور
جوان بخردی با توشه راهیی
یا که هم نوجوانی با فانوس گرمش
که نگه داشته است این،از هر مردم آزاری.
یاسر
@yaser_name
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجهٔ ره-دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
▫️مولانا|غزلیات شمس
@yaser_name
وای از غم رسوایی
آه از سوز جدا ماندن
جان از غم به سر آمد آری
رسوایی به سرم آمد آری
یار آمد دلدار برفت
جان آمد با یار چه کرد
سر آمد با تیغ چه رفت
کِی آمد با کی به کجا
رفت؟
جان در کفِ میدان
یا در برِ جانان
خون در ماندن و رفتن
ولوله ایییی برپاست....
پای شکسته در کف میدان
خونِ جگرش گوشه گرفته
بر سر چار راهی
با عصایش خو گرفته
به کجا اینجا یا آنجا؟
در سرش غوغاست
تکرار پشت تکرار
کپسول،آتش گرفته
کپسول،آتش گرفته...
صدایی ناگهان آمد
در دلش پیچید
نکند آمد و با یار برفت
نکند با منِ تنها نرفت
نکند بارِ دگر بر سر من آمد
در راه ماندم
و
دلبر و دلدار برفت...
وای از غم رسوایی
آه از سوز جدا ماندن
#کرمان
@yaser_name
به وقت خون یا شهادت نمیدانم
به وقت شام یا کرمان نمیدانم
جوان،کودک یا پیر نمیدانم
هلال احمر،خادم یا که هم زائر؟نمیدانم
جوان پرپرش،بالای سرش که بود؟
نمیدانم
خرابه کوچه و گودال
یا عمود چندم راه بود؟
نمیدانم
پاسدار و بسیجی در میان نمی دیدم
خانه اش،شهرش در میان نمی دیدم
همه مردم هجوم برده بر سر میدان
نگشته خونین و پاره،آری یا خیر؟ نمیدانم
اما خوب میدانم برای من
انفجار اولی انفجار کور بود
اما دومی
انفجار
انفجارِ ندایِ بی صدای صور بود
انفجار،انفجار نور بود
انفجار صدایِ سوز بود
انفجارش
صدایِ سوزِ ماندن،نبودن بود
صدایش صدایِ هر چه پایِ لنگ بود
ای لعنت به هر چه پای لنگ بود
که در حصرِ آتِل رنگارنگ بود
ای لعنت به هر که
جلوی پایش بند بود
که بی صدا ندایش ندایِ مرگ بود
#کرمان
@yaser_name
به وقت خون یا شهادت.mp3
3.24M
.
📻«به وقت خون یا شهادت»
به وقت خون یا شهادت نمیدانم
به وقت شام یا کرمان نمیدانم
جوان،کودک یا پیر نمیدانم
هلال احمر،خادم یا که هم زائر؟نمیدانم
جوان پرپرش،بالای سرش که بود؟
نمیدانم
خرابه کوچه و گودال
یا عمود چندم راه بود؟
نمیدانم
پاسدار و بسیجی در میان نمی دیدم
خانه اش،شهرش در میان نمی دیدم
همه مردم هجوم برده بر سر میدان
نگشته خونین و پاره،آری یا خیر؟ نمیدانم
اما خوب میدانم برای من
انفجار اولی انفجار کور بود
اما دومی
انفجار
انفجارِ ندایِ بی صدای صور بود
انفجار،انفجار نور بود
انفجار صدایِ سوز بود
انفجارش
صدایِ سوزِ ماندن،نبودن بود
صدایش صدایِ هر چه پایِ لنگ بود
ای لعنت به هر که پایش لنگ بود
که در حصرِ آتِل رنگارنگ بود
ای لعنت به هر که
جلوی پایش بند بود
که بی صدا ندایش ندایِ مرگ بود
#کرمان
#حاج_قاسم
#قسم_به_آن_لحظه
@yaser_name
۱
«درد و دلی چند در میانهی سکوتِ درد»
کاش یاد بگیریم
که اگر حرفی خلاف آمد و انتظار در چنته مان داریم
آن حرف را با نفی دیگران و آنکه دیگران چرا از این درد سخن نمی گویند نگوییم.
کاش یاد بگیریم که نه های ما به دیگران، آری ما را متفاوت و متمایز از آنچه هست نمیکند.
کاش بیندیشیم که اگر حرفی برا ما جدی و از پی جانمان در آمده
گفتن این حرف از زبانِ روایت ما جدی ترش میکند
نه نفی دیگران از نگفتنشان.
نقد و انتقاد از طلب اصلاح و تکمیل و نشان دادن آینده ای دیگر غیر از آن چیزی که هست می آید
و این آینده از درد دیگران را به عهده گرفتن و در پسش سخن راهگشا و راهنما زدن می آید.
متقاوت نشان دادن خودمان از وقایع و مرسومات ما را متفاوت نمیکند و بهانه خوبی برای انصراف از راه دشوار تفکر نمی تواند باشد.
کسی که نقد میکند یا باید در جدال انا الحق زدن بیفتد
یا دوست بدارد و از درد دوست،
عهده نشان دادن راه دیگر را بگیرد.
همراهی و همدلی و تایید یکدیگر،
فریب و حجاب دوستی های ماست
و اگر دوستی در میان باشد
در پسش نقد راهگشا و سخن راهگشا در میان است.
پ.ن
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده میروم و همرهان سوارانند
یاحق
@yaser_name
یاسر نامه
. 📻«به وقت خون یا شهادت» به وقت خون یا شهادت نمیدانم به وقت شام یا کرمان نمیدانم جوان،کودک یا پی
اگر«ایـن صـور دارد ز بـی صورت وجـود»
و اگر تا شهید نشوی شهیدنمیشوی .
چگونه میتوان نوعی یگانگی با شهیدانی که رفتند تا بمانند در ما احساس نشود .
بودنی که بودن بودن هاست در بیکرانه وجود .قصه حضور تاریخی حضور در تاریخی است که پیر فرزانه این تاریخ تقاضای بودن مشعل شهادتش را داشت.
✍استاد طاهرزاده
#کرمان
#حاج_قاسم
#قسم_به_آن_لحظه
@yaser_name
میدانی بگذار راستش را بگویم
دلم تنها با تو بودن را میخواهد
و دستانم آغوشِ جانِ جوان ۶۳ ساله ات
و قوت سترگ پولادین ات در برابر مصائب مشکلات را
و قلبم شوق و امید و خستگی ناپذیری
تو را،
برای رسیدنت به ختم عاشقانه ات طلب دارد.
ولی حاج قاسم
باز مرا به کرمان کشیدیای
دعوت ضیافت چهارساله ات
و غوغای شور انگیز خون بر زمین ریخته ات.
ملتی را به داغ کشیدی
و نوجوانان را آینۀ نمایان بودن شدی
و مظهر استعاره آینده شان
و برای جوانان،امیدِ روزهای سخت و نکبت بار امروزی.
دل ها را به آتش کشیدی
خون ها را به جوشش
گوش ها را دوباره آزمودی
و عقل را حیران حساب کتاب های آینده نگارانهمان
و مگر تو با کدام برنامه و آینده نگاری خود را به کربلای خود رساندی؟
قلبِ تو مهبط فرشتگان،
و انابه هایِ در راهِ شبانه تو؛
عقل تو دور اندیش هبوط اراده حق بر زمین
و چشمان ات رو به افق راه حضور هزار سیصد ساله محمد صلوات الله ع و حدیث آل کسا
دستان تو لطیف اما سخت محکم
لطیف در برابر انسان بی پناه دنیای امروز
و سخت محکم و کوبنده در برابر شقاوت و استکبار این انسان.
استوار راه میروی
اشک میریزی
و جان میدهی و شفاعت نسل های گمشده ما را میکنی.
در این میان چند جانمان را میخری؟
تو کیستی و اهل کجا بودی؟
از کدام دیار آمدی و هم دم و هم نفس کدامین یک از ما بودی؟
به کجا رفتی و ما را به کجا می خوانی؟
با کدام زبان سخن راندی که زبانت آشنای جان ماست؟
و پاهایت چگونه راه به خاک وادی طُویٰ یافت؟
که چشمانت، وَه که،با مردم هشیار ما چه میکند.
یاسر
۱۳دی۱۴۰۲
ساعتی مانده به ۱:۲۰
در برِ مزار حاج قاسم
#کرمان
#حاج_قاسم
#قسم_به_آن_لحظه
@yaser_name
۲
«درد و دلی چند در میانهی سکوتِ درد»
انسان با تاریخی بودنش و در پسش با یافتن وقتِ «نظر و عمل» قصه پیدا میکند
فیلسوف پیر ما سال هاست که
با درد از قصه جهان ما در مواجه با تاریخ جدید
«جهان توسعه نیافته»سخن میگوید،
چه میخواهد بگوید و دردش چیست؟
_________________________
انسان توسعه نیافته هیچ وقت به شرایط و امکانات واقعی پیش رویش نظر نمی اندازد
و در فهم مقلدانه اش با بی فکری،تلاش به اصلاح و رنگِ کنجِ اتاقِ خانهٔ خراب خویش دارد و به ساختن و بنایِ اساس خانه خویش فکر نمیکند.
ما کار ها را با در نظر گرفتن لوازم و شرایط و اقتضاهای لازم تاریخیاش انجام نمیدهیم و گوشه و قسمتی از خوبی های خانه جهان توسعه یافته را طلب داریم و میخواهیم بر آن پافشاری میکنیم،
اما بنا و اساس این خانه را نمیخواهیم.
آخر ما تنها مقلدان و مصرف کنندگان آخرین صورت ها و ظواهر آورده های این جهان هستیم و میخواهیم چون هست و دارند.
کاش میفهمیدیم و میدیدیم که اعمال و کار ها جایی دارند و در یک نسبتی کلی و جامع اجزای یک تاریخ معنی و مثمر واقع میشوند.
کاش بفهمیم که در نقضان نا هماهنگی اجزای تاریخیمان غایات کارهای ما به کجا میرود؟
و آیا راهی به صلاح و نیاز حقیقی خانه ما میبرد؟
یا پراکنده و پوچ در فصل بی بار بی خردی گم میشود.
کاش بیندیشیم
آیا در بی نسبتی و پراکندگی اجزای تاریخ ما
در بی نسبتی علم و صنعت و فناوری و پژوهش ما
در بی نسبتی علوم انسانی و مسائل و بحران های حقیقی ما
در بی نسبتی موضوع و روش های پژوهش ما و پژوهشگران مان با مسائل بومیِ حقیقی ما
در بی نسبتی قانون گذار و مجریان اجرای قانون در سیاست ما
و هزاران تشطط و نابسمانی دیگر
کار ها و عزم ها و اراده های ما راه به کجا میبرند و کجا میوه سامان راهِ پیشرفت را میدهند؟
و چند راه و چه راه هایی،برای آزادی از
سیر پر پیچ تاب جهان امروز که بند
اسارت ِ استعمار و قهر و فقر و سیل حاکمیت تکنیک و تکنولوژی بخود دارد،پیش رو داریم؟
پرسش های ما هم معمولاً از نا امیدی و فرار از رونده بودن در راه پرداختن و تن دادن به ضرورت ها و اقتضا های
هروزی زمان ما گم میشود و فهم میشود،
و درد و طلب تفکر با این پرسش ها
تنها پناهش گوشه عزلتی در کنج قلم نا آشنای جان های ما میشود.
کاش در غربت تفکر و هنر
با نگه داشتن فانوس گرمش در برمان
جان مان را محیا و منتظرِ وقت و عمل و سخن بهنگام میکردیم.
و با پرسش و درد محیای پرسیدن از وضعیت تاریخی مان میشدیم
و از تک تک داشته ها و نداشته هایمان میپرسیدیم که برای چه میخواهیم و جهان توسعه یافته برای چه میخواست؟
و با این پرسش زندگی میکردیم و راه تذکر و همزبانی و همدلی را در نزد هم میافتیم
که چه راه و امکانی در میان داریم؟
کجا بودیم و به کجا باید برویم؟
و چگونه راه را برویم که،
ساختن ها و کوشش های ما پوچ و بی ثمر و بی بار نشود و مثمر ثمر و اثر گذار در تاریخ ما باشند؟
مخلص کلام آشفته و ناقضم
را به حافظ میسپارم
که سخن شاعر سخن بی غرض است
و گزارش گر و راهگشای هر تاریخ و آشنای جان های بی سخن ما.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
ادامه دارد…
@yaser_name