سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_نوزدهم
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم!
- سلام ليلا خانم؟
- سلام بفرماييد.
- شما من رو نمی شناسيد...
می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم:
- صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم:
- اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟
- چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم... کدوم مصطفی؟
- مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی.
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم:
- شما کی هستيد؟
عصبی می گويد:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی.
دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی...
- علی... علی...
مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم:
- ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم:
- نامزد مصطفی بود.
مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد:
- چی؟ نامزد مصطفی؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد:
- صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- علی قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم.
- کی بود بابا؟ چی گفت؟
- نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه.
ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد:
- همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند.
بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم:
- بابا! خدا!
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد.
- فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود.
اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم.
مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیستم
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم.
می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد
قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود
يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد.
- بهتری؟ از شوک در اومدی؟
- شما کی هستيد اصلاً؟
- من دختر خاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟
- نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد.
- بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
- چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم.
- اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره.
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام.
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد:
- ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که:
- ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن.
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی امام عصر ما امشب عزادار است
برپایی این روضهها واجب ترین کار است
پیراهن و شال عزا مولا به تن دارد
امشب تمام عرش با آقا عزادار است
شهادت جانسوز امام حسن عسکری (ع) بر شیعیان تسلیت باد
🖤😭🖤😭🖤😭
🔴محل پیگیری:
روابط عمومی صدا و سیما ۱۶۲
روابط عمومی شبکه۲ 27862000
پیامک شبکه300002
⭕️ بازی دوسر باخت
🔶 یکی از ویژگی های بسیار مهم دشمن اینه که در طراحی بازی های رسانه ای دو سر باخت برای جبهه انقلاب بسیار تخصص داره.
💢 خیلی وقتا دشمن تا میبینه که یه اتفاق خوب داره توی جامعه میفته، با راه انداختن یه جنجال جدید سعی میکنه اثرات اون اتفاق خوب رو کاهش بده.
مثلا یه نمونه جدیدش همین تصاویری هست که دیشب از صدا و سیما پخش شد.
💢 بنده فکر میکنم این کار عامدانه و توسط عناصر نفوذی دشمن در صدا و سیما منتشر شده.
الان از دیشب، جبهه انقلاب به جای تحلیل و بررسی صحبت های دیروز رهبر انقلاب و انتشار احساس آرامش و قدرت به جامعه
🔺 همه مشغول تصاویر دیشب شدند و حواس ها کاملا پرت شد.
در این بازی رسانه ای چه عکس العمل نشون بدیم و چه نشون ندیم باختیم.
در چنین شرایطی مومنین باید هر کاری رو به میزان اولویتی که داره بهش بپردازند.
❇️ مثلا از صد درجه توجه باید ۵ درصد به اتفاق دیشب پرداخته بشه و ۹۵ درصد به صحبت های دیروز امام خامنه ای.
دشمن ما به طور روزانه مشغول طراحی انواع بازی های دوسر باخت هست.
⭕️مراقب باشیم در دام رسانه ای دشمن نیفتیم..
متاسفانه امشب در اخبار ۲۰:۳۰ در یکی از گزارش های خبری، در مورد ماهیت اصلی اغتشاشات تصاویر بسیار نامناسب از زنان برهنه پخش شد.
صدا و سیمای عزیز لازم نیست برای نمایش مشکلات جبهه باطل، از تصاویر نامناسب استفاده کنید اون هم در یکی از مهمترین بخش های خبری خودت.
برای رسیدن به اهداف الهی نمیشود از مسیر حرام و غیر الهی استفاده کنید.
تصویر پیام، بخشی از گزارش خبری پخش شده در ۲۰:۳۰ (سانسور رو خودمون انجام دادیم) است.
لطفا برای اعتراض به این حرکت نامناسب با ۱۶۲ تماس بگیرید و اعلام نظر کنید.
منتظر پیام های شما از برخورد دوستان روابط عمومی سیما و جوابشون هستیم.
#صدا_و_سیما
#مطالبهگری
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ #ولنگاری_پوششی، چه اثراتی بر قوهی شناختی آقایان و خانمها میگذارد؟
📍آخرین یافتههای #علوم_شناختی در باب حکمت دستور قرآنی پرهیز چشمچرانی آقایان و عدم خودنمایی خانمها
#حجاب
#روانشناختی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen