#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_هفت
❥••●❥●••❥
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣️•❖•◇•❖•
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_هشت
❥••●❥●••❥
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن امام حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣️•❖•◇•
سلام:
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_نه
❥••●❥●••❥
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردارسلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 سردارسلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردارسلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژا
سلام:
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_آخر
❥••●❥●••❥
محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
سلام
دوستان عصر پنجشنبه تون بخیر
ان شاالله از امشب قصه ی شب مون دوباره شروع میشه
چه قصه ی 👌👌
سلام:
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
رمان #رنج_مقدس
#قسمت_اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود.
از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم.
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت.
سرم را بالا میآورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالیاش گرداندهام، آنقدر گریه کردهام که سرم چند برابر سنگینتر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم میگذارد و آرام آرام نوازش میکند. از عالم خیالم نجات پیدا میکنم.
– لیلاجان! خیلیها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بیعاقبته.
با صدای تلفن همراه، نگاه همهمان میرود سمت صفحهای که روشن شده:
– یا خدا! باباتون اومد!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_دوم
دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش کند. تنهایی نمیتواند این بار را بردارد.
– سلام خانومم.
– سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟
صدای مادر میلرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است.
– تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه میرسم انشاءالله. همه خوبند؟
مادر لبش را گاز میگیرد.
– خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
– خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر میشود.
– نه. طالقانیم.
مادر آرام به گریه میافتد. صورت سفیدش قرمز میشود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد میشوند.
پدر هر بار که میرود، چشم انتظاریهای مادر آغاز میشود. انتظار حالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیقتر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را میگیرد.
– سلام بابا.
– بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟
– چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم!
– خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمیخواهد جواب سؤالهای پدر را بدهد.
– تا یک ساعت دیگه میرسید. نه؟
– بله. فقط علیجان! گوشی رو بده با مادرجون هم حالواحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما…
و سکوت میکند.
– علی؟
– بله
این را چنان بغضآلود میگوید که هرکس نداند هم متوجه میشود.
– شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همهتون… علی… طوری شده؟
صدای هقهق گریه من و مادر اجازه نمیدهد تا چیزی بشنویم…
***
به اتاقم میروم و از پشت پنجره آمدن پدر را میبینم. هر وقت میخواستم مردی را ستایش کنم بیاختیار پدر در ذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیدهام. علی میرود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانههایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان میکند. این لحظهها برایم ترنم شادیهای کودکانه و خیالهای نوجوانانهام را کمرنگ میکند.
درِ اتاقم را که باز میکند، به سمتم میآید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطرهام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
⭕️ بسم الله الرحمن الرحیم⭕️
#بیانیه_گام_دوم (۱۰۵)
⚪️ البته نسبت فساد در میان کارگزاران حکومت جمهوری اسلامی در مقایسه با بسیاری از کشورهای دیگر و بخصوص با رژیم طاغوت که سر تا پا فساد و فسادپروربود ،
بسی کمتر است
و بحمدالله ماموران این نظام غالباً سلامت خود را نگاه داشته اند،
ولی حتّی آنچه هست غیرقابل قبول است. ⚪️
*🟣 #خبر_خوب از اقتدار ایران 🇮🇷 ایران نفتش را پس میگیرد ...*
*🔸️ خبرگزاری رویترز نوشته است که جمهوری اسلامی ایران در هفته جاری نفتی را که پس از توقیف نفتکشش به وسیله یونان توسط آمریکا مصادره شده بود را ؛ پس میگیرد.*
*🔸️ یونان چندی پیش نفتکش حامل محموله ایرانی را توقیف کرد و نفت آن را تحویل آمریکا داد و در واکنش سپاه پاسداران نیز نفتکش یونانی را در خلیج فارس متوقف کرد و هنوز از استرداد آن خودداری میکند ...*
🇮🇷 #ایران_قوی
*❁﷽❁* *🟣 جشن میلیونی و مردمی غدیر نشان داد که مردم طرفدار دین هستند ...*
*🔻 رهبر انقلاب: این جشن غدیر در تهران خیلی چیز عجیبی بود. من خودم در تلویزیون نگاه کردم، بعضیها هم که رفته بودند آمدند برای ما تعریف کردند. دیدید در این جشن میلیونی، همهجور آدمی شرکت کردند. اینها طرفدار دین هستند، دین را دوست دارند.*
💻 Farsi.Khamenei.ir.
May 11