eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از هشدار ایران به عربستان و پاسخ ریاض/ اگر ایران اینترنشنال به شما ربط ندارد، اتفاقات ممکن هم به ما ربط ندارد!- https://www.tasnimnews.com/fa/news/1401/08/14/2796679/%D8%A7
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 چرا نظام در کنترل اغتشاشات خیلی سریع عمل نمی‌کند؟ 🍃🌹🍃 🎙دکتر سید جلال حسینی | | 🆔http://rubika.ir/meyar_pb 🆔http://eitaa.com/meyarpb
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 ⚠️❌تذکراثردارد... اگر منتظرید مسیولین وضع را درست کنند در اشتباهید،امربه معروف وظیفه همگانیه. ❌⚠️یک تذکر ساده ،بگید و برید . ‌ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 چرا نظام در کنترل اغتشاشات خیلی سریع عمل نمی‌کند؟ 🍃🌹🍃 🎙دکتر سید جلال حسینی | | 🆔http://rubika.ir/meyar_pb 🆔http://eitaa.com/meyarpb
ولادت حضرت محمد ص-سخنرانی.MP3
37.01M
🎤سخنرانی با موضوع : تحلیلی بر اتفاقات اخیر کشور مهم 💯 https://eitaa.com/joinchat/861864148C93b6e8edf2
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️مولوی عبدالحميد درخواست رفراندوم با نظارت بين المللى داده!! ❗️جناب مولوی❗️ 🔹اولا که رفراندوم دیروز ۱۳ آبان با حضور ده‌ها میلیون برگزار شد ⚠️چشم باز کنید ببینید 🔹 ثانیا شما چرا به برادرانت در طالبان و آل‌سعود نمی‌گویی يک برگزار كنند؟ 🔹 ثالثا انگار نمی‌دانید در دين سلف شما شرك است و حرام! ⁉️کدامیک از خلفای شما با رفراندوم به حکومت رسید؟ ⁉️شما در اين چند سال در اداره مسجد و مدرسه‌ات چندتا انتخابات یا حتی نظر سنجی داشتی؟ 🔹 رابعا‏ جمهوری اسلامی؛ تنها حکومت و انقلاب اسلامی؛ تنها انقلابی در جهان است که پس از پیروزی، سیستم حکومتی‌اش را به رفراندوم گذاشته است ✅چنین اتفاقی تا کنون نه در آمریکا، نه در اروپا و نه در هیچ کجای دنیا رخ نداده است. 🗳 هم اولش رفراندوم بوده، هم تا حالا ۴۰ انتخابات داشته، هم‌ مردمش سالی سه بار می‌ریزن بیرون برای حمایت از حکومتشون راهپیمایی می‌کنن، به این حکومت پیشنهاد رفراندوم داده؟!! @yarankharazi
32.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای بچه های انقلابی یک برداشت خودمونی و ساده از استکبارستیزی به روش اصفهانی ══┅═༅𖣔🌺𖣔༅═══┅ 👈سپاس و درود از همراهی عزیزان 🆔https://eitaa.com/roshana_esfahan 👈کانال پشتیبان روشنا(ویژه نشست های وبیناری): 🆔https://rubika.ir/roshana_nesfe_jahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پویش:«بیش از گذشته در اجتماع حضور پیدا میکنم» دوست عزیزم حضور با حجاب تو در اجتماع، جهاد است. باحجابم، همه جا را، گلستان میکنم🌸 @samen_meraj
🔴 صدور حکم اعدام نوجوان ۱۳ ساله ▪️ حکومت سعودی یک نوجوان ۱۳ ساله به نام عبدالله الحویطی را به اعدام محکوم کرد. ▪️ این حکم انتقاد شدید فعالان و مخالفان آل سعود را به دنبال داشته و یکی از فعالان تاکید کرده است زوال و نابودی رژیم سعودی با این اقدامات سرکوبگرانه نزدیک است. ✍جای بسی شگفتی است که چنین رژیمی از حقوق یک خانمی که در ایران به مرگ طبیعی از دنیا رفته است 50 روز است که از حقوق زنان ایران دفاع می کند!! و عجیب تر این که عبدالحمید از حقوق زن دفاع می کند و نسبت به جنایات آل سعود هیچ گونه محکومیتی دیده نمی شود!! http://eitaa.com/joinchat/2315059211Cdc06065a5f
قصه ی شب 🌃
سلام: ✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••