سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_ششم
- می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگيد.
از سؤالش خوشم می آيد.
- چيزی فراتر از حقيقت خلقت ما نيست. محبت تأمين خواسته های روانی و روحيه. شما خواهر داريد حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو ديديد. منظورم لوس بازی و زود رنجی و حسادت نيست. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسيت خلقت مونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسليم و می گويد:
- بهم فرصت بديد.
سکوت می کنم.
- گنگ نيستم اما فکر کنم اين قدر دقيق نديده ام؛ يعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبيعی بود. با اين وسعتِ نگاه نه.ا اعتراف صادقانه ای کرد.
- نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اينه که جايگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببينيد.
می خندد:
- سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود بايد دنده سنگين حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را.
از شوخی اش خنده ام می گيرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای اينکه ته نگاه من را دربياورد سؤال پيچم کرده. جريمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم.
خم می شود دوباره شيرینی بر می دارد. ظرف را مقابل من می گيرد و می گويد:
- نقداً اين محبت من را پس نزنيد. به خاطر حفظ جان حداقل يکی برداريد.
شيرينی را بر می دارم. زيرک تر از اين حرف هاست. کاش نگفته بودم. می گويد:
- شنيدم اهل کتاب و خطاب و خياطی هستيد.
ای بابا! ديگه چی شنيدی آقا مصطفی؟
اين را در دلم می گويم.
- من هم اهل اين برنامه ها هستم. نمی دونم علی و پدر چقدر زير و بم زندگی من رو براتون گفتند، ولی کلی بگم اينکه من نه برای شما مانع هستم، نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگی مون عوض بشه. فقط تدبيری که پشت زندگی می شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يک ما که ماه نشان می کند زندگی را.
ترجيح می دهم سکوت کنم. جمله های آخرش جواب دو سه تا سؤالم بود که شنيدم.
شيرينی به دستانم چسبيده. بدم می آيد. می گويد:
- فکر کنم بيش از اندازه اذيت تون کردم. اگر امری نيست فعلا من برم تا شما کمی راحت باشيد.
بلند می شود. درگيری من و جاذبه زمين ادامه دارد. منتهی اين بار جفت پاهايم خواب رفته است. سينی چای و ميوه ها را بر می دارد و می رود.
شيرينی را کاملاً می گذارم توی دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را می مکم.
وقتی می روم پيش همه، می بينم با علی و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند. نزديک نمی شوم. جايی می نشينم که علی روبروی من است و مصطفی پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صدای چانه زنيشان هم بلند که سکوت کوه فرار کرده است. علی می بازد و مصطفی بی رحمانه سبيل آتشين می کشد. ريحانه آرام می آيد کنارم. بازی ادامه پيدا می کند. اين بار مصطفی است که می بازد و فرار می کند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذکر پدر، علی کوتاه می آيد.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•