eitaa logo
من دلم آسمون میخواد ...
1.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
227 فایل
ما ملت امام حسینیم ...❤ #کپی مطالب از شیر مادرتون حلال تر 😊#حَلالاًطَیّباً ارتباط با ادمین @Daronadar - پناه بر آغوش ابی‌عبدالله از شَر گناه...💔 -
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌿🐭دم دوز🐭🌿 یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ای زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:”ای خاتون جان دم مرا بدوز”. گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد”. موش دمش را برداشت و رفت پهلوی دولدوز، گفت: “دولدوز! دمم را بدوز”. دولوز گفت: “من نخ ندارم، برو از جولا نخ بگیربیا، تا دمت را بدوزم”. موشه پهلوی جولا گفت: “جولا نخی ده، نخی دولدوزه ده، دولدوز دمم را بدوزد”. جولا گفت: “برو از توتو، تخم بگیر بیا تا من بخورم، جان بگیرم، پنبه ببافم و نخت بدهم”. موش آمد پهلوی مرغ،‌ گفت: “توتو، تخی ده، تخی جولاده، جولانخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” مرغ گفت:”برو از علاف برای من ارزن بگیر، بیار بخورم به تخم بیایم و تخم بدهم”. موشه رفت پیش علاف، گفت: “علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” علاف گفت: “برو از کولی غربیل بگیر بیار تا بوته ی ارزن ها را که کوبیده ام سرند کنم، ارزنت بدهم.” موشه آمد پهلوی کولی گفت: “کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” کولی گفت: “باید زه بیاری، تا غربیل برات درست کم. برو پیش بزی، ازش زه بگیر تا من غربیل درست کنم، بهت بدم”. موشه آمد پهلوی بزی گفت: “بزی، روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” بزی گفت: “برو از زمین علف بگیر بیار،‌ تا من بخورم، روده ی نو بالا بیارم، زه بدهم به تو”. موشه آمد پهلوی زمین گفت: “زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” زمین گفت: “‌برو از کاریز آب بیار، به من بده تا من سرسبز بشوم، علف بدهم.” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” کاریز دلش به حال موش دم کنده سوخت، آب سرازیر کرد به زمین. زمین علف داد، علف را بزی خورد، زه داد، از زه کولی غربیل درست کرد. علاف با غربیل ارزن ها را سرند کرد. مرغ ارزن سرند کرده را خورد و تخم داد، تخم را جولا خورده و جان گرفت و نخ تابید. دولدوز هم با آن نخ دم موش را دوخت. موش خوش و خرم و خندان. پاکوب و غزلخوان رفت تو سوراخ. ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
40.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام داستان: رسم جوانمردی گروه سنی ج ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
34.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام داستان: دوستی گروه سنی: الف، ب ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
26.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام داستان : این کاملا درسته گروه سنی:ب،ج ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
38.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام داستان: فندق شکن گروه سنی: الف،ب،ج ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
‍ 🐬☀️ دلفین کوچولو☀️🐬 آن روز صبح، آفتاب پخش شده بود کف اقیانوس؛ اما از سر و صدای دلفینک خبری نبود. مامان دلفین داد زد: «دلفینم! خیلی خوابیدی. پاشو بیا صبحانه‌ات را بخور!» اما دلفینک کوچولو نیامد. مامان دلفین رفت دم اتاق دلفینک در زد. بعد در را باز کرد. با باله‌اش کوبید به صورتش و گفت: «ای وای، بچه‌ام کو؟!» دلفینک سر جایش نبود. مامان دلفین این طرف را گشت، آن طرف را گشت، همه جا را گشت. دلفینک نبود که نبود. مامان دلفین از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماهی‌ها داشتند میان خز‌ه‌ها با هم قایم موشک بازی می‌کردند. یکهو مامان دلفین صدای ناله‌ای شنید. صدا از زیر تخت جلبکی بود. مامان دلفین خم شد و دید که دلفینک آنجاست. چشم‌هایش را بسته و گوش‌هایش را با باله‌هایش گرفته. مامان دلفین، دلفینک را بغل کرد. بوسش کرد. دلفین کوچولو داد زد: «فرار کن. الان ما را می‌خورد! فرار کن!» مامان دلفین، دلفینک را ناز کرد. تکانش داد و گفت: «بیدار شو عزیزم! کسی دنبال تو نیست.» دلفینک چشم‌هایش را باز کرد. به مامان دلفینش نگاه کرد و گفت: «پس غول ماهی نمی‌خواهد من را بخورد؟» مامان دلفین خندید و گفت: «نه عزیزم، داشتی خواب می‌دیدی. نترس!» دلفینک مامان دلفینش را بغل کرد. یواش گفت: «وای چه خواب بدی بود. خوب شد که خواب بود!» ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
‍ 🍃🐺 نمکی و گرگی 🐺🍃 مادر نمکی، می‌‏خواست برود خانه‏‌ی خاله‌ی مریض. به بچه ‏ها گفت: «در را برای هیچ‏کس باز نکنید. مواظب گرگ بد گنده باشید. گولش را نخورید!» مادر رفت و خواهرها نشستند به دوختن لحاف چهل تیکه. ناگهان صدای در آمد. تق تق تق خواهرها: «کیه کیه در می‏زنه؟» گرگ: «منم منم مادرتون!»   نمکی رفت در را باز کند، اما خواهرها نگذاشتند. خواهرها: «صدای مادر ما نازکه» گرگ سرفه کرد. صدایش را نازک کرد. گرگ: «گرد و خاک پریده بود تو گلوم.» خواهر بزرگ‌تر: «باید از زیر در، دست و پاهاتو نشون بدی» گرگ: «وا خب مگه باید چه جوری باشن دست و پاهام؟» نمکی از دهانش در رفت و گفت: «باید سفید و نرم باشه.» گرگ توی کوله‏‌ی حیله‏ گری، آرد داشت. دست و پایش را آردی کرد و از زیر در نشان داد. بچه‏ ها گول خوردند و در را باز کردند. گرگ هم پرید تو همه را خورد؛ اما نمکی کوچولو، توی خمره قایم شد. مادر نمکی که آمد، نمکی همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر و نمکی، دنبال رد پای گرگ رفتند تا رسیدند به خانه ‏اش. گرگ با شکم‌ گنده خوابید بود. مادر یواش قیچی را از زیر چارقدش در آورد. به نمکی گفت: «چند تا سنگ جمع کن!» مادر، شکم گرگ را پاره کرد و خواهرها را نجات داد. به جای خواهرها، سنگ‏‌ها را گذاشت. همگی فرار کردند. گرگ از خواب پرید، خواست دنبال‏شان بدود، ولی سنگین بود و افتاد توی برکه. نمکی و خانواده برگشتند به خانه. آن‏ها چه‏ کار کردند؟ یک رمز عبور برای آمدن توی خانه، گذاشتند. 💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
های (ع) 🌸کوزه ای پر از عسل🌸 یه روز خوب امام علی(ع) امام مهربان ما با کوزه ای پر از عسل اومد میان بچه ها روی سر تک تکشان با مهربانی دست کشید کوزه را  بر زمین گذاشت خندید و گفت بفرمایید با دست خود عسل گذاشت توی دهان بچه ها به به به چه مزه داشت زیر زبان بچه ها بچه ها مثل شاپرک می چرخیدن به دور او عسل می خوردن همگی با خنده و با های و هو لپ های سرخ تپلی لب های زرد عسلی چه تصویر قشنگی بود تو چشمای امام علی(ع) شاعر : سید محمد مهاجرانی 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💎والدین موفق بهترین شنوندگان سخن فرزند خود هستند؛ بادقت به فرزند خود گوش میدهند، حرف او را قطع نمیکنند، مدام طعنه نمیزنند و یکسره نصیحت نمی کنند. و ... 🎈 فوروارد کن 💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🔷داستان کودکانه فیل و دوستانش:🐘 روزی روزگاری یک فیل تنها به جنگلی عجیب راه یافت. برای او تازگی داشت و او به دنبال دوست بود. او به یک 🐵میمون نزدیک شد و گفت: «سلام میمون! مایل هستید دوست من باشید؟ تمایل دارید با من دوست شوید؟" 🐵میمون گفت: تو آنقدر بزرگی که نمی‌توانی مثل من تاب بخوری، پس من نمی‌توانم دوستت باشم. سپس 🐘فیل نزد 🐰خرگوش رفت و همان سوال را پرسید. 🐰 خرگوش گفت: تو آنقدر بزرگ هستی که در لانه من جا نمی گیری، پس من نمی توانم دوستت باشم. 🐘 فیل نیز نزد 🐸قورباغه ای که در برکه بود رفت و همین سوال را پرسید. 🐸قورباغه پاسخ داد: تو آنقدر سنگینی که نمی‌توانی به اندازه من بپری، پس من نمی‌توانم دوستت باشم. 🐘فیل واقعاً غمگین بود زیرا نتوانست دوستی پیدا کند. سپس، یک روز، او همه حیوانات را دید که به جنگل می دویدند و از یک خرس پرسید که این هیاهو برای چیست؟ 🐻 خرس گفت: "شیر رها شده است - آنها برای نجات خود از او فرار می کنند." 🐘فیل نزد 🦁شیر رفت و گفت: «لطفا به این مردم بی گناه آسیب نرسانید. لطفا آنها را به حال خود رها کنید.» 🦁شیر مصخره کرد و از 🐘فیل خواست که کنار برود. سپس 🐘فیل عصبانی شد و با تمام قدرت 🦁شیر ​​را هل داد و او را مجروح کرد. همه حیوانات دیگر به آرامی بیرون آمدند و از شکست شیر ​​شروع به شادی کردند. آنها نزد 🐘فیل رفتند و به او گفتند: "تو به اندازه ای هستی که دوست ما باشی!" ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ کانال کلیپ و استوری زیبا ❤️در سروش ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ https://splus.ir/eestory ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
دارای روحی پاک و ذهنی پویا و خلاق هستند و آماده برای یادگیری مفاهیم مختلف میباشند. همچنین کودکان در سنین پایین بسیار کنجکاو میباشند و سوال های بسیاری در مورد موضوعات مختلف دارند. علم ثابت کرده است هر موضوع و مفهومی که انسان ها در سنین کودکی با آن آشنا شوند برای همیشه در ضمیر ناخودآگاه آن ها باقی میماند و علاقمند کردن کودکان به مسائل مختلف با استفاده از با موضوعات گوناگون و بیان ساده و روان بسیارآسان میباشد. پس والدین بایدبه خوبی ازاین شرایط استفاده کرده و بعضی مفاهیم اصلی و مهم را به کودکان خود آموزش دهند. والدین باید با صبر و حوصله به تمامی سوالات کودکان خود پاسخ دهند ولی امروزه با توجه به مشغله و درگیری والدین آنها میتوانند از قصه های مناسب و مخصوص کودکان استفاده کنند. از جمله موضوعات مهم و اساسی برای ما مسلمانان آشنا کردن کودکان با مسائل و است. شما میتوانید با استفاده از کتاب هایی درباره زندگینامه امامان و پیامبران آن ها را با شخصیت های برجسته و ارزشمند دنیای اسلام آشناکنید. کودکان تصویر پردازی بالایی دارند آنها قادرند به خوبی با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرارکنند. 🌸 حضرت یونس جزو داستانهای مذهبی میباشد که توسط کانال قصه های کودکانه تهیه شده است که با بیانی ساده و مناسب کودکان زندگینامه این شخص بزرگوار را بیان میکندکه برای کودکان بسیار مفید و آموزنده میباشد. 🌼این علاوه بر سرگرم کردن کودکان برای آنها مفهومی نیز میباشد. ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ایتا https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3 سروش https://splus.ir/eestory ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
⁉️چرا بعضی از بچه‌ها حرف‌گوش‌کن میشن؟ 🔹چون سرشون نق نمیزنن... 🔹چون وقتی کار اشتباهی انجام میدن والدینشون همون لحظه سرشون غرنمیزنن... 🔹بهش مستقیم نمیدن! هیچ کس از دستور دادن خوشش نمیاد. ⬅️ مثلا به جای اینکه بگن: پاشو وسایلتو جمع کن میگن موافقی تا یه قصه خوشگل برات بگم اون میگه اره مامانم میگه باشه عزیزم پس تا شما هاتو جمع کنی، منم برم کتاب رو بیارم و برات یه قصه خوشگل تعریف کنم👌🏻 ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ کانال کلیپ و استوری زیبا ❤️در سروش ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ https://splus.ir/eestory ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
«اگه میخوای هیچ وقت بهت نگه این رو واسش بخون» در یک جنگل قشنگ روباه بازیگوشی زندگی می کرد. نام این روباه بازیگوش "هنی" بود. هنی از همه بچه های آن جنگل بزرگتر بود. اما با همه دوست بود و همه را دوست داشت در این جنگل قشنگ، جغد دانای پیری زندگی میکرد جغد دانا یک عصای جادویی داشت. این عصا می توانست حال مریضها و بیماران را به سرعت خوب کند. یک روز جغد دانای پیر تصمیم گرفت از جنگل برود. او دلش میخواست بالای بلندترین کوه برود او میخواست جایی باشد که تنهای تنها باشد. برای همین عصای جادویی را به هنی داد و گفت: هنی جان تو بزرگترین بچه این جنگلی میدونی که اگه این عصا رو به هر بیماری بزنی، فورا حال او خوب میشه پس این عصا رو بگیر و ازش به خوبی مراقبت کن تا اگه یه نفر حالش بد بود ازش استفاده کنی و حالشو بهتر کنی!". جغد دانای پیر عصا را به هنی داد و پر زد و از آن جنگل رفت. هنی میخواست خیلی خوب از آن عصای جادویی مراقبت کند. برای همین وقتی نزدیک غروب شد و همه سمت خانه های شان رفتند، عصا را برداشت و کنار یک درخت پشت خانه خودشان رفت خاکهای کنار آن درخت را کند و عصای جادویی را آنجا گذاشت و بعد روی آن را با خاک پوشاند تا کسی نبیند. اما یکی از دوستانش به نام جان از پشت یک درخت او را نگاه می کرد. هنی وقتی به خانه رفت به پدرش گفت که جغد دانای پیر آن عصای جادویی را به او داده است پدر پرسید: " خب خیلی خوبه پسرم اما عصای جادویی کجاست؟". هنی کمی فکر کرد و گفت: کنار یک سنگ نزدیک رودخونه خاکش کردم. پدر او را نوازش کرد و آفرین گفت کم کم هوا تاریک تر میشد و هنی باید میخوابید مادر به او گفت : " من براتون قصه میگم! هنی و خواهر برادرانش به اتاق رفتند و مادر میخواست قصه بگوید که هنی گفت: مامان جغد دانا عصای جادویی رو به من داد و رفت مادر با خوشحالی "گفت وااای چه خوب خب بگو ببینم کجاست؟". هنی کمی فکر کرد و بعد آروم در گوش مادر گفت: کنار بزرگترین درخت جنگل خاکش کردم. سپس، مادر قصه را گفت و همه بچه ها خوابیدند. وقتی صبح شد خواهر هنی که خیلی کنجکاو بود، گفت: " دیشب گفتی جغد دانای پیر عصای جادویی رو به تو داده واقعا کجا گذاشتیش؟". هنی دوباره فکر کرد تا یک دروغ دیگر بگوید فکر کرد و آروم در گوش خواهرش گفت: " اونجا که زمین بازی بچه هاست. همون وسط خاک رو کندم و عصای جادویی رو گذاشتم از آن روز به بعد، همه حیوانات جنگل فهمیدند که جغد دانای پیر، عصای جادویی رابه هنی داده است. بیشتر حیوانات جنگل از هنی سوال کردند که عصای جادویی را کجا گذاشته است اما هر بار هنی به بقیه دروغ می گفت. ماه ها گذشت و زمستان سرد از راه رسید یک روز سرد حال برادر هنی خیلی بد شده بود او تب کرده بود و همه بدنش داغ شده بود. او آنقدر حالش بد ب۸ود که صبح تا شب و شب تا صبح ناله می کرد. ۷ اینکه مادر هنی گفت: عزیزم لطفا برو عصای جادویی رو بیار داداشت خیلی مریضه هنی عاشق برادرش بود. او هم دوست داشت به برادرش کمک کند اما اصلا یادش نبود که عصای جادویی را کجا مخفی کرده است. او ه کنار در خانه شان نشسته بود وع غصه میخورد. لحظه ای بعد، جان پیش او آمد به او گفت: ناراحتی هنی گفت: " آره داداشم خیلی حالش بده و عصای جادویی رو نمیدونم کجا گذاشتم. به هر کسی یه دروغی گفتم و الان اصلا راستش رو یادم نمیاد!". جان که دیده بود هنی عصای جادویی را کجا مخفی کرده است راستش را به او گفت و بعد باهم عصای جادویی را از زیر خاک بیرون آوردند. سپس فورا سمت خانه رفتند و عصای جادویی را به برادرش زدند و فورا حال او خوب شد. هنی از اینکه میدید حال برادرش خوب شده است، خیلی خوشحال بود همان جا بود که فهمید نباید دروغ بگوید بعد از جان تشکر کرد و به همه قول داد که از این به بعد واقعیت را بگوید تا مشکلی پیش نیاید. ‌پایان... ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ کانال کلیپ و استوری زیبا ❤️در سروش ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ https://splus.ir/eestory ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯