یاسر نامه
. 📻«به وقت خون یا شهادت» به وقت خون یا شهادت نمیدانم به وقت شام یا کرمان نمیدانم جوان،کودک یا پی
اگر«ایـن صـور دارد ز بـی صورت وجـود»
و اگر تا شهید نشوی شهیدنمیشوی .
چگونه میتوان نوعی یگانگی با شهیدانی که رفتند تا بمانند در ما احساس نشود .
بودنی که بودن بودن هاست در بیکرانه وجود .قصه حضور تاریخی حضور در تاریخی است که پیر فرزانه این تاریخ تقاضای بودن مشعل شهادتش را داشت.
✍استاد طاهرزاده
#کرمان
#حاج_قاسم
#قسم_به_آن_لحظه
@yaser_name
میدانی بگذار راستش را بگویم
دلم تنها با تو بودن را میخواهد
و دستانم آغوشِ جانِ جوان ۶۳ ساله ات
و قوت سترگ پولادین ات در برابر مصائب مشکلات را
و قلبم شوق و امید و خستگی ناپذیری
تو را،
برای رسیدنت به ختم عاشقانه ات طلب دارد.
ولی حاج قاسم
باز مرا به کرمان کشیدیای
دعوت ضیافت چهارساله ات
و غوغای شور انگیز خون بر زمین ریخته ات.
ملتی را به داغ کشیدی
و نوجوانان را آینۀ نمایان بودن شدی
و مظهر استعاره آینده شان
و برای جوانان،امیدِ روزهای سخت و نکبت بار امروزی.
دل ها را به آتش کشیدی
خون ها را به جوشش
گوش ها را دوباره آزمودی
و عقل را حیران حساب کتاب های آینده نگارانهمان
و مگر تو با کدام برنامه و آینده نگاری خود را به کربلای خود رساندی؟
قلبِ تو مهبط فرشتگان،
و انابه هایِ در راهِ شبانه تو؛
عقل تو دور اندیش هبوط اراده حق بر زمین
و چشمان ات رو به افق راه حضور هزار سیصد ساله محمد صلوات الله ع و حدیث آل کسا
دستان تو لطیف اما سخت محکم
لطیف در برابر انسان بی پناه دنیای امروز
و سخت محکم و کوبنده در برابر شقاوت و استکبار این انسان.
استوار راه میروی
اشک میریزی
و جان میدهی و شفاعت نسل های گمشده ما را میکنی.
در این میان چند جانمان را میخری؟
تو کیستی و اهل کجا بودی؟
از کدام دیار آمدی و هم دم و هم نفس کدامین یک از ما بودی؟
به کجا رفتی و ما را به کجا می خوانی؟
با کدام زبان سخن راندی که زبانت آشنای جان ماست؟
و پاهایت چگونه راه به خاک وادی طُویٰ یافت؟
که چشمانت، وَه که،با مردم هشیار ما چه میکند.
یاسر
۱۳دی۱۴۰۲
ساعتی مانده به ۱:۲۰
در برِ مزار حاج قاسم
#کرمان
#حاج_قاسم
#قسم_به_آن_لحظه
@yaser_name
۲
«درد و دلی چند در میانهی سکوتِ درد»
انسان با تاریخی بودنش و در پسش با یافتن وقتِ «نظر و عمل» قصه پیدا میکند
فیلسوف پیر ما سال هاست که
با درد از قصه جهان ما در مواجه با تاریخ جدید
«جهان توسعه نیافته»سخن میگوید،
چه میخواهد بگوید و دردش چیست؟
_________________________
انسان توسعه نیافته هیچ وقت به شرایط و امکانات واقعی پیش رویش نظر نمی اندازد
و در فهم مقلدانه اش با بی فکری،تلاش به اصلاح و رنگِ کنجِ اتاقِ خانهٔ خراب خویش دارد و به ساختن و بنایِ اساس خانه خویش فکر نمیکند.
ما کار ها را با در نظر گرفتن لوازم و شرایط و اقتضاهای لازم تاریخیاش انجام نمیدهیم و گوشه و قسمتی از خوبی های خانه جهان توسعه یافته را طلب داریم و میخواهیم بر آن پافشاری میکنیم،
اما بنا و اساس این خانه را نمیخواهیم.
آخر ما تنها مقلدان و مصرف کنندگان آخرین صورت ها و ظواهر آورده های این جهان هستیم و میخواهیم چون هست و دارند.
کاش میفهمیدیم و میدیدیم که اعمال و کار ها جایی دارند و در یک نسبتی کلی و جامع اجزای یک تاریخ معنی و مثمر واقع میشوند.
کاش بفهمیم که در نقضان نا هماهنگی اجزای تاریخیمان غایات کارهای ما به کجا میرود؟
و آیا راهی به صلاح و نیاز حقیقی خانه ما میبرد؟
یا پراکنده و پوچ در فصل بی بار بی خردی گم میشود.
کاش بیندیشیم
آیا در بی نسبتی و پراکندگی اجزای تاریخ ما
در بی نسبتی علم و صنعت و فناوری و پژوهش ما
در بی نسبتی علوم انسانی و مسائل و بحران های حقیقی ما
در بی نسبتی موضوع و روش های پژوهش ما و پژوهشگران مان با مسائل بومیِ حقیقی ما
در بی نسبتی قانون گذار و مجریان اجرای قانون در سیاست ما
و هزاران تشطط و نابسمانی دیگر
کار ها و عزم ها و اراده های ما راه به کجا میبرند و کجا میوه سامان راهِ پیشرفت را میدهند؟
و چند راه و چه راه هایی،برای آزادی از
سیر پر پیچ تاب جهان امروز که بند
اسارت ِ استعمار و قهر و فقر و سیل حاکمیت تکنیک و تکنولوژی بخود دارد،پیش رو داریم؟
پرسش های ما هم معمولاً از نا امیدی و فرار از رونده بودن در راه پرداختن و تن دادن به ضرورت ها و اقتضا های
هروزی زمان ما گم میشود و فهم میشود،
و درد و طلب تفکر با این پرسش ها
تنها پناهش گوشه عزلتی در کنج قلم نا آشنای جان های ما میشود.
کاش در غربت تفکر و هنر
با نگه داشتن فانوس گرمش در برمان
جان مان را محیا و منتظرِ وقت و عمل و سخن بهنگام میکردیم.
و با پرسش و درد محیای پرسیدن از وضعیت تاریخی مان میشدیم
و از تک تک داشته ها و نداشته هایمان میپرسیدیم که برای چه میخواهیم و جهان توسعه یافته برای چه میخواست؟
و با این پرسش زندگی میکردیم و راه تذکر و همزبانی و همدلی را در نزد هم میافتیم
که چه راه و امکانی در میان داریم؟
کجا بودیم و به کجا باید برویم؟
و چگونه راه را برویم که،
ساختن ها و کوشش های ما پوچ و بی ثمر و بی بار نشود و مثمر ثمر و اثر گذار در تاریخ ما باشند؟
مخلص کلام آشفته و ناقضم
را به حافظ میسپارم
که سخن شاعر سخن بی غرض است
و گزارش گر و راهگشای هر تاریخ و آشنای جان های بی سخن ما.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
ادامه دارد…
@yaser_name
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
✍حافظ
@yaser_name
من پیر فنا بُدم جوانم کردی
من مرده بُدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
✍مولوی
@yaser_name
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
✍مولانا|غزلیات شمس
@yaser_name
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
✍سایه
@yaser_name
homayoun_shajaryan_nashavad_fashe kasi.mp3
8.45M
🎧 #شنیدنی
🎙همایون شجریان
📜شعر: م.الف سایه «هوشنگ ابتهاج»
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
@yaser_name
آقا مرتضی
سلام علیکم
اگر دست تقدیر بر آن بود که من نیز با پای برهنه به مشهد تو بیایم ملال و فراری پیش رویم نبود و خوب میدانی که جانم و همه هم و غمم یافتن راهی بوده است به سوی تقدیر شما.
_______
آقا مرتضی رنجِ جانِ من سالیانی است
نیافتن راه من به سوی تقدیر شماست
و اگر شما از غیب خود، دستی بر چشمان من نیاوری به کجا بگریزم ؟
کدام کهف را پناه انتظار خود کنم؟
کدام خاک را سجده گاه انابه های خود کنم؟
آقا مرتضی قدم قدم پاهایت چهل و شش سال تو را به اینجا میکشانده
و مگر اینجا کجاست که از بَدوِ خَلقِ خاک تشنه خون تو بوده است ؟
اصلا چرا دست تقدیر تو را به اینجا خوانده است ؟
مگر فکه را چه رازیست که گفتی فکه برای من مکه برای شما؟
روایت تو از فکه چه بود که ناگهان ناتمام با خون تو آغاز یافت ؟
نکند گوش زمانه محرم راز تو نبود و ما اهل راز نیستیم؟
آ سید مرتضی با ما سخن بگو
همینجا؛
در میان رمل های فکه
در میان زائران مشهدت همانان که قصد روایتشان را داشتی.
نه روایت هروزی ما از طریق الشهدای فکه
که تو خود گفتی:
«روایتی عاشورایی خواهم ساخت»
با من سخن بگو آسید مرتضی
و بگو چه پیوندی میان رمل های نرم فکه
و تربت داغ دیده کربلا است ؟
اینجا کجاست ؟
ما را به کدام تماشاگه راز فراخوانده ای
و چه رازی را با ما در میان میخواستی بگذاری ؟
که شهادت تو اینجا مرقوم روایت زائران فکه شد؟
رمل های فکه را و دشت های سبزش چه داشت که خون تو اینجا را برگزید
و ما را پس از سی و اندی سال از پس شهادتت به این گنجینه اسرار خون تو و رازهای آخرین روایت آسمانی تو خواند؟
چشمانم راز تو را نمیجوید
آری نمیجوید،
با من سخن بگو آسید مرتضی!
#فکه
#دیدار_آوینی
@yaser_name
بیا ای معصوم ترین لحظه
تو ای تلافی شب های نا نوشته
با تو ام ای زمهریر فرو تابش آفتابِ شب های من
درین شب ها درین خلوت فضای عاشقانه
در برم دمی آسوده در گیر
آستین کوتاه ام را در برت پوشیده برگیر
بیا تو ای آخرین شور عشقِ جوانی برگرد
و برگیر آغوشم را
و سر گیر راه خاموش و تاریک و غمگینم
حرام است باده اما
با تو بودن باده، بادۀ عشق است
و من مست
باده برگیر و سرریز
مباح است در برِ تو که باده، بادهٔ تکرار خمر است
بیا و باده برگیر و سرریز
بیا و بشکن طلسمِ
این اسطوره های فارسی
بیا و بشکن طلسمِ
این قصه های جاوید
نه من مجنون و تو لیلی افسانگیشان
نه من خسرو و تو شیرین اسطوره هاشان
و ماجرامان در پسش هجر و دوری
و اما قصۀ عشق است
و این تکرار…
نه اما سرنوشتش جاودان
نبشته بر دفتر هایِ های تکرار پشت تکرار
ماجرا خاموش
همچو دار انتهای بن بست پوچ نوجوانی
همچو تیغ رگ های بریده در پشت درهای بسته
همچو ارتفاع پل های عابر و پرواز ناگهانِ
بن بستِ تکرارِ یک گونه
ماجرا عشق است اما
نه همچون
قصرِ پادشاهی
پریدختی و اسبِ شاه سواری
بیا در شبم در این غروبِ شب های آخرین دردم
بیا کنجِ آخرین خطم
با قلم بِنْویس
میخواهمت، میخواهمت
و
پایین ترش با آه بِنْویس
اما و لٰکن
،دیگر…
یاسر
@yaser_name
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن
#عطار
@yaser_name
سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است
به خم زلف تو، در میکده ماوای من است
عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول
این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است
عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است
عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند
این نه تنها رقم سرّ سویدای من است
رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز
این هوای دل غمدیده شیدای من است
مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس
هر کجا میگذری، یاد دلآرای من است
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود، راز معمای من است
✏ «امام خمینی»
#امام_خمینی
@yaser_name