eitaa logo
یاشبیر(اشعار دکتر حسن لطفی)
2.9هزار دنبال‌کننده
60 عکس
26 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم دو دستِ تو که بر زمین  دو دست من که بر کمر نمانده دستِ دیگری  که خاک بر سرم کنم به قد گاهواره‌ای  کجاست راه چاره‌ای که گریه بر تنت کنم  که گریه بر حرم کنم حرامی است و این حرم  به نیزه تکیه می‌دهم ببخش میروم تو را  رها برابرم کنم رسیده است از نجف علی و داد می‌زند نمی‌شود که چاره‌ای به حال مادرم کنم رُباب خانه‌اش خراب  سکینه زار می‌زند که معجر اضافه‌ای  بیار بر سرم کنم  نه مرهمی به تاولی  به آبله به خارها نه کفش‌های پاره‌ای که پای دخترم کنم پس از تو دورِ دختران شراب هست و خیزران به نیزه‌ام نمی‌شود  کمک به خواهرم کنم (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۲۴) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم یا قمر العشیره سلام کردم و گفتم  سلامِ ما عباس قنوت بستم و خواندم که  آتنا عباس سلام حضرتِ سجده  سلام حضرتِ فضل سلام سیدنا سیدالبُکاء عباس چراغ خانه‌ی ام‌البنین  کفیل حرم خیال فاطمه راحت شده است با عباس دخیلِ دست من ای دست‌گیرِ بی دستم بگیر دست مرا بین دست‌ها عباس رسیده‌ام به حرم تا که جبرئیل شوم که بالِ من ببری  بام کبریا عباس زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی مدد زِ غیر تو ننگ است نزد ما عباس چه جلوه‌ای است که باب‌الحوائجِ همه‌ای که ارمنی ندهد دل به جز شما عباس در امتداد علی آمدی ، زمانه شنید صدای حیرت مرحب که مرحبا عباس میان جمع سلحشورها رساندی تو کلاس رزم علی را به انتها عباس بزن به صحنه صفین با نقاب ولی مباد چشم زنندت تورا تورا عباس به رزم مالک‌اشتر چه دیده می‌گوید اگر غلط نکنم  این علی است یا عباس به بام کعبه قدم زن که منبرت بشود که خطبه‌ی تو شود شرح مرتضی عباس چقدر نام علی می‌بریم با نامت که دیده‌ایم  علی را در این نما عباس قسم به وعده شیرین من یمت یرنی چه می‌شود که علی با حسین با عباس... به جز حسین نگفتی به جز علی حاشا به جز حسین ندیدی به جز خدا عباس نفَس بده که نفس پای این علم بزنیم که آخرین نفس ماست  سیدا عباس چه غم برای گره‌های کور ما ، وقتی گره زدیم به شالی گره‌گشا عباس غریب نیست که در کشتی نجات حسین بگویم اینکه فقط بوده ناخدا عباس ضریح تو زره‌ات شد که ما دخیل شویم که روی ما بشود رو به کربلا عباس هنوز  علقمه سوزان  فرات سرگردان  هنوز  پرسش آبی  چراچرا عباس هنوز مَشک و سکینه هنوز اشک و رُباب هنوز ناله‌ی برگرد خیمه‌ها عباس همین‌که دید که اصرار می‌کنی بروی حسین زیر لبی گفت که:  کجا عباس؟ تویی بهانه‌ی این معرکه بنفسی انت فقط حسین به تو گفت که بنفسی انت (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۲۴) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم کشیده‌ام زِ تنت نیزه‌ای حلالم کن که تکیه‌گاه کنم تا حرم مرا ببرد بیا خدای ادب، پیش جمع بی‌ادبان بلند شو که کسی محترم مرا ببرد قرار بود به دستت کنیم تکیه همه قرار نیست که دست قلم مرا ببرد پس از تو صبرِ حُسینت به لب رسیده بگو سپاه نیزه بریزد سرم مرا ببرد به روی دامن پهلو شکسته اُفتادی منم شکسته مگر مادرم مرا ببرد صدای خواهرمان پیش ناقه بعد از توست که شمر آمده دور و برم مرا ببرد سکینه داد زند آمده مرا بخرد... عمو کجاست که با خواهرم مرا ببرد (حسن لطفی ۴۰۳۰۴/۲۵) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم گرمْ ظهر است و هوا آتش و دشت آتش و خاک آتش و هر نیم‌نفس آتشِ خونبار  در این بار زمان وقتِ نماز است  گَهِ راز و نیاز است امام آمدو هنگامه مهیا شدو صف‌ها همه برپا شدو حضرت زِ نمازی به نمازِ دگری با دلِ مشتاق‌تری  ایستاده‌است خودش رو به خودش حضرت قبله که کنَد روی به کعبه عرش مبهوت حضور شبه ظهورش همه نورش جبرئیل آمده سجاده‌ی او پَهن کند و بوسه به خاکِ کفِ پایش بزند منتظر بود جهان منتظر بود علی‌اکبر اذان گفت باز هم فاطمه ، جان گفت ایستاده است حسین این طرف و دور تا دور سیاهی است تباهی است سپاهی است پُر از تیرو کماندار پُر از دشنه‌ی خونبار پُر از نیزه‌ی خون‌ریز ناجوانمردترین قوم همه آماده‌ی پیکار   ستمکار  نه رحمی نه نفهمی چه بی‌عار همگی منتظر غفلت سردار ایستاده‌است حسین و  سپری پیش رویش داشت  سری پیش رویش داشت  جگری پیش رویش داشت سعید است سعید ابن عبدلله است  خاک ثارالله است دیوانه تا به لب‌های حسین‌بن‌علی واژه‌ی تکبیر نشست به روی سینه‌ی سوزانّ سعید  اولین تیر نشست چشم را لیک نبست سوره‌ی حمد که آقا به لبش جاری شد دومین تیر دَمش کاری شد دومین تیر پَر خویش که چرخاند بر آن سینه نشست و جگر فاطمه سوزاند باز هم گفت سعید شُکرلله اباعبدالله قل هو الله احد گفت حسین باز هم نام صمد گفت حسین ایستاده است سعید، باز هم تیر زدند تیرِ سوم زد و بد خورد به تَن یاد می‌کرد زِ تابوت حسن یادش اُفتاد که اُفتاد نوک تیر به تن دوخت کفن رفت آقا به رکوع با تمامیِ خشوع  و در آن داغ شدید با همه صبر و خضوع ایستاده است سعید  خواند سبحان و سبحان و سبحان حسین کرد تکرار سعید  تیر چهارم زد و پهلوش درید اشک از گوشه‌ی چشمش که چکید زیر لب زمزمه کرد  یاد دیوار و در و فاطمه کرد  لحظه‌ای هم نشکست لحظه‌ای هم نَخَمید در سجود  آقا گفت  ربی الاعلی گفت روی زانوست سعید تیر پنجم زد و بر کتف نشست استخوانی که شکست زیر لب خواند دعا که خدا بود و خدا رکعت بعدی شد ششمین تیر درِ سینه او را وا کرد  رد شد و تیزی خود را به قلبش جا کرد  داغ را معنا کرد در قنوت است حسین   از خدا آکنده از علایق کنده باصدای حیدر  آه مانند علی مثل آن روز که در اوج نبرد مثل آن روز که در وقت نماز تیر کندند زِ پای حیدر تیرها سوی حسین اما نه، سپری هست عجب  مردانه ایستاده است سعید  گفت من مات عَلی حب علی مات شهید تا تشهد را خواند زیر لب خواند سعید به شهودش بردند ،تیر بعدی به گلو زد ملکوتش بردند ،تیر بعدی به رُخش زد جبروتش بردند همه جمعاً ملائک دورش غرق حیرت جبریل ماتِ حالات سعید است خلیل مستِ حالش عیسی محو رویش موسی همه جمعند ولی چشم سعید  جز حسینش به خدا هیچ ندید ابن عبداللهی  حال عبدالله و همه‌اش الله است همه‌اش گرم نگاه  تیرِ بعدی آنگاه یا اباعبدالله گاه گاهی نیزه  می‌رسد هر لحظه مثلِ یک کوه ستبر  مثل یک صخره‌ی پُر صبر  سعید گاه با بازویش  گاه با سینه‌ی خود  گاه با حنجره‌اش  چه شگفت است خدا منظره‌اش  لشکری حیران است ابن سعد است که سرگردان است بزنیدش که بیافتد از پا  تیرها خورد به پا  تیرها خورد بر آن گونه  بگو تو همه جا ایستاده است سعید  لشکری در بُهت و غرق حیرت همه‌ی جانبازان  مات این چهره‌ی پرپر شده تیراندازان حضرت صوم و صلات  تا که کشتی نجات  تا که آئینه‌ی ذات  السلامش را گفت به سلامش که رسید تیر آخر به گلوگاه سعید خون اگر می‌جوشید سیزده تیر سراپاش بُرید  او ولیکن نبرید جان به لب‌هاش سرانجام رسید یاعلی از لبش آرام دمید گفت جبریل هلا عاش سعید مات سعید آه ؛ اُفتاد سرش  روی دامان حسین  خیره مانده است به او  چشم گریان حسین آخرین جمله‌ی او ای عزیزم  بی کسم بی چیزم هیچ کاری که نکردم آقا  کاش می‌شد که به دور تو بگردم آقا عشق شد نوشِ سعید خون در آغوش سعید گفت در گوش سعید  بعد از این تا به ابد در بهشتِ ابدی  نه به پشتم هستی نه کنارم هستی همه جا پیش رویم خواهی ماند تا ابد روبرویم خواهی ماند ولی افسوس هنوز آرزویی به دلش داشت سعید غصه‌ای داشت مگو هر قدر تیر که اینجاست  همه خرجش می‌شد  کاش می‌خورد به او  ولی افسوس  به جا مانده هنوز تیر و سرنیزه و  شمشیر و عصا و دشنه  یک طرف یک تشنه بینِ آنها اما آتشی در جگر قافله هست چهار تا تیرِ سه‌شعبه است که با حرمله است خوب شد رفت و ندید  خوب شد عصر نبود  وای از قلبِ حسین  وای از حال رُباب آه از قحطی آب اولی سهم علی‌اصغر شد از لبِ او می‌گفت آه مُنوا می‌گفت به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند در عوض حرمله هم بچه را دوخت به دستان پدر سوخت چشمان پدر بچه‌اش تیری خورد که سعید و که زهیر و که حبیب و وهب و عابس و حُر نیز نخورد نه گلو ماند از او  نه که رو ماند از او..‌.
...دومین تیر به چشم عموی قافله زد بازهم حرمله زد  کارِ سقا پیچید  چشم هم تا پیچید زره‌اش پُر خون شد  تیر از پشت سرش بیرون شد دست افسوس نداشت  ساقه‌اش را آقا بین زانو بگذاشت سرِ خود را به عقب زود کشید  چقدر تیر درید چشم افسوس که ریخت  در مدینه کمر اُم‌بنین تیر کشید  فاطمه زد به سرش  ناله کشید خوب شد رفت و ندید ، خوب شد رفت و نبود تک و تنهاست حسین ، فکرِ زنهاست حسین زخمی و تشنه و بی‌کس  نه جوانی نه عبایی نه امیری نه برادر هرطرف یک نفر اُفتاده تنی چاک و این خاک چه خالی است زِ یاران عوضَش خیمه‌ی دارالشهدا پُر زِ بدن ، غرق شهید  یک طرف خفته سعید یک طرف اکبرِ پاشیده زِ هم پیش او قاسم پیچیده بهم دشت خالی است ، حسین است پُر از زخم   ولی بر روی زین دوره‌اش کرده‌اند ای‌وای  به کین سنگی از دور شکست آینه را  خورد جبین چهراش خون و محاسن همه خون ابتدا آه کشید خواست با دامنِ پیراهنِ خود پاک کند حرمله دید عجب فرصت خوبی دارد نیست اینبار سعید ، نیست عباسِ رشید  قلب آقا را دید و کمان را که کشید چارمین تیرِ سه‌شعبه زود رسید دور خود چرخ‌زنان سینه درید فاطمه ضجه کشید خواست بیرون کشد از سینه، لبه‌هایش نگذاشت بیشتر رفت فرو ، خم شد از پشت کشید ساقه‌ی تیر بلند  همه بیرون آمد باز فواره‌ی خون  باز خونابه به جوش  مصطفی رفت زِ هوش نفسش رفت زِ دست  خواهرش بدحال است ذوالجناحِ پُرخون  ذوالجناحِ پُر زخم  به لب گودال است از روی زین اُفتاد  مجتبی آمده بود ریختند از همه‌جا  هرکه با هرچه که می‌شد می‌زد پدرش آنجا بود  همه با هرچه که دارد می‌زد مادرش آنجا بود یک نفر خواست که با تیغ تمامش بکند  سپرش شد آنجا  پسرش عبدالله بدنش شد سپر ثارالله  بود بر روی عمو  به زمین ولوله بود همه‌جا هلهله بود ، باز هم حرمله بود  باز هم زیر گلو آخرین تیرِ سه‌شعبه به کمانش بگذاشت ولی اینبار  بگو فاصله اندازه‌ی یک نیزه نه یک تیر نبود دوخت با ضرب سه‌شعبه دو گلو اخنس و اشعث و شمر.... همه بودند سنان آمد و زد نیزه‌ی خود را به گلو به روی دامن زهراست سرش مادرش مُرد برَش خواهرش داد کشید  دخترش جیغ کشید  نزنیدش نزنید جان من  زود خلاصش بکید.‌‌.. (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۲۵) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم یادم نرفته  گَشتند حائل بین من و تو جمع قبائل تو مانده بودی من مانده بودم تو بینِ مقتل من با ارازل تو آب گفتی او آب را ریخت پیش لبانت تا خاک شد گِل آنها شکستند سرنیزه‌ها را من هم شکستم در پیش قاتل زیر گلو را بوسیدم افسوس این سر بریدن خورده به مشکل از مقتل آمد از هوش رفتم وقتی گرفت او  سر را مقابل بینِ حرامی فکرِ رُبابم بر روی ناقه بی پرده محمل دیدم که دزدید در کیسه سر را می‌بُرد خولی منزل به منزل (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۲۶) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم او می‌دوید و من می‌دویدم او سوی خیمه من سوی دختر او می‌رسید و من می‌رسیدم او دارد آتش من دست بر سر او می‌کشید و من می‌کشیدم او موی طفلان من آه یکسر او شعله‌ مارا  من دستِ دختر او گوشواره من وای مادر او می‌کشانَد  طفلِ تو بر خار من می‌کشاندم خود را مکرر او می‌نشانَد سر را به نیزه من می‌نشاندم بوسه به حنجر او می‌زند باز  من می‌زدم باز او خیزران را من دادِ دیگر او حرفِ غارت  من آه عباس او خنده بر ما من وای معجر او مانده آنجا  من ماندم اینجا او با لباست من بی برادر او رفت آخر  من رفتم آخر او پشت خیمه من سمت پیکر در هول آتش سمت رُباب است بر روی نیزه چشمان اصغر (حسن لطفی ۴۰۳/۰۴/۲۶) @yashobeyr_hassan_lotfi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم خطبه‌ای خواندی جهان فهمید اسلام تو را ظلم شد بیچاره وقتی دید ایام تو را پیش چشم شام گفتی یا علی و خاک شد  بعد از آن هرگز فراموشش نشد نام تو را زینب از یک سو  تو از یک سو  دو تیغ ذوالفقار شام ویران شد همین‌که دید هنگام تو را خواست نامت محو سازد شام، عالمگیر شد کرد حیرت دید وقتی که سرانجام تو را انتهای کربلا شد ابتدای کارِ تو هیچ طوفانی ندیده چشم آرام تو را هم مناجاتت پیام و هم مصیبت خوانی‌ات می‌بَرد هر روضه‌خوان امروز پیغام تو را ارث ما زنجیرزن‌ها  زخم زنجیرِ تو است شیعه دارد تا قیامت داغ احرام تو را در خرابه پاسبانی می‌کنی جایِ عمو می‌شمارد خواهرت تا صبح هر گامِ تو را هر شبِ جمعه حرم تا صبح گریان تو است می‌کند تکرار زهرا «وای از شام» تو را کاش می‌شد تا کسی گوید که پیشت لااقل بر سر نیزه نگردانند ارحام تو را (حسن لطفی ۴۰۳/۰۵/۰۹) @yashobeyr_hassan_lotfiاا
بسم الله الرحمن الرحیم یا دعا یا روضه می‌خواندی میان بسترت چکمه‌ها اما تو را زود از صدا انداختند وایِ من دیدند بیماری، برای التیام چند دفعه پیکرت را زیر پا انداختند با همان غل‌های جامع با همان زنجیرها از روی ناقه تو را هم بی هوا انداختند آن همه زنجیر دورِ گردن تو کم نبود بینِشان شلاق‌ها بدجور جا انداختند باید از احوال موی خواهرت فهمید که.. وای بر عمامه‌ات آتش چرا انداختند لب گزیدی هر قدر، دادت درآمد عاقبت پیش چشمت از سرِ نی بچه را انداختند کاش نانی بود آنجا ،بیشتر تا بشکنی از همان ته مانده‌ها پیش شما انداختند دست بسته پای بسته پیش چشمِ خیس تو دختران را بین مُشتی بی‌حیا انداختند خولی و زجر و سنان تا بیشتر زجرت دهند هر کجا رفتی به زیرت بوریا انداختند (حسن لطفی ۴۰۳/۰۵/۰۹) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم الله الرحمن الرحیم حضرت زینب سلام‌الله شام بعد دروازه‌ی ساعات چه ساعاتی بود کوچه کوچه همه‌ی شهر سرم ریخت حسین آنکه آورد مرا گوشه‌ی بازار انداخت طعنه زد اشک زِ چشمان ترم ریخت حسین زن و نامرد و حرامی همه قاطی بودند در حراجی عرقِ اهل حرم ریخت حسین سرِ زنجیر کشیدند و همه اُفتادند به زمین قافله‌ی دربه‌درم ریخت حسین بال من بود سپر  چادر من بود سپر آنقدر تَرکه به ما خورد  پرم ریخت حسین هرچه زد  بر تن من هیچ نگفتم اما تا که بر روی لبت زد جگرم ریخت حسین سنگ هربار به ما خورد  به سرها هم خورد آنقدر سنگ  زد و دور و برم ریخت حسین که رُباب تو نگفت از سر نیزه اُفتاد ناله زد از سر نیزه پسرم ریخت حسین میهمان بودم و این شهر به زحمت اُفتاد هرقدر داشت زباله  به سرم ریخت حسین (حسن لطفی ۴۰۳/۰۵/۱۷) @yashobeyr_hassan_lotfi
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم مجلس یزید لعنت‌الله در مجلس یزید جان‌ها به لب رسید جان‌ها به لب رسید در مجلس یزید زد خنده بر غمِ  زن‌های قافله وقتی شراب از  کنج لبش چکید دستی به خیزران ، دستی به نَرد داشت آورد طشت زر  یک مرد زر خرید واشد طناب‌ها  از دور گردنش طفلی پس از سه‌شب  راحت نفَس کشید از رخت کهنه‌اش  جبریل می‌گریست از زخم پایِ او  زنجیر می‌چشید بوی پدر رسید  غم بر دلش نشست حرف کنیز شد  رنگ از رُخش پرید می‌دید می‌زند  هِی چوب را به طشت قدش نمی‌رسید  قلبش چه می‌تپید «بس نیست نانجیب» دادِ رُباب بود «نامرد کم بزن» از عمه می‌شنید صبرش به سر رسید  بر روی پنجه رفت خیره به طشت شد  آن چشمِ ناامید می‌دید می‌زند  نامرد برلبش زد بر دهانِ خود  لبهای خود گزید مثل حصیر بود لبهای چاکِ او هی ضرب تازه دید هی زخم تازه دید مویش خضاب بود طشت و شراب بود زد خیزران شکست  زد دخترک برید اُفتاد سر ولی  غلطید سمت او اما رُباب زود  سمت پدر دوید سر را زِ کاخ بُرد  یک مرد سرخ مو رفتند و مانده بود یک طفل مو سفید (حسن لطفی۴۰۳/۰۵/۱۹) @yashobeyr_hassan_lotfi