eitaa logo
یاشبیر(اشعار دکتر حسن لطفی)
2.9هزار دنبال‌کننده
60 عکس
26 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن الرحیم بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را "من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند" که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را به موجِ سینه زنانت قسم به نامِ توام که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را مرا بِبَر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را مرا بِبَر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضه‌یِ ما شنیده‌ام که به سَر سَرزَدی کلیسا را خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات میزد به آنکه بُرد دلِ راهبانِ ترسا را به پیر‌مردِ غریبی که شُست گیسویت گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من چرا نشاند به خون این دو چشمِ زیبا را چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت؟ چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را؟ به رویِ نیزه سَرَت بود و خیمه‌ها میسوخت رسید شعله و زلفِ تو در هوا میسوخت (حسن لطفی) @yashobeyr_Hassan_lotfi
بسم‌الله الرحمن الرحیم از‌ زبان حضرت زینب سلام الله به امام حسین علیه‌السلام خدا کُنَد زِ لبت یک سلام هم باشد وَ سایه‌ات به سرم مُستدام هم باشد بریز گیسویِ خود را به شانه‌های نسیم که خوشتر است که ماهم تمام هم باشد  کم است اینهمه دشنام‌های طولانی که کوچه کوچه نگاهِ حرام هم باشد گذشتن از گذرِ تنگِ کوچه‌ها سخت است و سخت تر که در آن ازدحام هم باشد فقط نه اینکه پُر از آشناست هر طرفم کنیزِ خانه‌ی‌مان رویِ بام هم باشد شبِ گذشته یتیمت به ضربِ زجر آمد  بلورِ خورده تَرَک بی دوام هم باشد چه حال می‌شوی آن لحظه‌ای که تنهایی اگر که با تو سنان هم کلام هم باشد خدا کُنَد سرِ طفلت نیاُفتد از نیزه خدا کُنَد که سرش تا به شام هم باشد لباس کهنه‌ی خود را برایم آوردند میانِ کوفه کمی احترام هم باشد دلم خوش است که با نیزه‌ی تو می‌آیم اگرچه فاصله‌ام یک دو گام هم باشد (حسن لطفی) @yashobeyr_Hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم خون می‌چكد به دوشم از چشمهای نیزه من هم عزا گرفتم با های های نیزه یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه با خارها دویدم با تازیانه رفتم آخر به تو رسیدم از ردِ پای نیزه دیدی مرا گرفتند آخر زِ دامنِ تو ای وای وای دشمن ای وای وای نیزه دشمن زِ هر دو سو بست زنجیرِ گردنم را یكسو به دستِ زینب یكسو به پایِ نیزه هم پاره پاره معجر  هم رشته رشته گیسو از بس كه سنگ خوردم از لابلایِ نیزه دیگر خبر ندارم از گریه‌های اصغر گویا که رفته در خواب با لای لایِ نیزه (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم برای شانه‌یِ اُفتاده‌ام پَری بدهید دلِ شكسته‌ی ما را به دلبری بدهید محبتی بكنید و مرا حرم ببرید نشان راه به چشم كبوتری بدهید كجاست خیمه‌ی سبزت؟ مسافرم برگرد برای درکِ شما كاش باوری بدهید شنیده‌ایم كه شب پای روضه‌ها هستی برای آنکه بنالیم حنجری بدهید چقدر مثل شما می‌شویم با گریه به چشمِ ما هم از آن مهرِ مادری بدهید برای شور گرفتن بهشت هم تنگ است چه می‌شود كه به ما جایِ بهتری بدهید نمی‌رود به خدا جای دور  جانِ شما اگر براتِ حرم را به نوكری بدهید خبر رسیده خرابه  شكسته‌ای میگفت : چه می‌شود كه به ما چند روسری بدهید  (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم بازهم اشکِ مرا آهِ تو در آورده باز این شال زِ حالِ تو خبر آورده دست دارم به دعا کار به مژگان نرسد ریخت این سیل و سرِ راه جگر آورده چشمِ تو زخم شده چشم مرا باز کند خوانده‌ای روضه‌ای و باز ثمر آورده بال و پَر ریخته بودم که مرا فُطرس بُرد بالِ اُفتاده‌ام از لطفِ تو پَر آورده تُربتت تربیتم کرد و بلا را بُرده خاکِ تو همرَهِ خود چشم نظر آورده مادرت گفت حسین و جگرت ریخت بهم باز پیراهنی از عرش مگر آورده کوه هم موقع این روضه زمین می‌اُفتد داغِ سنگینِ شما دردِ کمر آورده عمه‌ی کوچکت از خواب پرید و نالید از سفر کرده‌ی من نیزه خبر آورده خیزران کارِ تماشایِ مرا مُشکل کرد وای در پیشِ لبت تَرکه‌ی تَر آورده (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم آهش فضای هر سحرش را گرفته است داغی تمامیِ جگرش را گرفته است از کوچه‌ها رسیده تنش تیر می‌کشد از بس که سنگ دور و برش را گرفته است بر حال و روزِ چشم نحیفش نکرد رحم دستی نگاهِ مختصرش را گرفته است جا مانده از حرارتِ خیمه به پیکرش آتش کمی زِ بال و پرش را گرفته است از بعد غارت حرم و گوشواره‌اش با آستینِ پاره سرش را گرفته است جانی نمانده تا دو قدم راه می‌رود زینب بیا کمک ، کمرش را گرفته است (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم نیمه شب در خرابه وقتی که ربنایِ قنوت پیچیده بعدِ زاری و هِق هق و گریه چه شده این سکوت پیچیده عمه‌اش گفت خوب شد خوابید چند شب بوده تا سحر بیدار کُمَکم کُن رُباب جای زمین سرِ او را به دامنت بگذار آمد از بینِ بازویش سر را تا که بردارد عمه‌اش ای داد سرِ دختر به یک طرف خم شد سرِ بابا به یک طرف اُفتاد شانه‌اش را گرفت با گریه به سرِ خویش زد تکانش داد تا که شاید دوباره برخیزد سرِ باباش را نشانش داد دید نیلوفری است در مهتاب زخمهای شکفته‌اش را بست دید چشمانِ نیمه بازش را پلک آتش گرفته‌اش را بست می‌کشید از میانِ آبله‌ها خارها را یکی یکی آرام یادش اُفتاد شِکوه‌هایش با پدر ، یواشکی ، آرام از سفر آمدی و روشن شد چشمهایی که تار تَر شده‌اند از سفر آمدی به بَزمی که همگی دست بر کمر شده‌اند زخمهای تو را شمردم که یک به یک نذرِ بوسه‌ای دارم چقدر زخم در بدن داری چقدر بوسه من بدهکارم بعد از این دستِ بادها ندهم گیسوان تو را که شانه کنند من نَمُردم که سنگها هر بار زخمِ پیشانی‌ات نشانه کنند دختری که مقابلم انداخت بازهم نانِ پاره‌ی خود را به خدا رویِ گوش او دیدم هر دوتا گوشواره‌ی خود را گیسوانی که داشتم روزی کربلا تا به شام کَمکَم سوخت خواستم تا که شعله بردارم نوکِ انگشتهای من هم سوخت لُکنتم بیشتر شده خوب است لُکنتِ دخترانه شیرین است لهجه‌ام را ببین عوض کرده چقدر دستِ زجر سنگین است تا به سختی زِ عمه پرسیدم که تو هم دردِ استخوان داری گریه کرد و به گریه با من گفت چقدر لکنت زبان داری گرچه پیرم نموده‌ای اما دیدنت باز جای خوشحالی است باید از خیزران کسی پُرسَد جای دندانِ تو چرا خالی است ساربان آمد و به رویم ماند اثراتِ کبودی از دستش چشمِ من تار شد ولی دیدم خاتمت را میانِ انگشتش با همان پیرهن همان زنجیر دخترک زیرِ خاک مهمان بود داغِ اصغر بس است ، تدفینش فقط از ترس نیزه داران بود حلقه‌های فشرده‌ی زنجیر بسکه چسبیده‌اند بر بدنش تا که زنجیر باز کرد عمه غرقِ خون شد تمام پیرهنش پنجه بر خاک میزد و میگفت نیمه جانی به دستها داریم با رُبابش زیر لب میگفت به گمانم که بوریا داریم کفنش کرد عمه خاکش کرد پیکری که نشانِ آتش داشت یادگاری ولی به دستش ماند معجری که نشان آتش داشت (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم خوابم نمیبَرد که دستِ تو بالشم نیست بابا یتیم یعنی دستِ نوازشم نیست باید بگیرم امشب دیوار را نیاُفتم عمه حواس جمع است اینجاست تا نیاُفتم حتی توانِ ماندن از بالِ من نیاید گفتی به زجر دیگر دنبالِ من نیاید من دوست دارم این را این زخم را که اینجاست رَدّی که بر رُخم هست نقشِ عقیقِ باباست دیدم چقدر رویَت تغییر کرده بابا دیدی چه با گلویم زنجیر کرده بابا از رویِ بام وقتی تکبیر را کشیدند وقتی به گردنم بود زنجیر را کشیدند بابا تمام کردند وقتی غذایشان را انداختند پیشم نان خُشکهایشان را کوچکتر از من اینجا این دختران ندیدند دائم بلند کردند بر من صدایشان را من رویِ خاک بودم تو رویِ خاک بودی زحمت به خود ندادند هر بار پایشان را... انگار می‌شود خوب خون زخمهای زنجیر وقتی که عمه بوسید آرام جایشان را من روسریِ خود را محکم گرفته بودم در مجلسی که دیدم هر بی حیایشان را دندانِ تو که اُفتاد لبهایِ من تَرَک خورد لبهای تو که خون شد کردم هوایشان را بابا سرت زِ نیزه هرجا که گشت اُفتاد حتی میانِ مجلس از رویِ طشت اُفتاد پیشِ لبانِ خُشکَت آن کَس که آب میریخت دیدم کنارِ طشت است وقتی شراب میریخت ما بارِ شامیان را بر دوش خسته بُردیم با ما عمو نبود و چوبِ حراج خوردیم برخاست گرد و خاکی تا نیزه خورد بر خاک دیدم عمویِ خود را با نیزه خورد بر خاک این خار‌ها بزرگ‌اند رفتیم و بی هوا رفت... از رویِ پا در آمد خاری که زیرِ پا رفت سنگی به سویم آمد اما به زینبت خورد اُفتاد پیشِ پایم سنگی که بر لبت خورد خاکسترِ تنوری مویِ تو را گرفته این سنگِ بی مُرُوَت بویِ تو را گرفته (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم یاسی به رنگ سبز زِ گلخانه میرود یارب خدایِ درد زِ کاشانه میرود پیچیده بینِ چادرِ خاکی مادرش بر دست‌ها ، غریبه‌ای از خانه میرود اینجا هزار تیر به تشییع آمده تا کَس نگوید از چه غریبانه میرود خون می‌چکد به دوشِ اباالفضل از کفن گویی دوباره فاطمه بر شانه میرود فریادِ خواهری پِیِ تابوت میرسد مادر ندارد این که غریبانه میرود (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم دامنِ چشمِ من از گریه به دریا اُفتاد چشم زخمی شده از کارِ تماشا اُفتاد پاره‌هایِ جگرم می‌چكد از كُنجِ لبم عاقبت قرعه به نامِ منِ تنها اُفتاد باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند راهِ من باز بر آن كوچه‌ی غم‌ها اُفتاد یادِ آن کوچه که با مادر خود می‌رفتم به سَرَم سایه‌ای از غربتِ بابا اُفتاد کوچه بن بست شد و در دلِ آن وانفسا چشمِ نامرد به ناموسِ علی تا اُفتاد آنچنان زد که رَهِ خانه‌ی خود گُم كردیم آنچنان زد که به رخساره‌ی گُل جا اُفتاد گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ زمین چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم   از بارِ داغش پشتِ پیغمبر شکسته تنهاترین سردارِ بی لشگر شکسته سجاده‌اش بر غربتِ او گریه کرده پایِ غریبی‌اش دلِ منبر شکسته بخشید آنکَس را که زد نیزه به ساقَش او دستگیری می‌کند از هر شکسته   تا زهر را نوشید فرمود: آه مادر راحت شد این آئینه‌یِ یکسر شکسته بُغضِ چهل سالِ مرا این زهر بشکست اما غرورم را کسی دیگر شکسته   یک کوچه‌ی باریک و دو دیوارِ سنگی یک راه بُن‌بست و دو برگ و بر شکسته فهمید فرزند بزرگم ، ناسزا گفت می‌خواست من باشم ولیکن سر شکسته گفتم که با رویم بگیرم ضربه‌اش را رفتم نبینم حرمتِ مادر شکسته   اول مرا زد بعد از آن هم مادرم را من میزدم بال و پَر و او پَر شکسته از رویِ چادر پایِ خود را بر نِمی‌داشت پایی که قبل از این جسارت ، در شکسته در زیرِ پاها گوشواره خوردتر شد خندید وقتی دید نیلوفر شکسته فهمیدم از اُفتادنِ مادر که بد زد فهمیدم از دیوارِ کوچه ، سر شکسته لایوم کَ یومَک  حسینم گریه کم کن تنها نه من ، از گریه‌ات خواهر شکسته می‌بینمت با مادرم بر شیبِ گودال در لابه‌لایِ نیزه و خنجر شکسته ای کاش می‌شد تا نبینم ساربان هم انگشت را دنبالِ انگشتر شکسته (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم باید امشب بلند گریه کنیم مثلِ زینب بلند گریه کنیم که مرتب بلند گریه کنیم سوخت از تب..‌. بلند گریه کنیم   گریه کن گریه گرچه تسکین است غمِ غربت عجیب سنگین است بر غریبی کریم ، گریه کنید پایِ دردی عظیم گریه کنید یادِ حالی وخیم گریه کنید بشنوید از قدیم گریه کنید چشمها را پُر آب‌تر بکنید حالِ ما را خراب‌تر بکنید زهر نوشید فاطمه نالید سبز پوشید فاطمه نالید هرچه کوشید فاطمه نالید خون که جوشید فاطمه نالید روی دامان مادرش اُفتاد روی دست برادرش اُفتاد بی وفایی  نوایِ او را بُرد چنگی آمد عبایِ او را بُرد نیزه‌ای رانِ پای او را بُرد هق هقِ بی صدایِ او را بُرد دست بر قلبِ مضطرش نزنید پیشِ ما حرف همسرش نزنید ظرف یکسو آب هم یکسو طشت و قلبی کباب هم یکسو زینب و اضطراب هم یکسو جعده یکسو رباب هم یکسو پیشِ قاسم مقابل پسرش میچکد از محاسنش جگرش بعد مادر مغیره را می‌دید هِی مُکرر مغیره را می‌دید رویِ منبر مغیره را می‌دید پیش آن در مغیره را می‌دید او که این روزها کنارش بود زدنِ خانم  افتخارش بود * * * یادش اُفتاد رویِ پا برخواست از دهانش که ناسزا برخواست دستِ نامرد بی هوا برخواست آنچنان خورد که صدا برخواست روضه‌ام گیرِ سنگِ دیوار است همه تقصیرِ سنگ دیوار است پسر ارشدش زمین اُفتاد با تمامِ قَدَش زمین اُفتاد بعدِ ضربِ بدش زمین اُفتاد چقدر بد زدش زمین اُفتاد خواست تا پا شود دوباره ، نشد  بعد از آن حرف گوشواره نشد تاب دیگر قلم ندارد حیف وای آقا حرم ندارد حیف نه حرم سنگ هم ندارد حیف خادمی محترم ندارد حریف همگی زیرِ دِینِ آقاییم روضه خوانِ حسین آقاییم از خودش کاست از حسینش گفت او خودش خواست از حسینش گفت تا که برخواست از حسینش گفت یاد لبهاست از حسین گفت گفت رویِ لبت ترک بخورد بعد تو خواهرم کتک بخورد (حسن لطفی) @yashobeyr_hassan_lotfi