إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
◼️درگذشت تعدادی از هموطنان عزیزمون رو در سانحه قطار مشهد-یزد تسلیت میگوییم.
🙏 غفران و رحمت الهی برای درگذشتگان و آرزوی سلامتی برای مصدومان را خواهانیم...
#قطار_مشهد_یزد تسلیت
#زائر_امام_رضا #امام_رضا ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 #صدای_انقلاب شماره ۳۷۴
🔰 مجموعه جهاد تبیین و روایت (قسمت دهم)
💠 موضوع: چرا ارتش به شاه وفادار نماند؟
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#جهاد_تبیین_روایت
#ارتش
#غیرت
#جنگ_شناختی
#استقلال
#مقام_معظم_رهبری
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر جدید خواننده انقلابی سید صادق آتشی
آنتی سلبریتی
حمایت و منتشر کنید
818.docx
10.2K
🇮🇷
📝 #یادداشت | چرا امید بستن به رفع تحریمها اشتباه است؟
🍃🌹🍃
✅ #ویژه_هادیان_سیاسی/سخنرانان
✍ سید یاسر جبرائیلی
#روشنگری | #ثامن | #تحریم
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
❥••●❥●••❥
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
❥••●❥●••❥
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تاخونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
🇮🇷
🖼 #اینفوگرافیک | علیه غذا!
🍃🌹🍃
❌ بعد از جنگ اوکراین و تحریم روسیه، دنیا با افزایش قیمت مواد غذایی مواجه شده است.
❌ دبیرکل سازمان ملل: جنگ اوکراین باعث افزایش قیمت مواد غذایی در ۹۴ کشور شده است.
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
🔸جایگزینی مردم سالاری به جای دیکتاتوری
📌انقلاب اسلامی تحولات عمده ای را در کشور به وجود آورد، سلطنت را تبدیل کرد به حکومت مردم، مردم سالاری؛ وابستگی را تبدیل کرد به استقلال؛ عقب ماندگی تاریخی مزمن را تبدیل کرد به پیشرفت که دارید می بینید، تحقیر شدگی را تبدیل کرد به اعتماد به نفس و احساس عزت؛ این ها کارهای انقلاب بوده است.
📚مقام معظم رهبری۱۳۸۶/۱۱/۱۹
✍️محتوای کارشده توسط کانال نقشه راه
✏️پست ششم
#بیانیه_گام_دوم
#شرح_پیروزی_انقلاب_اسلامی
#دستاوردها
🖇کانال «نقشه راه» در ایتا و گپ
📱@Naghshe_rah313
🖇کانال و صفحه «نقشه راه» در روبیکا
📱rubika.ir/Naghsherah313
📱rubika.ir/Naghshe_rah313
🔻احیاء روح عزت ملی با تقویت ایمان
🔹انقلاب کبیر اسلامی به کلی جهت را عوض کرد و ورق را برگرداند.
دستاورد بزرگی که انقلاب اسلامی به مردم ما داد، مردم را زنده کرد.
ملت ما اول ملتی بود ثابت کرد آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ملت های دیگر هم راهشان همین است و باید عمل و اقدام کنند، راه اقدام هم، تمسک به اسلام است .
📚بیانات مقام معظم رهبری: ۱۳۹۱/۳/۱۴و۱۳۹۶/۱۱/۱۰
✍محتوای کارشده توسط کانال نقشه راه
✏️پست هفتم
#بیانیه_گام_دوم
#شرح_پیروزی_انقلاب_اسلامی
#دستاوردها
🖇کانال «نقشه راه» در ایتا و گپ
📱@Naghshe_rah313
🖇کانال و صفحه «نقشه راه» در روبیکا
📱rubika.ir/Naghsherah313
📱rubika.ir/Naghshe_rah313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️«سلام فرمانده» به زبان اردو منتشر شد
🔻سرود سلام فرمانده که این روزها مورد توجه آحاد مختلف جامعه ایران و جهان اسلام و به ویژه کودکان و نوجوانان قرار گرفته است، توسط شاهد علی بلتستانی به زبان اردو نیز خوانده شد.
✅این سرود در پايتخت قدیم پاکستان کراچی تولید و منتشر شده است.
♻️کلیپ همراه با ترجمه فارسی است.
#سلام_فرمانده
#الله_اکبر | اولین واکنش حساب توئیتری سپاه پاسداران به حمله پهپادی مقاومت بر علیه فرمانده منطقه ای موساد و معاون ترور کل موساد
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی :
صدا پای ما را هر روز نزدیکتر به خودتان خواهید شنید.
#شهید_صیاد_خدایی
#پایگاه_خبری_تحلیلی_ایبسنا
#ناحیه_بسیج_دانشجویی_استان_اصفهان
@IBSNA_
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
❥••●❥●••❥
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
❥••●❥●••❥
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت،
یک حس گمشده آهسته شروع میکند به جوانه زدن...
سلام می کنی،
چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا،
و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا میگیرد...
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا...
#میلاد_باسعادت_آقا_علی_ابن_موسی_الرضا_مبارک