هفت هشت سالم بود و انگار همین دیروز بود -از بس خاطرهاش برایم تلخ و تکاندهنده است- صبح آن یکشنبهی تلخ که با صدای بیموقع قرآن مسجد، وقتی که از خانهی مادرجانم –رحمة الله علیها- بیرون زدم، متعجّب شدم و بعد که به دکان خیّاطی بابا رفتم، با دیدن چشمان خیس اشک او –که قبل از آن هرگز گریهاش را ندیده بودم!- تعجّبم بیشتر شد و بعد که به خانهمان رفتم و زار زار مادرم را دیدم، از او آن بدترین خبر را شنیدم و به گریه افتادم...
دوان دوان به خانهی مادرجانم برگشتم؛ توی آشپزخانه روی زمین نشستم و هقهقکنان ازش پرسیدم: یعنی دیگر آمریکا و صدّام حمله میکنند و انقلاب را شکست میدهند و ما را از بین میبرند؟! مادرجان بصیرم امّا با چشمانی که حالا کاسهی خون بودند، دستم را گرفت و گونهی خیسم را بوسید و گفت: آروم باش مادرجان! خدا نکنه! هیچ غلطی نمیتونن بکنن! آقای خامنهای هست...
از همان زمان آرام شدم... در کشاکش دوران و همهی تَبلبُلها و تَغربُلهای زمان و همهی تکانههایی که به کشتی انقلاب وارد شد، دلم آرام بود که «آقای خامنهای هست...»
*
صحبتهای «آقا» توی حرم امام -رحمه الله- را که نگاه میکردم، آن دلداری مادرجانم در ذهنم مرور شد و توی دلم گفتم بعد از گذشت این همه سال باز هم هیچ دشمنی هیچ غلطی نمیتونه بکنه! آقای خامنهای هست...
*
هستهای را پس میگیریم انشاءالله... انقلاب را هم... حجاز و فلسطین را هم... آقای خامنهای هست...
#ولی_امر
🌐 @https://eitaa.com/yaservanaser2
#مرکزافق