🔰 پخش زنده سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس
🔻 در آستانه هفته دفاع مقدس، جمعی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس و خانوادههای شهدا، صبح چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.
📲 این برنامه که ساعت ۱۰:۳۰ صبح چهارشنبه ۳۰ شهریور آغاز میشود، به صورت زنده و مستقیم از رسانه KHAMENEI.IR و شبکههای صدا و سیما پخش خواهد شد.
🔺️ علاوه بر حضور برخی پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس در حسینیه امام خمینی (ره)، جمع دیگری از پیشکسوتان دفاع مقدس در اقصی نقاط کشور نیز از طریق ارتباط تصویری با همه مراکز استانها در این دیدار حضور خواهند داشت.
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 آیا اهل بیت با #حجاب کاری نداشتند؟! 🎙 پاسخ #دکتر_غلامی
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
-1576198397_-206716546.mp3
13.36M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس. ۱۴۰۱/۶/۳۰
💻 Farsi.Khamenei.ir
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وای🤩 چقدر قشنگه🤗. تاحالا ازین زاویه بهش نگاه نکرده بودم. تا آخر ببینید عالیه. 🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز در اصفهان چه گذشت؟
🔹عصر سهشنبه در پی فراخوان ضدانقلاب، عدهای با حضور در اطراف میدان انقلاب اسلامی اصفهان تلاش داشتند با شکل دادن تجمع و سر دادن شعارهای تند و هنجارشکن نسبت به ایجاد ناامنی و برهم زدن نظم عمومی اقدام کنند که در همان ساعات اولیه پلیس ابتدا با تذکر و سپس با استفاده از گاز اشک آور نسبت به متفرق کردن این افراد اقدام کرد.
🔹سپس این گروه در بستر خشک زاینده رود با روشن کردن آتش به حرکت خود ادامه دادند اما نهایتا با ورود پلیس متفرق شدند.
🔹افراد حاضر عمدتا نوجوان و جوان کم سن وسال بودند و دختران حاضر در این گروه با برداشتن روسری و جیغ زدن قصد تحریک و افکار عمومی را داشتند.
🔹در برخی موارد نیز افراد این گروه با پرتاب سنگ و فحاشی سعی در درگیری با نیروهای انتظامی و عوامل امنیتی داشتند که با توجه به عدم همراهی مردم و حضور پلیس متفرق شدند.
@roshana_esfahan
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازیگر گاندو که عمرش اونور آب بوده آخر تحلیل گشت ارشاد را ارائه میده
حرف حساب جواب نداره
27.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حاج قاسم: ای کاش به جای پرچم ایران منو ۱۰ بار آتیش میزدی...
ما برای این پرچم شهید داده ایم😔
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_پنجم
مصطفی خنده آرامی می کند. علی می رود. مصطفی خوشحال است و من درمانده. واقعاً چرا؟ چرا من نمی توانم با خودم کنار بيايم؟ اينجا گير افتاده ام، بين دره مقابلم و کوهی که به آن تکيه کرده ام و مردی که آمده است تا بداند ادامه زندگی اش را می تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام که از معنای زندگی هيچ نمی دانم. اصلاً چرا دارم زندگی می کنم؟ معنای زندگی همين است که همه دارند يا نه؟ دستی مقابلم با سيب قاچ شده ای سبز می شود. جا می خورم. دستپاچه می گويد:
- ببخشيد نمی دونستم که اينجا نيستيد.
دست و سيب معطل مانده و بشقابی مقابلم نيست که توی آن بگذارد. سيب را می گيرم، اما مثل همان شيرينی کنار چايی می نشيند.
- خيلی خوبه که علی هست. خواهر وقتی برادری مثل علی داشته باشه احساس سربلندي و غرور می کنه.
سعی می کنم از علی حرفی نزنم. علی دو بخش دارد: علی خوب و علی زيرک؛ و همه برنامه هايش را با زيرکی جلو می برد و من را تسليم می کند.
بلند می شود و پشت به من و رو به دره می ايستد. از فرصت استفاده می کنم و کمی چايی ام را مزه می کنم. زبانم مثل کوير خشک شده بود. همان يک قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت می برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر می کشم. آرام بر می گردد. دلم می خواست شيرينی و سيب را هم می خوردم.
دوباره هم رديف من می نشيند و به سنگ پشت سر تکيه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهيني که بالای سرمان نمايش هوايی راه انداخته اند نگاه می کنيم. می گويم:
- هميشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. انقدر اوج بگيرم که زمين زير پام به وسعت کره زمين بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه ديگران رو دنبال خودم بکشم تا جايی که بشم مثل يک نقطه براشون.
خم می شود و سيب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گيرد مقابلم و می گويد:
- خواهش می کنم اين سيب رو بخوريد.
سيب را می گيرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد ديگر حرف بزنيم.
اما او می گويد:
- امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتيد.
سيبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شيرينی را هم تعارف کند. من که خودم رويم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا اين طور گرسنه شده ام. تقصير چای و سيب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شيرينی را مقابل من می گيرد تشکر می کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
- اگر شما شروع نمی کنيد من سؤال کنم.
- راستش شما سؤال بپرسيد. راحت تر جواب می دم. فقط چيزی که خيلی برام مهمه محبت و احترامه. البته اين نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم با همين محبت و حرمت نگه داشتنه. من خيلی به فکر کم و زياد مادی زندگی نيستم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_ششم
- می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگيد.
از سؤالش خوشم می آيد.
- چيزی فراتر از حقيقت خلقت ما نيست. محبت تأمين خواسته های روانی و روحيه. شما خواهر داريد حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو ديديد. منظورم لوس بازی و زود رنجی و حسادت نيست. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسيت خلقت مونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسليم و می گويد:
- بهم فرصت بديد.
سکوت می کنم.
- گنگ نيستم اما فکر کنم اين قدر دقيق نديده ام؛ يعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبيعی بود. با اين وسعتِ نگاه نه.ا اعتراف صادقانه ای کرد.
- نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اينه که جايگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببينيد.
می خندد:
- سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود بايد دنده سنگين حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را.
از شوخی اش خنده ام می گيرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای اينکه ته نگاه من را دربياورد سؤال پيچم کرده. جريمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم.
خم می شود دوباره شيرینی بر می دارد. ظرف را مقابل من می گيرد و می گويد:
- نقداً اين محبت من را پس نزنيد. به خاطر حفظ جان حداقل يکی برداريد.
شيرينی را بر می دارم. زيرک تر از اين حرف هاست. کاش نگفته بودم. می گويد:
- شنيدم اهل کتاب و خطاب و خياطی هستيد.
ای بابا! ديگه چی شنيدی آقا مصطفی؟
اين را در دلم می گويم.
- من هم اهل اين برنامه ها هستم. نمی دونم علی و پدر چقدر زير و بم زندگی من رو براتون گفتند، ولی کلی بگم اينکه من نه برای شما مانع هستم، نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگی مون عوض بشه. فقط تدبيری که پشت زندگی می شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يک ما که ماه نشان می کند زندگی را.
ترجيح می دهم سکوت کنم. جمله های آخرش جواب دو سه تا سؤالم بود که شنيدم.
شيرينی به دستانم چسبيده. بدم می آيد. می گويد:
- فکر کنم بيش از اندازه اذيت تون کردم. اگر امری نيست فعلا من برم تا شما کمی راحت باشيد.
بلند می شود. درگيری من و جاذبه زمين ادامه دارد. منتهی اين بار جفت پاهايم خواب رفته است. سينی چای و ميوه ها را بر می دارد و می رود.
شيرينی را کاملاً می گذارم توی دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را می مکم.
وقتی می روم پيش همه، می بينم با علی و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند. نزديک نمی شوم. جايی می نشينم که علی روبروی من است و مصطفی پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صدای چانه زنيشان هم بلند که سکوت کوه فرار کرده است. علی می بازد و مصطفی بی رحمانه سبيل آتشين می کشد. ريحانه آرام می آيد کنارم. بازی ادامه پيدا می کند. اين بار مصطفی است که می بازد و فرار می کند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذکر پدر، علی کوتاه می آيد.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•