📚 #داستان٨۵٨
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت8
شرط بندی
راویان ـ مهدی فريدوند، سعيد صالح تاش
تقريباً سال 1354 بود.
صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم.
سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههای غرب تهرانيم،
#ابراهيم_کيه!؟
بعد گفتند:
بيا بازي سر 200 تومان.
دقايقی بعد بازی شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند.
همان روز به يكي از محلههای جنوب شــهر رفتيم.
ســر 700 تومان شــرط بستيم.
بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم.
موقع پرداخت پول،
ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
يکدفعه ابراهيم گفت :
آقا يكي بياد تكی با من بازی كنه.
اگه برنده شــد ما پول نمیگيريم.
يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد.
ابراهيم خيلي
ضعيف بازي كرد.
آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.
من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم
گفتم :
آقا ابــرام،
چرا اينجوری بازی كردی؟!
باتعجــب نگاهم كرد و
گفت:
ميخواستم ضايع نشن!
همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان
آمدند.
آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.
ابراهيم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازي ميکرد.
آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون