eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* *🟣نسل کشی قدیم vs نسل کشی جدید* *استوری* **
*﷽* *🟣آل سعود بدون روتوش* *۳۴سال حبس برای یک فعال زن در عربستان* *استوری* **
*﷽* *🟣 از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۱، ارتش آمریکا طیف وسیعی از علف کش‌ها را در بیش از ۴.۵ میلیون هکتار از ویتنام استفاده کرد.* *🔹برنامه آمریکا، با نام رمز عملیات «رنچ هند»، از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۱ بیش از ۲۰ میلیون گالن سموم علف کش مختلف را بر روی ویتنام، کامبوج و لائوس اسپری کرد.* *🔹بعد‌ها ثابت شد که این سم باعث مشکلات جدی سلامتی، از جمله سرطان، نقایص مادرزادی، بثورات پوستی و مشکلات شدید روانی و عصبی، در میان مردم ویتنام شده است .* *جنایتهای بی شمار آمریکا ...* ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*﷽* *🟣 خداحافظ نفتِ مفت ...* *⭕️ هزینه پر کردن هر باک ماشین در انگلیس معادل ۵ میلیون تومان شد!* 🤦🏻‍♂️ ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
*﷽* *🟣 باور کنید این اَبَر سازه؛ ساخت غرب نیست و ساخت ایران است ...!* 🔹ابر برج تقطیر پتروشیمی مروارید ، ساخته‌ی شرکت ماشین سازی اراک... ⛔ براندازای خودتحقیر؛ با پای چپ بریم یا راست؟! 🇮🇷 *خود تحقیر نباشیم ...* ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
*﷽* *🟣 انگلیس بیش از ده هزار شهروند سگ‌نما داره ...؛ وای چقدر متمدنن!😍😏* *تمدن نکبت* ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز شرمنده که دیشب قصه ی شب بارگزاری نکردم 😞😞 واقعا نرسیدم حلال کنید🙏🙏
قصه ی شب 🌃🌃
سلام: افشين را در دلش سرزنش کرده بود. به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود. حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند. بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان و می گفت: سخت می گذرد. اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود. بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم. صحرا به مرز جنون رسيده بود. هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛ هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می رساند، اما او کار را راحت می کرد. از همان نامه اول رفت سراغ مادر. يادش است داشت حلوا می پخت. حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد سمت آشپزخانه. صبر کرد تا کار مادر تمام شود. هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد. نامه را گذاشت توی دستش و گفت: - نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم. و رفت. نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان. نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند. شايد مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن! صندلی ميز را چرخاند. با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست. ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت: - ميخواهی صحبت کنيم؟ حرفی نداشت که بزند جز: - نه... دلش برای چه می تپيد؟ اين که معصوميتش در خطر است؟ يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟ - می خوای برم با دختره صحبت کنم؟ مادر چقدر معصومانه فکر می کرد: - نه. - می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن... قاطعانه گفت: - نه... مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش نتوانست رها شود. نمی شد. عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی. يک ورقه برداشت و برای صحرا نوشت: - «سطح جامعه تغيير کرده، همه چيز بالا و پايين شده... با اين حال و روزی که راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر کلمه «زن دوم»، «زن سوم»، «زن چهارم» برای يک مرد به کار رود، نشانه بدی نيست. رابطه هايی است متناسب با وضعيت دختران امروزی که دائم به مردان التماس می کنند تا آن ها را ببينند و به يک نفر قانع نيستند. به قول شما يک توانمندی است. توانمندی به حلال. حرامش برای همه توجيه دارد اما حلالش زشت است؟ دنيای وارونه همين است...» نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره کرد. چه سؤال سختی بود اينکه زنان همه طلب چرا مردان يکه طلب می خواهند؟ استاد تماس گرفته بود که برود دانشگاه. فکر کرد حتماً برای شروع پروژه جديد است. در اتاق استاد را که باز کرد باور نمی کرد که کفيلی آنجا باشد. باور نمی کرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمی کرد که به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمنی به صحرا داده و رهايش کرده است. استاد پيامش را رساند و حرف هايی زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد. صحرا مانده بود و او و هوايی که تنفسش دشوار بود. - ببخش که مجبور شدی... دلم مجبورم کرد. هيچ راه ارتباطی برام نذاشتی. انقدر نگرانت می شم که سر به خيابون می ذارم. دستش را اگر جلوی دهانش نمی گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها می کرد. به جای خالی استاد نگاه کرد. - هرجور که تو بخوای، من همون می شم. خودت هم ديدی که توی اين مدت قيد خيلی چيزها رو زدم. نبايد بگذارد وقت را او اداره کند. - خانم کفيلی من اصلاً برايم مهم نيست که شما اون روز با افشين بوديد يا اين که الآن هم با جوادی و سهرابی و ملکی می ريد تئاتر و کلاس شعرخوانی تان با گروه فلان است. شما آزاديد و به خاطر من آزاديتون رو پنهان نکنيد. فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص می شم: چرا منی رو که مثل شما نيستم طالبيد؟
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنود تا ديوانه نشود. - جاسوسی منو می کنی؟ - نه. توی سلف همه تعريف ها رو می شنوم. همون طور که سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست می شه، سمت پسرها خيلی چيزای ديگه گفته می شه. نياز به پرس و جو نيست. جوابم رو هم اگر نمی خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت کنم. هرچه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو می ريد. اين راه باتلاق است. ياد کتاب ها و رمان هايی افتاد که بين بچه ها دست به دست می چرخيد. بعد از خواندنش فقط می شد اين را فهميد که دختران امروز ما که مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گدای محبت می مانند. حسرتی که ثمره سبک زندگی شان است. راه هايی را می روند که پر از دالآن های توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختی ها و فضای تاريک آنان تا چند روز دلخور بود. به صحرا گفت به جای اين همه دست و پا زدن برای به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبی صبر کنيد حتماً به يک نتيجه خوب می رسيد. صحرا به التماس گفت: - اما من فقط تو رو می خوام. باور کن. شب و روزمو به عشق تو می گذرونم. اين ديگه چه بی انصافيه. توی نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت می آد که جواب ندی! توی سرش داغ شد. تا حالا نمی دانست که نامه ها چه محتوايی دارد! از فکر اينکه مادر چه خوانده توی اين ده پانزده نامه ای که او دو روز يک بار دستش داده است، سرش داشت سوت می کشيد. بلند شد و از در بيرون زد. به خودش که آمد مقابل مدرسه مادر ايستاده بود. دستش رفت سمت جيبش تا همراهش را دربياورد و به مادر بگويد که همين الان به او نياز دارد؛ اما گوشی توی جيبش نبود! جلو رفت. درِ مدرسه بسته بود. زنگ سرايدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشيد و آن طرف خيابان. کنار پياده رو تکيه به ديوار منتظر ماند. مادر سراسيمه از در بيرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برايش! نمی دانست که ديدن يک زن اينقدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال اينطور مادر برايش ترجمه نشده بود. مقابلش که ايستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد. - سلام. - فدات بشم، چرا اين طوری؟ چرا اين طوری، معنی اين چه حال و روزيست را نمی داد. معنی چرا ديدارمان اينجا و چه بی سابقه می داد. زبانش برای گفتن هيچ چيز نمی چرخيد. - بريم علی جان. مرخصی گرفتم. بريم. مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحيه وارد بدنش شد. تازه می فهميد که چقدر بی رمق بوده است. پشت ميز آبميوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: - هرچی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پيدا نمی کنم. خنده اش را با لبخندی نگه داشت. - قطعاً همينه بانوی زيبايی ها! آبميوه را که آوردند، مادر با ناز و عشوه گفت: - خدايی يه عکس بگير. بعداً نشون پدرت بدم يه دعوايی هم راه بيندازم که اون موقع ها هيچ وقت من رو نياورده اين جاها. با خودش فکر می کند که زندگی های باقوام و بادوام و با صفای قديمی ها کجا، گسل های ويران کننده زندگی های الآن کجا
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه. اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند: - گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و نتيجه ديگه ای بگيری؟ سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد: - علی مظلوم گير آوردی؟ - نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم. بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد: - اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم... سر برمی گرداند طرف من و می گويد: - من دارم به تو چی می گم؟ سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد: - ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد: - آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است. خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد: - باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی بيار بخورم. و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد: - و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه. می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود. - من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد: - قضيه چيه؟ - خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن. با تشر به مسعود می گويم: - فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟ - من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور. - هوم! خودم نوکرتم. می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم: - امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده. خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم. - استاد سودوکو، منم راه ميديد؟ علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند. - کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷شعار هفته دولت امسال، «دولت مردم» نامگذاری ایام هفته دولت با توجه به عملکرد یکساله و برنامه های چهارشنبه دوم شهریورماه: میثاق با ولایت پنجشنبه سوم شهریورماه: فسادستیزی و عدالت جمعه چهارم شهریورماه: تحول و خلاقیت شنبه پنجم شهریورماه: خانواده و سلامت یکشنبه ششم شهریورماه: اخلاق و معنویت دوشنبه هفتم شهریورماه: دانش و پیشرفت سه شنبه هشتم شهریورماه: شجاعت و عقلانیت 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
▪️‏قیمت بالای دلار، حباب سهام و ‎، بدهکاری دولت، افزایش خروج سرمایه، کاهش سرمایه‌گذاری، تشدید فقر و فلاکت، بار زیاد کمک‌‌های معیشتی، شکاف عمیق در اطمینان و امید به دولت و هزاران بحران‌ اجتماعی دیگر همگی آن زمین سوخته‌ای بود که ‎ برای دولت سیزدهم به جای گذاشته. 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
⚫️ هر صندلی مدیریتی معادل ۷۳ شهید سه هزار پست مهم در سه قوه وجود دارد برای نظام و ماندنش حدود ۲۱۹ هزار شهید داده‌ایم. یعنی برای هر صندلی ۷۳ شهید! به تعبيري ديگر براي هر صندلي مدیریتی يك كربلا بر پا شده! خوشا به حال مدیرانی که شرمنده شهدا نیستند. 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: سعيد می گويد: - علی جان! بسه. اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را ديشب خريد. بنده خدا چقدر هم دعوا شنيد که چرا تک خوری کرده است. صبح رفت برای هردوتايشان خريد. حالا کی خودخواه خر است؟ مسعود ژست فيلسوفانه ای می گيرد و می گويد: - من يه پنج ضلعی کشف کردم که مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلی رو خدمتتون عرض کنم: ضلع 1: خودخواهی؛ ضلع 2: خودشيفتگی؛ ضلع 3: خودخوری؛ ضلع 4: خرفتی؛ ضلع 5 هم که از ضلع های کاربردی و اصلی و پر نقش در زندگی هر فردی است، خريت است آقا جون. خريت که قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمی دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند که اين صفت رو داشته باشند! کنار روزنامه اين ضلع ها را می نويسم و به هم وصلشان می کنم. مسعود چايی اش را سر می کشد. چرا خود خودخواهش را نمی گويد که هرچه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال می کند. حتی اين تيشرت نارنجی اش. کله اش خراب است. نارنجی هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زيرپوش هايش بی يقه است. سعيد می گويد: - احتماًلا اين همون پنج ضلعی نيست که من خدمتتون عرض کردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه کردی و حالا اين قدر مسلط داری دفاع ارائه ميدی. مسعود استکانش را زمين می گذارد و می گويد: - اتفاقاً اتفاقاً من و شما نداريم که. شما فکر کن. من استفاده می کنم. البته اغلب بلکه نزديک به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علی مرموزانه سکوت کرده است. از علی بدم می آيد. يک ماژيک برمی دارم و اول ريش های مرتبش را رنگ می کنم بعد روی لباس ورزشی سفيدش هرچه دلم می خواهد می نويسم. مسعود کوتاه نمی آيد: - اصولا آدم ها خيلی خودشون رو قبول دارند. فکر خودشون، ايده خودشون، کار خودشون. بگو علی، کمک بده... - حرف خودشون، برنامه خودشون، مشکل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرک خودشون. موهای مشکی اش را هم از ته می تراشم. ابروهای به هم پيوسته اش را هم تيغ می زنم. بی ريختش می کنم. - اوکی چه مسلط! لطفاً ادامه نديد. داری سطح بحث رو پايين می آری. بعد از اين خودِ خر سوارشون که حاضر هم نيستند يک کم، يه ذرّه روش فکر کنند و کوتاه بيان و نقدی بپذيرند می رسند به کجا؟ به... اگه گفتی؟ می پرم وسط و می گويم: - به خودشيفتگی مسعودی می رسه. کم نمی آورد. بلند می شود پاچه شلوار ورزشی اش را بالا می گيرد و ادای پرنسس ها را درمی آورد و زانو خم می کند و احترام می گذارد. مسعود عوض بشو نيست، هرچند که تو را يک انسان عوضی جلوه بدهد و بخواهد که سر جايگاهت بنشاند. - به خودشيفتگی! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، کلی به خودش ور می ره. صاف صاف راه می ره و توقع هم داره همه از بغلش که رد می شن بگن عروسک. دوزار فکرش نمی ارزه، ايده ش دزديه، کارش به درد عمه ش می خوره، رفته جای سِمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست می شند اُوه ديگه هيچی. از شهرستان ساکن تهرانِ بی در و پيکر شده، از دماغ فيل افتاده انگار. به اين ها می گن چی: خودشيفته. سرم را از روی روزنامه بلند نمی کنم. کلمات مسعود را که حس می کنم دقيقاً من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سياه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهی کج و کوله و بی ريخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعيد می گويد: -قربون پات، يه چايی بده. نه اينکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذيت می شه. خودکارم رو می کوبم زمين و می گويم: - لازم نيست اينقدر انرژی بذاری سخنرانی کنی. بعدش مثل من خودخوری می کنه. انقدر غرق مشکلات خودش می شه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببينه، درست تصميم بگيره، و اين عين خريته. راحت باش آقا مسعود. با پررويی می گويد: - دور از جون! دور از جون. رو می کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و می گويم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همينه ديگه: دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چيزهايی می نويسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پيش بينی اينکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گل های قالی نمی کند
سلام: مسعود رو می کند سمت من و می گويد: - ليلا... نفسش را با صدا بيرون می دهد، حس می کنم در محاصره برادرهايم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشر می گويم: - مسعود جان! بد هم نيست امروز تکليف اين غم و غصه مشخص بشه. اين قدر هم شماها اذيت نباشيد که با من خودخواه و خودشيفته خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنيد. سعيد ناراحت به مسعود می گويد: - ديگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رو می کنم به علی: - چه کار کنم فکر و ذکرت از من خالی می شه و راحت می شی. فقط يه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعيد با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعيد نمی گذارد که آن ها حرفی بزنند و خودش می گويد: - ليلی! اينکه حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز ما يه چيز ديگه ايه. ما قبول داريم که سال ها دور کردن تو از محيط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده. ولی تو چرا خوبی هايی رو که داشته نمی بينی؟ نکات مثبتی که فقط نصيب تو شده و نه کس ديگه ای. يک سختی بوده، قبول. اما بقيه ش که خير بوده چی؟ واِلا همه انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشيد، يا اين غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنيد. خود اين مسعود هم گيرشه. وقتی اين قدر خودخواهه که می گه من می خوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پيشرفت و امکانات و کوفت و زهرمار دارند که ايران نداره. عين خودخواهيه. چون اگه خودخواه نيست که آسايش خودش مهم باشه، بايد بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اينکه استعدادشو خرج ديگران کنه که چی؟ که تحويل می گيرند و آسايشم فراهمه. اين خودشيفتگی که خودمحوری و خرفتی و عين خريّته. گندم کشورت رو بخوری و سرمايه بشی برای دشمنات! مسعود براق می شود به صورت سعيد و می گويد: - حرفت رو زدی ديگه. سعيد محکم می گويد: - نه با تو هنوز همه حرفم رو نزدم. تز مطرح می کنی اين قدر مرد باش که اول روی خودت پياده کنی و بعداً مردم رو با تيغت راهراه کنی. مسعود چشم و ابرويش را درهم می کشد و سری تکان می دهد و سعيد هم ناراحت تر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوريم. هر دو سکوت می کنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوايشان شده سر اين مسئله بوده. مسعود با قيافه حق به جانبی می گويد: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشو ميکنم. با صدايی که از ته چاه هم در نمی آيد می پرسم: - کارای چی؟ - هيچی بابا! پذيرش دانشگاه رو ديگه! علی يقه مسعود را می گيرد و چنان به ديوار می کوبدش که صدای ناله مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعيد و من گرفته است. يقه مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم می لرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگيرم سيلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته است. يقه مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بيرون می زند. مسعود تا به حال سيلی نخورده بود. سعيد تا به حال سيلی خوردن مسعود را نديده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به ديوار تکيه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ايستم و دستان لرزانم را دو طرف صورتش می گذارم. جای دستان علی بالای ريش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم آرام نوازشش می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پيشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پي سعيد. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعيد را می گيرد و بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان. به ديوار تکيه می زنم و همان جا می نشينم. کسی در ذهنم مدام زمزمه می کند که «خانه پدر می خواهد». علی کجا رفت؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: در سالن که باز می شود سر بلند می کنم به اميد ديدن علی، اما وقتی مادر در آستانه در ظاهر می شود، چشم می بندم تا اشک هايم را نبيند. زبانم به زحمت می چرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضايش انقدر غير عادی هست که جويای پسرها بشوند. پدر که می پرسد با بغضم چند کلمه ای می گويم. ابروهای درهم کشيده پدر می لرزاندم. پدر می رود سمت اتاق. عجيب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعيد از اتاق بيرون می آيد. شماره علی را می گيرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با ليوان آب می رود پيش پدر و مسعود. سعيد ليوان آب و يک شيرينی می دهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. می نشيند مقابلم. - استادی داريم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اينجا موندن فايده نداره. عمرتون رو تلف نکنيد. اونجا از همين حالا که بريد امکانات می دهند و بعد هم شغل و درآمدتون تضمينه. خيلی بچه ها رو هوايی کرده. شيرينی توی دهانم مزه بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. می گويم: - اين استادتون نمی گه خودش اينجا چه کار می کنه؟ چرا مونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. يا مأموره که بشينه بدی ها رو جار بزنه، خوبی ها رو انکار کنه؟ سعيد پوزخندی می زند و می گويد: - يه بار رفتم دفترش، بهش گفتم؛ اون کشورها که اين قدر دنبال بچه های با استعداد ما می گردن با حقوق و مزايا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ريزن؟ اين قدر که خرج جوون ايرانی می کنند؛ يک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودتر نتيجه می گيرند. - چی گفت؟ سری به تأسف و نگاهی نااميدانه به من می کند و با دست صورتش را ماساژ می دهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا اين طور کرد. از سعيد می پرسم. نفس عميقی می کشد و می گويد: - نمی دونم. شايد می خواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه. اگه يه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نياز داره، و الا به وقتش ضربه ای که می زنه هوش از سرت می پرونه. کاش مسعود می دانست دنيايی را که او برايشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سر مظلوم. سعيد بلند می شود و می رود سمت در حياط و می گويد: - بچه های ما، اين قدر دنيابين و بی غيرت نيستند فقط کاش موقعيت ايران رو می شناختند. سعيد می رود دنبال علی. بايد راهی پيدا کرد. در کتابخانه پدر دنبال چمران می گردم. می خواهم بدهم مسعود بخواند. تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس می پوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ايستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذايی به پدر می دهد که سهم علی است. درِ خانه را که باز می کنيم مسعود صدايم می کند. رو بر می گردانم. دارد کفش هايش را می پوشد. دنيا را انگار دو دستی تقديمم کرده اند. پدر حرفی نمی زند. اين اختيار دادن هايش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گويد: - شما می دونيد کجاست؟ - نه! پيش شما بوده از خانه بيرون رفته. من بايد بدونم؟ ناراحتی اش را با همين جمله بروز می دهد. يعنی توقع داشته ما نگذاريم برود. پدر يک راست می رود خانه طالقان. يک درصد هم احتمال نمی دادم که اينجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است.
سلام: پدر ظرف غذا را می دهد دستم. يعنی من اول بايد سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم رو به حياط ايستاده و موهايش ژوليده است. رنگ صورتش از ناراحتي تيره شده است. ظرف غذا را روی ميز می گذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است. - مسعود چرا اومده؟ - بَد نَشو علی! خودش داره ديوونه می شه. در ظرف غذا را باز می کنم و قاشق را درمی آورم: - بيا چند لقمه بخور. - مسعود خورده؟ - نه! می شه اين قدر مسعود مسعود نکنی. - کمرش خوبه؟ مطمئنم کمر و صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل و ذهن علی را نمی دانم. همه را با رفتارش متحيّر کرده است. دست علی را می گيرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور. بعد صحبت می کنيم. کاش مادر بود. من بلد نيستم بچه داری بکنم. آن هم پسر تخس و بدقلق. - پدر چی گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش می کنم. بنده خدا نگران کدام از ماست؟ - مادر خوبه که تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلاً نگران تو نشد که هيچ. نپرسيد چرا زدی باز هم هيچ. فقط از اينکه پسرش از برادرش کتک خورده تا دم سکته رفت. قاشق از دست علی می افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند می شود، دو قدمی می رود سمت در و برمی گردد. نگاهم می کند. دلم برايش می سوزد. هر چقدر من گستاخم، علی خاکسار است. کافه دستی به موهايش می کشد، دوباره می رود و برمی گردد. بايد کمکش بدهم. اما نه الآن که خودم به خجالت رسيده ام. بار سوم که می خواهد برود، پدر در آستانه در قرار می گيرد. علی پا پس می کشد. پدر اخم الود است و لب هايش را به هم فشرده که حرفی نزند. علی خم می شود. پدر نمی گذارد دستش را ببوسد و در آغوش می کشدش و کنار گوشش می گويد: - وقتی اعتراض می کردی، لجبازی می کردی، سر به هوايی می کردی، جوانی رو تجربه می کردی، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز کنه. مسعود، مسعوده. نه علی، نه ليلا و نه سعيد. داشته هاش رو ببين نه خطاهاشو. چه کردی با خودت علی؟ ما نمی تونيم فرمان زندگی کسی رو دست بگيريم. فقط می تونيم تابلوی راهنمای مسيرش باشيم. علی در آغوش پدر سکوت کرده است. اخمی که بر پيشانی پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علی انعکاس پيدا می کند. پدر علی را از آغوشش جدا می کند و بازوانش را فشار می دهد و می گويد: - آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدی. دارم فکر می کنم مگر می شود کسی در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چارچوب در تکيه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گويد: - با اين کاری که کردی دودل شدم که برم آمريکا يا فرانسه. خنده ام می گيرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سيلی هايی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گيرد و می گويد: - اينجا رو هم ليلا نوازش کرده. هم بابا بوسيده، هم جای اشکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواهِ خودشيفته خر هستيم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هيچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بيرون. مسعود کوتاه آمده اما علي نه! برمی گرديم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هايش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصيحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درستِ به هدف رساننده. سحر است که می رسيم. مادر و سعيد بيدارند. همان جا توی حياط کنارشان می نشينم. سعيد با سينی دمنوش می آيد و می گويد: - اين چايی آخر روضه است. نمی خواهم، اما برمی دارم و راهی اتاق می شوم. امشب بايد از فضای خانه قدم بيرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شايد در زير سايه بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شايد هم مجبور شوم خودم را به جای ديگران بگذارم ببينم چگونه تصميم می گيرم.