🟣 گزارش کارهای شیعیان به امامان
موسی بن یسار میگوید: من در خدمت #امام_رضا علیه السلام بودم؛ وارد کوچههای شهر طوس شدیم (شهر مشهد امروز) سر و صدایی شنیدم به طرف آن صدا رفته دیدم جنازه ای است میبرند ناگاه امام علیه السلام از مرکب پیاده شدند و تابوت را گرفتند و از پی آن به راه افتادند.
آنگاه فرمودند: «ای موسی بن یسار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع نماید چنان گناهانش میریزد گویا اینکه تازه از مادر به دنیا آمده است و آثار #گناه در پرونده او نمی ماند.»
امام همچنان از پی جنازه رفتند تا اینکه او را در کنار قبر گذاشتند. حضرت جلو رفتند و مردم را از جنازه کنار زدند، تا میت را مشاهده کردند سپس دستشان را روی سینه میت گذاشتند و فرمودند: «فلانی پسر فلان! تو را به بهشت بشارت میدهم؛ دیگر از این ساعت، ترسی نخواهی داشت.»عرض کردم: فدایت شوم این مرد را میشناسید؟! شما که تا کنون به این منطقه قدم نگذاشته اید!
حضرت علیه السلام فرمودند: «مگر نمی دانی "تعرض علینا اعمال شیعتنا صباحا و مساء"؛ اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما پیشوایان عرضه میشود هرگاه کوتاهی داشته باشند، از پروردگار تقاضا میکنیم از آن چشم پوشی نماید، و هر کار خیری را انجام داده باشند، از خداوند درخواست میکنیم اجر آنها را بدهد.»
📚 بحار،ج 49، ص 98
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
🌿🌺@yasin1401day17🌺🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانک
پیرمردی هنگام سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
پیرمرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#بخیل_نباشیم
🌿🌺@yasin1401day17🌺🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✿✵✰ یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
علامه مجلسی در دهه عاشورا در عالی قاپو
در حضور شاه از هیئات عزاداران پذیرایی
میکرد و خوشامد میگفت
روز عاشورا میبینند ایشان نیامد
خود شاه عهدهدار پذیرایی میشود
و یکایک هیئات میآمدند تا هیئت حمّالها
وارد میشوند
شاه میبیند علامه مجلسی با لباس سیاه بلند
در میان آنها مشغول سینه زدن است
شاه فردا با جمعی به منزل علامه مجلسی
رفته و علت را جویا میشود
علامه میگوید: روز تاسوعا که
مشغول خوشامد گفتن بودم در هنگام ورود
دسته حمّالها در میان آنها پیرمرد قوزداری بود
که وقتی سینه میزد خیلی قیافه مضحکی
پیدا میکرد من بی اختیار تبسمی کردم
شب رسول خدا ﷺ را در خواب دیدم
سلام کردم حضرت عنایت نفرمود
فرمودند: چرا امروز به سینهزن حسین من
تبسم کردی؟
عرض کردم: آقا عمدی نبود
فرمود: اگر عمدی بود که حسابت پاک بود
برای جبران کار امروزت فردا برو
در دسته حمالها و سینه بزن
↲ما سمعت ممن رأیت صفحه ۶۵،۶۶
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید...
👇👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
@yasin1401day17
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
#داستان
🤲🤲 دعای امام هادی علیه السلام در حق اصفهانی
در عصر #امام_هادی (علیه السلام) شخصی بنام عبدالرحمن ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود) از عبدالرحمن پرسیدند چرا تو امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفتی نه غیر او را.
در پاسخ گفت :
من فقیر بودم ولی در جرات و سخن گفتن قوی؛ در سالی همراه جمعی از اصفهانی ها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم ، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم ، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند.
من به یکی از حاضران گفتم :این کیست که فرمان به احضار او و سپس اعدام او داده شده است ؟
در جواب گفت :این کسی است که رافضی ها (شیعه ها) او را امام خود می دانند، من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد.
بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او به راه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت ، دعا کردم که خداوند وجود نازنینش را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود:
خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد.
من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم بطوری که رنگم تغییر کرد .
حاضران گفتند چه شده ؟ چرا چنین حیرت زده ای ؟
گفتم :خیر است ولی اصل ، ماجرا را به کسی نگفتم . بعدا که به اصفهان برگشتم کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم ، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم.
[ الثاقب فی المناقب: صفحه ۵۴۹،؛ کشف الغمه: جلد ۲، صفحه ۳۸۹ ؛ بحار، جلد ۵۰، صفحه ۱۴۱، حدیث ۲۶ و …]
🔹نکته اینجاست که ، اگر کسی برای امامش دعا کند ، امام برای او دعا می کنند
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید..
🌿🌺@yasin1401day17🌺🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده است...
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است؛
و من و تو کفاش های دو دل..
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
👇👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
@yasin1401day17
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت : «مقداری حلوای نسیه به من بده»
حلوا فروش قدری حلوا برایش در کفی ترازو گذاشت و گفت :
« امتحان کن ببین خوب است یانه .»
مرد گفت : « روزه ام باشد موقع افطار » حلوا فروش گفت
« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای.»
مرد گفت :« قضای روزه پارسال است .»
حلوا فروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت وگفت :
«تو قرض خدا را به یکسال بعد می اندازی قرض من را به این زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم.
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
🛎@yasin1401day17
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
شخصی نزد بزرگی آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟
پاسخ داد: لحظه ای صبر کن
آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه
گفت ، آیا خبرخوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
گفت آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟
مرد: نه
گفت اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟
مراقب نقل قولهایمان باشیم.
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
🛎@yasin1401day17
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
⚜ثواب اندک کارهایمان را به ائمه (علیهم السلام) تقدیم کنیم
(به مناسبت ایام #فاطمیه)
🔸اگر می بینید کاری ماندگار شد یکی از دلایلش این هست که این کار به ائمه بزرگوار معصومین تقدیم شد.
یکی از دلایل ماندگاری مفاتیح الجنان این بود که آقا شیخ عباس قمی این کتاب را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) کرد.
🔻خود آقا شیخ عباس قمی می گویند مهمترین دلیلی که این کتاب را جهانی کرد همین بود.
📚#داستانک:
یکی از دوستان شهید تهرانی مقدم تعریف می کند که مسئولیت سنگینی گرفتم. یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارتان خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
🔸گفت: به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند: خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اما اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
ایشان می گفت: به یک صورت عجیبی کارهای ما درست می شد.
🔻🔻🔻
ما هم الان بیاییم این نیت را کنیم، بگوییم: خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
اگر یک اسکناس هزار تومانی کهنه به ما بدهند قبول نمیکنیم، اما اگر وسط یک دسته اسکناس نو باشد قبول می کنیم، کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و ان شاالله اجر و قرب پیدا می کند.
#فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
🛎@yasin1401day17
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
#داستانک
🔹آورده اند که، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
🔥عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
🛎@yasin1401day17
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
✨﷽✨
✅ ارزش خودت را بدان
✍مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت:
این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
دختر به جواهرفروشی رفت. وقتی برگشت به مادرش گفت:
۱۵۰ هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت:
به بازار کهنهفروشان برو.
دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
۱۰ هزار تومان قیمت دادند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که ۵۰۰ میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت:
میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستوجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی، خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهرشناس قابلی
#داستانک
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
🛎@yasin1401day17
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#داستانک
جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن «لا اله الا الله» بند آمد.
نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و جریان را گفتند.
آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد، ولی زبان او باز نشد.
حضرت فرمود آیا این جوان نماز نمی خوانده و روزه نمی گرفته است؟
گفتند بله، نماز می خواند و روزه می گرفت.
حضرت فرمود آیا مادرش وی را عاق نموده است؟
گفتند بله.
حضرت فرمود مادرش را حاضر کنید.
رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود.
پیامبر به پیرزن فرمود پسرت را عفو کن.
گفت عفو نمی کنم، چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه درآورده است.
پیامبر فرمود بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.
پیرزن گفت برای چه می خواهید؟
حضرت فرمود می خواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم.
پیرزن گفت او را عفو کردم.
آیا او را مدت ۹ ماه برای آتش حمل نمودم؟
آیا او را مدت ۲ سال برای آتش شیر دادم؟
پس ترحم مادری من کجا رفته است؟
در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت «اشهد ان لا اله الا الله».
زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد؛ پس خدایی که رحمان و رحیم است، چگونه اجازه می دهد شخصی که مدت هفتاد سال به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.
منبع: تفسیر آسان، جلد 1، صفحه 18، نقل از غرائب القرآن، شرح حمد
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
🌿🌺@yasin1401day17🌺🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانک
#انگشت_پادشاه
🌐پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
❣ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم😔
@yasin_arak
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈