eitaa logo
من دلم آسمون میخواد ...
1.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
227 فایل
ما ملت امام حسینیم ...❤ #کپی مطالب از شیر مادرتون حلال تر 😊#حَلالاًطَیّباً ارتباط با ادمین @Daronadar - پناه بر آغوش ابی‌عبدالله از شَر گناه...💔 -
مشاهده در ایتا
دانلود
پهلوان کوچک: ‌ . عصر يکي از روزها ابراهیم از سر کار به خانه مي‌آمد. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد.با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن.پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم،تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که.. ‌ جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت:نه،تو رو خدا به بابام چيزي نگو،من اشتباه کردم، ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين،پدرت خونه بزرگي داره،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي،من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ ‌ جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت:بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه... . ابراهيم گفت:پدرت با من،حاجي رو من ميشناسم،آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. ‌ شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! ‌ 🍃فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاســت. ‌. . . حکایت من: 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️ بــــامــــادرگــــروه نــــرم افــــزارتــــلــــگــــرامــــ: https://t.me/joinchat/BKPsLkfAoJ1CgZULhplgLA 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️ بــامــــا در ڪــانــــال نــــرم افــــزار ایــــتــــا: https://eitaa.com/yasmotahar 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️ بــامــــادر ڪــانــــال پــــیــــام رســــان ســــروشــــ: https://sapp.ir/mazhab_va_eshg 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️