💚 #قسمت_بیست_و_ششم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
عارفه حالا کاملا سکوت کرده و با توجهِ زیاد داره به کلمه کلمه ای که مریم به زبان میاره گوش میکنه. از قدیم حرفای مریم همیشه براش آرامش بخش بوده و الان هم احساس میکنه حرفای آرام و شمرده شمرده مریم که سرشار از حس محبت و دلسوزی و البته منطقه، داره آرومش میکنه. بچه ها اما داشتند کارتون مهارتهای زندگی رو تماشا میکردند. خیلی هم به این کارتون علاقمندند. مریم خیلی از قسمت های این کارتون رو قبلا از سایت آپارت دانلود کرده و در فلش ریخته و بچه ها وقتی میخوان ببینن، فلش رو میزنن به تلویزیون و این کارتون رو تماشا میکنن. بچه ها اینقدر صدای تلویزیون رو زیاد کرده بودند که صدای صحبت های دانا و مهسا و آقا فرهنگ داشت به گوش مریم هم میرسید و تمرکزش رو بهم میریخت. علیرغم میلش و برای چندمین بار به عارفه گفت گوشی رو نگهداره و مجددا بلند شد و همینطور که گوشی دستش بود رفت پیش بچه ها و بهشون گفت: مامان جان یه کم صدای تلویزیون رو کم کنید من دارم با دوستم صحبت میکنم و کار مهمی دارم ولی صدای کارتون شما نمیذاره. فاطمه که کنترل تلویزیون رو از دستِ علی زیرِ بالشت قايم کرده بود و زل زده بود به تلویزیون، بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره همینطور با دستش کنترل رو از زیر بالشت برداشت و از ولوم ٢٠ آورد به ١٨ و دوباره کنترل رو چپوند زیر بالشت و طوری که تمرکزش بهم نخوره با صدای یواشی گفت: کم کردم مامان! مریم یک نیم نگاهی به سعید کرد و دید سعید همچنان غرق در گوشیه و اصلا متوجه حضور مریم نشده. دستش رو گذاشت روی دهنی تلفن تا عارفه صداش رو نشنوه و کامل رو کرد به سعید و با لحن کشدار و سرشار از تعجب گفت آقا سعید!!! خیلی ممنون که رفتی و به اتاق بچه ها سر زدی و دیدی که اتاقشون رو چطوری مرتب کردند!! خسته نشدی اینقدر پای گوشی نشستی؟ این خونسردی و بی تفاوتی سعید به مسائل خیلی وقتها مریم رو حرص میده اگرچه مریم این رو پذیرفته که مدل شخصیتی سعید همینگونه هست و بعضی وقتا این خونسردی او دست خودش هم نیست. سعید سرش رو بالا آورد و نیش خندی زد و با اطمینان و اعتماد بنفس بالایی گفت: ما که اصلا خانممون رو نمیبینیم که بخوایم گوشیمون رو بذاریم کنار؛ مریم با تعجب بیشتر ابروهاش رو بالا برد و گفت خوبه من فقط بیست دقیقه هست که دارم با دوستم صحبت میکنم. سعید لبخند بیشتری زد و با یک نگاه معناداری که فقط خود مریم میتونست متوجه بشه گفت اصلا میخوای بیام پیشت که تو اتاق تنها نباشی و منم مجبور نشم بشینم پای گوشی؟ میخوای بیام کمکت کنم؟!! مریم که متوجه این نگاه و کلام مرموزانه و شیطنت آمیز سعید شده بود با لبخندی که به لب داشت گفت نه الان که دارم با دوستم صحبت میکنم و نمیشه شما بیای تو اتاق. تموم شد خودم میام. بعد هم یک چشمک کوچک شیطنت آمیز به سعید زد و ادامه داد: ضمنا من که کاری ندارم تو اتاق که بخوای کمکم کنی... شما بیزحمت پاشو یک چایی بریز تا وقت خوردنش بشه منم میام ان شاءالله. دوباره برگشت به اتاق و درب اتاق رو هم بست و نشست و انگشتش رو از روی دهنی گوشی برداشت و گفت عارفه جان واقعا شرمنده که معطل شدی، چندتا سوال میپرسم سعی کن خیلی دقیق بهم جواب بدی...
چند وقته که تنش هاتون از حد استاندارد خارج شده؟ چندوقته جای خوابتون جدا شده؟ روزانه چند دقیقه با هم صحبت میکنید؟ اخیرا معمولا سر چه موضوعاتی با هم اختلاف و تنش داشتید؟ در مسائل زناشویی آیا به نیازهای طرفین توجه میشه؟ چقدر به تیپ و ظاهرت جلوی شوهرت اهمیت میدی؟ عارفه جان نمره نشاط و سرزندگی و چهره بشاش شما در زندگی چنده؟ در طول هفته یا ماه چقدر با خانواده شوهرت رفت و آمد دارید؟ وقتی که میرید اونجا معمولا چند ساعت میمونید و اونجا وقتتون چجوری میگذره؟ انتقادهایی که به شوهر یا خانواده شوهرت داری رو معمولا کی و چطوری مطرح میکنی؟ و یک سوال خیلی مهم دیگه وجود داره که اگر از شوهر شما پرسیده بشه که مهمترین انتقاد و ناراحتی شما از خانمتون چیه ایشان در جواب چی میگفتن؟ مثلا اگر بخوان سه مورد از ناراحتی ها و نارضایتی هاشون رو به ترتیب اولویت مطرح کنن چی میگفتن؟؟؟
سوالات مریم اما موجب شده عارفه در سکوت عمیقی بره و هر کدام از سوالهای مریم عارفه رو حسابی به فکر بیشتر فرو میبره... مریم که نمیخواست عارفه سریع و عجله ای به سوالاتش جواب بده قبل از اینکه عارفه چیزی بگه خودش ادامه داد و گفت اگه صلاح بدونی فردا بیا اینجا تا حضوری با هم صحبت کنیم و امشب به سوالاتی که پرسیدم خوب فکر کن. نگران نباش ان شاءالله درست میشه. عارفه که حالا منطقی تر به مشکلش نگاه میکرد گفت باشه عزیزم بذار ببینم اگر شد همین فردا میام پیشت.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
♡ @yasmotahar
┄┅┅❁💚❁┅┅┄