⭕️ بسم الله الرحمن الرحیم⭕️
#بیانیه_گام_دوم (۹۱)
⚪️ ابزارهای رسانهای پیشرفته و فراگیر ،
امکان بسیار خطرناکی را در اختیار کانونهای ضدّ معنویّت و اخلاق نهاده است
و هم اکنون تهاجم روز افزون دشمنان به دلهای پاک جوانان و نوجوانان و حتّی نونهالان
با بهرهگیری از این ابزارها را به چشم خود می بینیم .⚪️
women blogers final.pdf
2.36M
🗂 #بخوانید | گزارشی از تاثیر بلاگرهای زن ایرانی بر فرهنگ و سبک زندگی
🛎برای بررسی مسأله تأثیر خانمهای بلاگر بر فرهنگ و سبک زندگی، صفحات صد نفر از برترین
بلاگرهای اینستاگرام شناسایی و محتوای تولیدی ایشان #رصد و مورد تحلیل و ارزیابی قرار گرفته
است.
🔺 #بلاگر هایی که بیشترین تأثیر را در حوزه بلاگری دارند، فعالیتشان محور طنز، زیبایی و #سبک_زندگی را شامل میشود.
🔺بلاگرها به دلیل نفوذ زیاد در لایههای مختلف اجتماعی جامعه، قدرت ایجاد تغییر در سبک زندگی، نوع تغذیه، نوع پوشاک، شیوه گفتار و تعامل اجتماعی و ... را دارند.
#حکمرانی_مجازی
#سلبریتی
@roshana_esfahan
AUD-20220708-WA0123_01.mp3
3.59M
📢 #صدای_انقلاب شماره: 396
💠 آینده ناتو عربی در صورت شکل گیری
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#ایران
#آمریکا
#غرب_آسیا
#ناتو_عربی
🆔 @sedayeenghelab_ir
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 #صدای_انقلاب شماره ۴۰۰
🔰 مجموعه جهاد تبیین و روایت (قسمت دوازدهم)
💠 موضوع: شاه وطن پرست بود یا پول پرست؟!!
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#جهاد_تبیین_روایت
#خائن
#وطن_پرست
#جنگ_شناختی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
AUD-20220708-WA0122_01.mp3
2.05M
📢 #صدای_انقلاب شماره: 397
💠 آیا آمریکا ناقض اصلی حقوق بشر است
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#ایران
#آمریکا
#غرب_آسیا
#حقوق_بشر
🆔 @sedayeenghelab_ir
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_سه
❥••●❥●••❥
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟»
💠 طعم عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣️•❖•◇•
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_چهار
❥••●❥●••❥
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣️•❖•◇•❖